چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۶:۰۳
۰ نفر

فاطمه مشهدی‌رستم : گوشه‌ای نشسته‌ای و با خودت فکر می‌کنی؛ به اینکه چرا زندگی و روزگار، این قدر شیرتو شیر شده است! ناخواسته پوزخندی می‌زنی.

خیابان - مردم

 یاد حرف‌های آدم‌های قدیمی می‌افتی؛ وقتی که می‌گفتند اوضاع شیرتوشیر شده ! البته آن موقع نمی‌فهمیدی منظور آنها از این جور حرف‌ها چیست و شاید تازه به حرفشان هم می‌خندیدی و احتمالا سر به سر آنها هم می‌گذاشتی. اما امروز گوشه‌ای نشسته‌ای و با خودت فکر می‌کنی؛ فکر به تمام چیزهایی که شنیده‌ای و می‌شنوی و باز هم احتمالا، شاید بشنوی. اینجاست که فشارخونت می‌رود بالا، آن قدر که از جا می‌پری و می‌زنی تو خیابان تا شاید، با تغییر فضا، برای لحظاتی هم که شده، آرامش را در وجودت بازیابی!

این خیابان، آن خیابان، پرسه می‌زنی. آن‌قدر در فکری که متوجه شلوغی زیاد خیابان هم نمی‌شوی. ناگهان با عربده و بوق‌های ممتد چند موتورسوار، از دنیای افکارت لگد می‌خوری و به بیرون پرتاب می‌شوی. به خیابان و به جمعیت گاه فشرده آن نگاه می‌کنی. برای لحظه‌ای لب‌هایت را از صدای ماشین‌ها ورمی‌چینی. در این میان صدای پشت سر هم بوق آمبولانسی را می‌شنوی. آمبولانس، آژیرکشان، پشت‌سر تعداد زیادی ماشین و موتور و اتوبوس، ایستاده است و راهی برای ادامه مسیر ندارد. داغ می‌کنی. تصمیم می‌گیری فرار را بر قرار ترجیح بدهی و از اولین کوچه در رو، یا خیابان فرعی استفاده کنی. کوچه‌ای آن طرف خیابان می‌بینی. با ترس و لرز، از وسط خیابانی که انگار در همان وضعیت شلوغ، پیست مسابقه است، می‌گذری. اما هیهات، وسط خیابان با نرده‌هایی آهنین روبه‌رو می‌شوی.

چاره‌ای نداری باید از کنار نرده‌‌ها بروی تا جایی که حدفاصلی بین آنها ببینی. بعد از مدتی، پیدایش می‌کنی. از میان نرده‌ها می‌گذری. حالا نوبت طرف دیگر خیابان است؛ مسیر خط ویژه. از جلوی اتوبوسی رد می‌شوی. این بار با چند اتوبوس پشت سر هم ایستاده مواجه می‌شوی. یاد قطار می‌افتی و اینکه برای یک سفر اضطراری نتوانستی بلیتی گیر بیاوری! فکر قطار و بلیت را کنار می‌گذاری. می‌بینی برای رفتن به پیاده‌رو چاره‌ای نداری. راه را هر طوری شده طی می‌کنی تا به پشت آخرین اتوبوس نزدیک می‌شوی. اتوبوس‌ها حرکت می‌کنند. به پیاده‌رو می‌رسی.

شلوغ شلوغ است. 2بچه دختر و پسر می‌بینی که مثلا دارند با چند بسته چسب زخم، کاسبی می‌کنند! چند قدم جلوتر، یک مرد روی ویلچر از رهگذران کمک می‌خواهد! چند تا تنه‌ ناب می‌خوری و فکر می‌کنی باید مواظب جیب و کیف‌ات باشی و مهم‌تر از آنها شاید، مراقب سر و پا و دست و تنه‌ات! همین موقع صدای گاز موتوری را از پشت سر می‌شنوی. با خودت فکر می‌کنی شاید خیالاتی شده‌ام. توی پیاده‌رو به این شلوغی موتورسوار با چنین گازدادن‌هایی چه می‌کند؟ می‌خواهی برگردی و خودت را از توهم نجات بدهی که ناگهان چیزی محکم به استخوان بازویت می‌خورد! با دست دیگر بازویت را می‌گیری و ناخواسته صورتت را مچاله می‌کنی! آن وقت می‌فهمی که دچار توهم نبوده‌ای. موتوری‌سریع از کنارت می‌گذرد! هنوز از درد بازویت غافل نشده‌ای که احساس می‌کنی بند کیف‌ات کشیده می‌شود. نگاه می‌کنی، آدمی را می‌بینی مثل همه آدم‌های دیگر که به تو نگاه می‌کند و می‌گوید: «معذرت می‌خواهم، فکر کردم خانمم است»! با شتاب از تو فاصله می‌گیرد.

چند متر جلوتر، سراغ زن چادر به‌سری می‌رود و به خوبی می‌توانی ببینی که دو کیف پول مردانه و یک گوشی موبایل به زن می‌دهد و سپس با سرعت از او جدا می‌شود! آن وقت است که بیشتر متوجه می‌شوی مانتو را چقدر می‌شود با چادر اشتباه بگیرند! ناخودآگاه دست می‌کنی توی کیف و جیبت‌ات. نه خدا را شکر، 15هزارو200 تومانت سرجایش است! سعی می‌کنی این اتفاق را فراموش کنی. اما با منظره‌ای روبه‌رو می‌شوی که این فراموشی نیازی به تلاش تو ندارد. موتورسواری که آرنج‌ات را نوازش کرده و آن را به درد انداخته چند متر جلوتر، از پشت زده است به بچه 8-7‌ساله‌ای که ظاهرا دنبال مادرش حرکت می‌کرده!
جیغ و فریاد بچه به آسمان رفته است.

نگاه می‌کنی. نمی‌فهمی چرا مادر از پشت ویترینی که محو آن است بچه‌اش را فقط تماشا می‌کند! موتورسوار و ترکش، نزدیک است بیفتند توی جوی آب، اما خود را کنترل می‌کنند و کمی جلوتر از روی پل، به خیابان فرار می‌کنند و از قسمت خط ویژه، با سرعت می‌روند. به اطراف نگاه می‌‌کنی. انگار مادر تازه متوجه گریه و جیغ بچه‌اش شده است چون بالاخره ویترین را رها کرده و به طرف بچه‌ می‌رود! کاری از دستت برنمی‌آید. پس بهتر می‌بینی به مسیرت ادامه دهی! آن قدر حواست پرت شده است که از کوچه دررو، کاملا می‌گذری! لجت می‌گیرد، اما باز هم کاری از دستت برنمی‌آید! نزدیک چهارراه می‌رسی. ناگهان هوس عجیبی می‌کنی؛ اینکه خودت را غرق سروصدا‌ها و بوی عرق تن و سلانه‌سلانه راه رفتن‌های این و آن کنی تا بلکه بفهمی دنیا دست کیست؟! می‌خواهی وارد پیاده‌رو بشوی که کسی راهت را سد می‌کند و خیلی مؤدبانه می‌گوید، ببخشید، دارم جهاز درستم می‌کنم. می‌شود در این امر خیر شریک بشوید؟

راست یا دروغ گردن خودش، شرمنده می‌شوی. یک هزار تومانی به او می‌دهی و وارد پیاده‌رو می‌شوی. یکی دارد بلند بلند با موبایلش صحبت می‌کند. «کی گفته؟ خونه این طرف کوچه و آن طرف کوچه یعنی چه؟ می‌خواستی بگویی به جای این دلقک‌بازی‌ها و مردم را سر کار گذاشتن، اسم بچه‌رو بنویسید! اونم بچه‌ای که شاگرد اوله و معدلش بیسته! ننوشت، می‌رفتی پیش مدیر کل منطقه و شکایت می‌کردی! چی؟ رفتی، پیداش نکردی؟!» می‌فهمی موضوع از چه قرار است! همان بازی‌های ثبت‌نامی که می‌گوید تو آن طرف جوی و من این طرف جوی! از مرد که نمی‌دانی صورتش از فشار بالا قرمز شده یا از گرما، می‌گذری و باز جلو می‌روی. دو مرد تقریبا مسن با صورت‌های تابلو و یک پسر نوجوان را می‌بینی. یکی از مردها، جعبه سیگارش را به طرف پسر نوجوان گرفته است. پسرک با یک ژست سینمایی، سیگاری برمی‌دارد.

مرد دیگر، فندکی را روشن می‌کند. پسر نوجوان پک می‌زند. معلوم نیست ناشی است یا بیمار و یا هر چیز دیگر! به سرفه می‌افتد! مرد اول می‌زند روی شانه مرد دوم و می‌گوید: «ای بابا، کجا بودیم؟ آهان، 4 روز تلفن زدم تا 3 نفر آمدن. دیدند و دروغ گفتن و از سر خودشان بازکردند! فردایش یک موتوری آمد. دید التماسش کردم. رفت و فردایش، باز 3نفر دیگر آمدند. اول می‌خواستند خرابی را بیندازند گردن ما! اما آخر کار دیدند نه‌خیر، خرابی مال پوسیدگی لوله‌های آب کوچه است. بالاخره مجبور شدند جلوی در را بشکافند و لوله را عوض کنند وگرنه معلوم نبود با این نشت زیاد آب، زمستان چه بلایی سرمان می‌آمد، به‌خصوص که خانه، کلنگی کلنگی است»! به مردها و حالت سرفه‌های پسرک نگاه می‌کنی. معلوماتت زیادتر شده است! از آنها هم می‌گذری.

چند قدم بیشتر نرفته‌ای که صدای زن جوانی را از پشت سرت می‌شنوی! «پس یعنی آخر از کجا باید بریم و بگیریم؟ اینکه نشد کار! با فلان قدر پول ویزیت و چند هفته انتظار، نسخه‌رو بگیری اما دارویش رو نتونی گیر بیاری!» به بهانه‌ای سرت را برمی‌گردانی. دختر جوانی با صورتی عصبی و زرد، دارد با پیرمردی که سعی می‌کند برای حرکت عصایش در پیاده‌رو، جای مطمئنی گیر بیاورد، صحبت می‌کند. یک چشم پیرمرد، با باند بسته است! بالاخره به سر چهارراه می‌رسی و چراغ برای تو سبز است، اما هنگام عبور از خیابان باز باید بترسی. چون مجبوری مارپیچ یا به صورت پرشی و جاخالی دادن حرکت کنی! گویا لشکر موتورسوارهای مسافرکش و باربر و خانواده‌بر و سایر، پایانی نمی‌خواهند داشته باشند!

کنار چهارراه پلیس را می‌بینی با دفترچه‌ای در دست ایستاده است زیر سایه باریک تیر چراغ‌برق و با مردی جوان گپ می‌زند و می‌خندد! ضمن آنکه هرچند لحظه، با دستمال زیرکلاه و پشت یقه‌اش را از عرق، پاک می‌کند! کم‌کم احساس خستگی می‌کنی. می‌خواهی برگردی تا به ایستگاه اتوبوس برسی که کسی با چرخ باربری، می‌رود روی پنجه پایت! و متعاقب آن یک صدای دورگه را می‌شنوی که داد می‌زند: «اوهوی... مگه کوری؟» می‌خواهی چشم‌هایت را نشان بدهی و بگویی کور نیستی، مگر پیاده‌رو جای بار بردن با چرخ است که می‌بینی چرخ مقابل مغازه‌ای می‌ایستد و3 سبیل‌چخمـــــاقی کارتن‌های توی چرخ را برمی‌دارند! آن وقت است که برای سکوت اتفاقی‌ات ذوق می‌کنی و ترجیح می‌دهی با پای لنگ و قلم شده، به طرف ایستگاه راه بیفتی! به هر حال چهارراه را رد می‌کنی. هوس یک آبمیوه خنک به سرت می‌زند. جلوی آبمیوه‌فروشی که در همان نزدیکی است، می‌ایستی و می‌خوانی: «لیوان کوچک 900تومان. لیوان بزرگ 1200تومان! یاد 14هزار و 200تومانت می‌افتی! فکر می‌کنی تا فردا که می‌خواهی حقوق بگیری، باید صبر کنی! بنابراین منصرف می‌شوی و برمی‌گردی.

اتوبوسی از راه می‌رسد. دوان‌دوان خود را به ایستگاه می‌رسانی. اختیار سوارشدن با خودت نیست! به هر حال ازدحام جمعیت تو را به بالای پله اتوبوس می‌برد! اتوبوس راه می‌افتد. گوشه کیف و کمی از لباس‌ات لای درمی‌ماند! کاری از دستت برنمی‌آید. می‌خواهی بگویی راننده در را باز و بسته کند اما می‌فهمی که صدا به صدا نخواهد رسید! کسی در اتوبوس ناشیانه نی می‌نوازد! بازار صحبت با تلفن همراه و انواع MP3های موسیقی هم داغ است. سروصدای بچه‌ها هم که امری کاملا طبیعی است! 2 دختر، روی صندلی بغلی، با هیجان مشغول صحبت هستند.

آنکه طرف پنجره نشسته با لحنی عصبی می‌گوید: «حالا این هیچی! دیروز رفتم صحبت کردم، اول گفتند به‌به، اما امروز که رفتم، می‌بینم می‌گن ببخشید، ظرفیت پذیرش ما تمام شده هر کسی که به شما گفته اشتباه کرده! که چیه؟ چون من آشنا و پارتی ندارم. اون وقت فکر کن، رفتن از یکی که جزو گروه خودشونه قصه گرفتن!» ماشین ترمز می‌کند همه یک‌وری می‌شوند. 2دختر از جا بلندشده و می‌خواهند پیاده بشوند. بالاخره اتوبوس به آخرین ایستگاه می‌رسد. باید صبر کنی تا جمعیت، دانه‌دانه، کرایه‌شان حساب شود! تقریبا آخرین نفری هستی که پولش را می‌دهد و پیاده می‌شود! یادت می‌آید که باید نان بخری. نانوایی آن طرف خیابان است- خودت را به طرف دیگر می‌رسانی. صف، عریض و طویل است. می‌ایستی اما تا به طور اتفاقی صحبت از نان دانه‌ای 150تومان، می‌شنوی، ترجیح می‌دهی تا رسیدن به نزدیک خانه و در صف نانوایی دیگر که نان‌هایش 90تومان است، صبر کنی. باز راه می‌افتی. در نهایت نان‌هایت را می‌گیری و در مسیر خانه، دوباره به یاد می‌آوری که باید 2کیلو برنج، چند تا تخم‌مرغ و یک بسته چای هم بخری! مگر آنکه تا روز دریافت حقوق، دست نگه‌داری.

از فکر حقوق دهنت آب می‌افتد و با خودت می‌گویی: «بعدا کمی گوشت و یک مرغ، می‌خریم!» خوشحال شده‌ای! چون شنیده‌ای که حقوق‌ها را زیاد کرده‌اند. باز در دلت می‌گویی: «یعنی ممکنه 380هزارتومان حقوق بازنشستگی‌ام بشه 600-500هزار تومان؟! اونم بعد از بیست‌ویک‌سال جون‌کندن و جای 8 نفر کار کردن و بازنشستگی زودتر از موعدی که تازه هیچ پاداش یا پول قلمبه‌ای هم ندادن؟! واقعا که! یکی بگیره 380تومان، یکی با 29سال و مدرک دیپلم و تنبل بودن، حقوقش باشه یک میلیون و خرده‌ای، و تازه، چندین میلیون هم پاداش بازنشستگی به طرف بدن!»از حواس پرتی، همان پایت که چرخ باربری رفته رویش، می‌افتد در چاله‌ای که معلوم نیست چرا کنده شده است!

آخ بلندی می‌گویی. نان‌ها از دستت می‌افتد روی خاک. می‌خواهی برنداری اما می‌گویی «میکروب به جهنم، 450تومان پول برایش داده‌ام!» نان‌ها را برمی‌داری و لنگ لنگان، راه می‌افتی. زن و مردی با کالسکه‌ای از روبه‌رو می‌آیند. توی کالسکه، نوزادی خوابیده است. یاد خبری می‌افتی: یک میلیون تومان پول! فکر می‌کنی بد نیست دست به کار شوی و ریسک کنی و دومی را بیاوری! اما ناگهان یاد صاحب‌خانه و قیمت شیرخشک و پوشک و مخارج بیمارستان و هزینه واکسن و دکتر و دارو و هزار خرج دیگر به اضافه پوشاک و شهریه مدرسه و دانشگاه و عروسی و جهیزیه و وای، میلیون‌ها مکافات دیگر می‌افتی! بدتر از اینها، خاطرات گذشته مانند یک پتک روی فرق سرت فرود می‌آید، به‌خصوص آنکه سر راه، از یکی از همسایه‌ها می‌شنوی که به کسی دیگر می‌گوید، «رفتم حقوق گرفتم دیدم فقط 20هزار تومان اضافه شده! آخه یکی نیست به داد بازنشسته‌ها برسه یا اینکه بی‌تعارف و بی‌رودرواسی بگه، باباجان، نمی‌تونی از پس اموراتت بربیایی، خب یه دفه سرت را بگذار و بمیر دیگه!» حالت بد می‌شود.

نان‌های خاکی‌ات را عقب می‌گیری! به خانه می‌رسی. برق رفته است. می‌شنوی که «خیلی وقت است رفته، دیگر باید بیاید.» کلافه می‌شوی انگار گرمازده هم شده‌ای! ناگهان احساس خستگی و بی‌انگیزگی شدیدی می‌کنی. سرت گیج می‌رود. نمی‌دانی چه کار باید بکنی چون اصولا می‌دانی که کاری از دستت برنمی‌آید! همین موقع برق می‌آید. نان‌ها را می‌گذاری توی سفره. صدایی می‌گوید: «حقوق گرفتی یا نه؟ اجاره خونه این ماه را تو باید بدهی‌ها... شام را هم زودی آماده کن که خیلی گرسنه مه!» حالا دیگر احساس بیزاری هم به خستگی و بی‌انگیزگی و سرگیجه‌ات اضافه شده است. با آخرین نفس، آن هم با صدایی که از خودت و حنجره‌ات توقع نداری، از میان یک دنیا بغض، هوار می‌کشی: «نه... هنوز شندرغاز حقوق را نگرفته‌ام. بعدم، ندیدی چقدر خسته و داغون هستم؟»

به اتاق در هم برهمی وارد می‌شوی. نه شام می‌خواهی نه هیچ چیز دیگر! بدون آنکه دست و رو بشوری، لباست را عوض می‌کنی و می‌روی که بخوابی. چون فکر می‌کنی خواب بهترین مسکن برای فراموش کردن زندگی است؛ زندگی‌ای که به قول قدیمی‌ها، حسابی‌ شیر تو شیر شده است!

کد خبر 132229

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز