پنجشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۸ - ۱۸:۰۵
۰ نفر

مناف یحیی‌پور: 65 سال راه بود تا زنی شاعر از دیار هند، به نقطه‌ای برسد که به قول خودش معبود بی‌انتهایی را که در مکان نمی‌گنجد

و هیچ مرزی محدودش نمی‌کند، درون قلب خویش جای دهد، زیر باران شکوفه‌ها بایستد و به آرامشی حسرت برانگیز دست یابد.

کمالا ثریا در بهار (11 فروردین) به دنیا آمد و در بهار (10 خرداد) از دنیا رفت. از بهار 1313 شمسی (1934 میلادی) تا بهار امسال، این شاعر و نویسنده هندی، دوره‌های گوناگونی را پشت سر گذاشت. او شاعری هندو بود که دوستان صمیمی‌اش "آمی" صدایش می‌کردند. داستان‌هایش را به زبان مالایالام و با نام مستعار "مادوی کوتی" می‌نوشت. به زبان انگلیسی شعرمی‌گفت و شعرهایش را با نام اصلی خود، یعنی "کمالا داس" منتشر می‌کرد.

کمالا در روستایی از روستاهای ایالت کرالا در هند، به دنیا آمد؛ در خانواده‌ای مرفه و اهل ادب. مادرش شاعری بود که به زبان مالایالام شعر می‌گفت و پدرش روزنامه‌نگار. و او گویا بیش از همه تحت تأثیر پدر بزرگ شاعرش به شعر و نوشتن گرایش پیدا کرد.

از جوانی کتاب‌های شعر و داستانش را منتشر می‌کرد و شهرت و اعتبارش به حدی رسید که در سال 1984 میلادی، نامزد دریافت جایزه نوبل ادبی شد. یک شاعر و مترجم عرب به نام "شهاب غانم" که برخی از آثار کمالا را به زبان عربی برگردانده، در باره نخستین دیدارشان می‌گوید که در یک مراسم فرهنگی کرالایی‌های مقیم دوبی، از نزدیک با او آشنا می‌شود. آن زمان چادر و حجاب کمالا توجه او را به خود جلب می‌کند و از آنجایی که از اطرافیان شنیده بود کمالا هندوست، از پوشش او که شبیه مسلمانان بود،
شگفت زده می‌شود.

چند سال بعد خبر مسلمان شدن کمالا منتشر شد و واکنش‌های مختلفی برانگیخت. برخی به قتل تهدیدش کردند و بسیاری پوشش او را برای خود برگزیدند. اما او که با تأملی چند دهه‌ای راهش را انتخاب کرده بود، همچنان به شعر گفتن و داستان نوشتن ادامه داد و فعالیت‌های اجتماعی‌، سیاسی‌اش را هم گسترش داد.

کمالا نام ثریا را برای خود برگزید و از آن هنگام آثارش را با نام "کمالا ثریا" انتشار می‌داد. خودش در باره آشنایی‌اش با اسلام می‌گوید که خیلی سال پیش، وقتی در یک جمعیت خیریه، داوطلب آموزش کودکان نابینا شد، یک سال دو شاگرد مسلمان داشت. بخشی از مواد آموزشی آنها در باره اسلام و در واقع آموزش دینی بود. اولین بار این‌طور با اسلام آشنا شد.

گویا از همان وقت، اسلام بخشی از دل‌مشغولی این هنرمند می‌شود. 37 سال پیش، گرایش و علاقه‌اش به اسلام را با همسرش درمیان می‌گذارد و او هم به مطالعه در این زمینه تشویقش می‌کند. سال‌ها می‌خواند و می‌اندیشد تا سال 1984 که جدی‌تر به مسلمان شدن فکر می‌کند؛ اما انگار هنوز وقتش نرسیده بود. مدتی می‌گذرد. در دهه 90 میلادی، ابتدا پوشش مسلمانان (چادر) را انتخاب و بسیاری را متعجب می‌کند. چند سال بعد هم از مسلمان شدنش خبر می‌دهد.

بعضی‌ها فکر می‌کردند با مسلمان  شدن کمالا، دیگر از شعر گفتن و داستان نوشتن خبری نخواهد بود؛ اما او خود نگاهی متفاوت داشت و می‌گفت حس می‌کنم خدا همیشه با من است و همیشه در گوشم زمزمه می‌کند که بنویس. کمالا در این دوره عمرش، باز هم فعال بود و نوشت و منتشر کرد تا این که ناگزیر روی صندلی چرخدار نشست و دو، سه سال آخر را به‌خاطر بیماری با پسر کوچکش زندگی کرد.

او مسلمان بود و هر سه فرزندش هندو؛ اما تا آخر، ارتباط آنها صمیمانه باقی ماند و پس از مرگ این شاعر، فرزندان هندویش به وصیت‌نامه‌اش عمل کردند و او را در گورستان مسلمانان (گورستان مسجد بالایام) در شهر تریواندروم، مرکز ایالت کرالا به خاک سپردند و به احترام اعتقادات مادرشان، همراه مسلمانان بر پیکرش نماز خواندند.

کمالا ثریا در دهه آخر عمر خود براساس اعتقادات دینی جدیدش، سه متن با عنوان‌های "یا الله!"، "یا محمد!" و "زنی گم‌شده" نوشت که آنها را از ترجمه عربی(که به گفته مترجم ترجمه‌ای نسبتاً آزاد بوده) به فارسی برگردانده‌ایم.

یا الله!

ای بی انتها!
پروردگارا ... ای خدا... معبود ما!
وقتی تو مقصد و مقصود وجودی،
نه پوسته دین، محدودم می‌کند
نه صدفش،
مروارید جانم را دربند نگه می‌دارد
به سوی نور فراگیر تو می‌آیم
تا زیر سایه بلندت
روزگارم را سرکنم
تا جانم صفا یابد
و خوشبختی را فرا چنگ آورم
و در اوج آرامش
چشم بر هم نهم و به خواب روم...

* * *
همه مرزهای زمین را
همه ابعاد را در می‌نوردی
نه دشت و نه کوه و نه صحرا
هیچ یک تو را محدود نمی‌کنند
ولی من تو را،
در درون دلم جا می‌دهم!
ای اصل ماندگاری
ای آن‌که بی انتها خواهی ماند
ای خدایی که تنها معبود مایی!
دل آدمی، جهانی بی نهایت است؟

یا محمد!

صمیمانه‌ترین سلام بر تو
ای سپیده‌ای که چون زر ‌درخشیدی!
درخشیدی
تا شب‌های تار جزیره العرب را روشن کنی
ای آخرین پیامبر!
ای که پرچم جهاد را
برای حق و اخلاص و امید برافراشتی!

* * *
بعد از این همه سال
بعد از این همه قرن،
ما که تو را به چشم ندیده‌ایم
از روشنی چهره‌ات می‌شنویم
می‌شنویم و غمگین می‌مانیم
که چنین اتفاقی ممکن بود و ما نبودیم

* * *
سرورم! ای پیامبر!
ای که همچنان
در آیینه نسل‌ها و قرن‌ها
تجلی می‌کنی!
ما اینجا برای تو دسته‌های گل آماده می‌کنیم
دسته گل‌هایی که با عشق و دعا و نماز
شکوفا می‌شوند

* * *
تو ناگهان مثل باران آمدی
و از آن دوره، بارش باران قطع شد
گرچه خاطره طلایی آن باران 
در دل دانه دانه شن‌های صحرا هم مانده است.

زنی گم‌شده

تو تنها نیستی ثریا!
که عشق عمیق خدا
مثل نور نرم ماه
همراه توست
تنها تو قافیه آوازهای خاموش را می‌شنوی
همچنان که دریا، امواج جزر را حس می‌کند

* * *
تو در آستانه در، از هوش رفتی
همان هنگام که در جست‌وجوی نگهدارنده بودی؛
نگهدارنده‌ای که هیچ کس مانند او نیست
و در پی یافتنش، تلاش می‌کردی
با پاهای کوچک ونرم و زخمی
از آن پله‌های بلند بالا بروی.

* * *
از این پس،
کسی جرئت ندارد
به سمت تو سنگ پرتاب کند
و دیگر دردی، سینه‌ات را رنج نخواهد داد
از امروز،
آن آرامش جادویی
که در ته دل دریاهای ناآرام پنهان است
از آن توست
رنگ آسمان،
نارنجی نرم غروب
تلاقی لحظه فروخفتن روز
و تولد شب
از آن توست
تو از دشت‌های سرسبز
و صحراهای خشک گذشتی
تا به اینجا
زیر درخت پرشکوفه رسیدی
باران بر سرت فرو بارید و
بعد شکوفه‌ باران شدی
و چهره‌ات با لبخندی روشن شد
چنین خاطره‌ای در درون تو نمی‌زیست؟
به شادی لحظه بلوغ می‌ماند
در درون خود، انعکاس این حال را حس می‌کنی؟

کد خبر 94371

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز