ماجرای رستوران میکونوس، اگر چه به لحاظ زمانی، ماجرای کهنه‌ای (۱۹۹۲ م.- ۱۳۷۱ ش.) است و افکار عمومی و سیاسی آن را به فراموشی سپرده است، اما محتوای آن بسیار تازه و بسیار عبرت‌آموز است.

نقاشی قهوه خانه

همشهری آنلاین: بیش از ۴۰ سال است که خودزندگی نوشت و یا خاطره نویسی، بخش مهمی از ادبیات ایران را شامل شده است. در آغاز، این مهم از خاطرات سیاسی رجال دربار شاهنشاهی آغاز شد و تقریباً همزمان، خاطرات زندانیان سیاسی به ویترین کتابفروشیها راه پیدا کرد. استقبال نخبگان جامعه و مردم، تقریباً همزمان با سقوط رژیم پهلوی و جو به وجودآمده غالب به این درخواست عمومی پاسخ مناسبی می داد. با شروع جنگ تحمیلی، خاطرات رزمندگان ادبیات بازداشتگاهی، شرایط جبهه و پشت جبهه در قالب جنگ، دفاع مقدس و سپس ادبیات پایداری زاده شد. اما بهگمانم با همة وسعت نشر و ناشران جدید در این حوزه، خاطرات زندان، کشش و کوشش ویژهای را طلب کرده و میکند. این ادبیات، مخصوص ما نیست، و قبل از تولد آن در ایران، غربیها هم بهمدد ترجمه، ما را با دنیای زندانیان آشنا کرده بودند. نام زندان گوانتانامو و ابوغریب برای بسیاری، یادآور وحشت و نگرانی است. به لحاظ وجه انسانی، ما گاهی با آن زندانیان همذات پنداری هم میکردیم. اما بالاخره، نوع ادبیات زندانیان ما، رنگ و بوی دیگری دارد، اگر چه برای آنها شاید بسیار سخت و تلخ، گذشته باشد. آخرین خاطره نوشتِ زندانیی که خوانده ام، ماجرای رستوران میکونوس است؛ خاطرهای که بخش مهمی از تاریخ جمهوری اسلامی و در سطحی دیگر، تجربه ای در تداوم تاریخ تمدن ایران نیز هست. ماجرای رستوران میکونوس، ماجرای تازه ای نیست، اما به گمانم باید آن را تازه نگهداشت؛ حوادث و وقایع حدوداً چهل و پنج سالة ایران، تقریباً بازخوانی تاریخ تمدن ۲۵۰۰ سالة ایران است. این تاریخ و این تمدن، دو باره دارد خود را پوست اندازی میکند. ناخن کزدن های مکرر آدمهای برجستة سیاسی و درگیرکردن خود با مسایل ایران، این را نشان میدهد. برای نمونه، هر سال، در محدوده آغازین مهرماه خودمان، مجمع عمومی سازمان ملل، پذیرای سران سیاسی کشورهای مختلف است، اما این تنها ایران و تهران است که در راس خبرها است. هر سال برنامه ریزی مفصلی صورت میگیرد تا در درون جلسه (از سوی اسرائیل) و در بیرون، در فضای باز، همة اپوزیسیون، همه کینه خود به رییس جمهوری و به صورتی نادانسته به کشور و ملت خود به نمایش بگذارد. راستی چرا فقط یک کشور باید اینگونه آماج حمله ها قرار گیرد؟

نقاشی قهوه‌خانه میکونوس | کاظم دارابی کیست؟ | تعریف دمکراسی آلمانی در ماجرای میکونوس و حالا غزه

ماجرای رستوران میکونوس، اگر چه به لحاظ زمانی، ماجرای کهنه ای (۱۹۹۲ م.- ۱۳۷۱ ش.) است و افکار عمومی و سیاسی آنرا به فراموشی سپرده است، اما محتوای آن بسیار تازه و بسیار عبرت آموز است. ساعت ۵۰/۲۲ پنجشنبه ۱۷ سپتامبر ۱۹۹۲ (۲۶ شهریور ۱۳۷۱)، «سه مرد از تیمی تروریستی وارد میدان پراک (برلین- آلمان) میشوند و به سوی رستوران میکونوس میروند، یکی برای مراقبت دم در میایستد و دو دیگر وارد رستوران میشوند. در آنجا نُه نفر، غالباً عضو حزب دمکرات کردستان ایران، دور یک میز نشسته و تشکیل جلسه داده بودند. مرد مسلحی که نیمی از صورت خود را پوشانده بود به روی آنها آتش میگشاید، و مرد طپانچه به دست به دو نفر از مضروبین تیر خلاص میزند. در اثر این عملیات تروریستی چهار نفر از جمله رهبر حزب کشته میشوند و صاحب رستوران نیز به سختی مجروح میگردد»(ص ۱۴). تروریستها، هیچ رد پا و نشانی از خود برجای نمیگذارند و میروند، اما در این میان، همة حدسهاو بعدها یقین ها به سوی یک ایرانی؛ کاظم دارابی، نشانه میرود؛ کسی که نه سر پیاز است نه ته پیاز.

کاظم دارابی کیست؟ کسی که ابتدا برای کار و سپس تحصیل در رشته راه وساختمان به آلمان میرود (۲۹/۰۹/۱۳۵۸)(ص ۱۹)؛ تقریباً یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی. او آدم تاجرمسلکی است (میخواهد دستش در جیب خودش باشد). زبان را میخواهد در موسسه گوته (شهر کنستانتس) شروع کند که شهریه اش زیاد است و با دو هم اطاقی دیگر و با مشورت دوستان آنها برای پرداخت شهریه کمتر به برلین غربی میروند. او علاوه بر رفتن به کلاش زبان، دنبال گرفتن یک پذیرش از دانشگاه صنعتی (فاخ وخ شوله) برای ورود به مدرسه عالی تخصصی است. در محوطه غذاخوری آنجا با گروههای توده ای، مجاهدین، امتیها (طرفداران دکتر پیمان)، پیکاریها، چریکهای فدایی خلق و اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان؛ نمای کاملی از اختلافات و منازعات اعتقادی و سیاسی داخل ایران، (ص ۶۵) آشنا میشود. در رشته راه وساختمان مدرسه عالی برلین (۱۹۸۳/۱۹۸۴) پذیرفته میشود. دوره عملی را در شرکت بُنا- باو میگذراند. جنگ تحمیلی آغاز و خبر آن را یک افغانی به او میدهد. برای کمک رسانی فعال میشود. در شرکت اُود اشتال بتونهوخ‌تیف مشغول به کارورزی میشود و ششصد مارک حقوق ماهانه میگیرد؛ کار کارگری از ۷ صبح تا ۴ بعدازظهر. در زمستان، برف روبی هم میکند و طبع شعری نیز دارد: «در دمادمی که سکوت شب با زوزه ماشینی شکسته میشد، صدای هن وهن نفسم به موسیقی غمگینی میماند، که از روی نت بخار نفس برخاسته به هوا، با تارهای بغض گلویم نواخته میشد»(ص ۷۱). (این نوا و ندا در جای جای خاطرات تکرار می‌شود. به برخی از آنها اشاره خواهم کرد) در آنجا، به خاطر دیربه دیر آمدن سر کار (ناشی از خستگی برفروبی شبانه) با سرکارگر کارگاه درگیر میشود. تخلف رانندگی میکند و گواهینامه اش ضبط میشود. با بچه های چپ و مجاهدین در میافتد. وارد فعالیت سیاسی میشود. به اتحادیه انجمن اسلامی میپیوندد و به جلسات هفتگی قرآن راه مییابد. به فرانکفورت دعوت میشود و در جریان حمله به خوابگاه دانشگاه شهر ماینتس به دانشجویان پیکاری و مجاهدین (که دوستانشان را آزار دادهاند)، توسط پلیس دستگیر میشود. «در حمله پلیس حدود پانزده نفر از بچه های ما لتوپار شده و ... از نیروهای پلیس هم هفت- هشت نفر زخمی شدند. ده -پانزده نفر از بچه های ما در همان سر صحنه دستگیر و به اداره پلیس برده شدند. وقتی دوستان ما را بردند الباقی بچه ها (حدود نود نفر) از جمله من، تصمیم گرفتیم به سمت اداره پلیس تظاهراتی راه انداخته و اعتراض کنیم، که مثلاً چرا دوستان ما را بیگناه گرفتید؟! راستش این حرکت دیگر از پرروگری ما بود! همینطور حین حرکت شعار مرگ بر اسرائیل و مرگ بر منافق میدادیم، که یکدفعه نزدیک پمپبنزین دیدیم بیش از یکصد پلیس نقابدار با سگ ما را محاصره کردند»(ص ۷۷). به زندان میافتد. پس از آزادی، دو باره وارد درس و مشق میشود و اینبار معماری! معماری برای اوسخت است و دو باره بر میگردد به راهوساختمان. امتحان پایان ترم را نمیدهد و به ایران بر میگردد. مدرک او معادل فوقدیپلم ارزیابی میشود. دو باره به آلمان بر میگردد. در آنجا با خانواده ابومنیر (شیعه لبنانی و پناهنده سیاسی) آشنا میشود. پدری که امام خمینی و انقلاب ایران را بسیار دوست دارد. و با کش و قوس فراوان با دختر خانواده، خدیجه عیاد ازدواج میکند. جنگ تحمیلی آغاز میشود. دست به کار رسیدگی به مجروحان جنگ (قطع نخاع و شیمیایی، در خانه ایران در کلن میشود و با متخصصان برجسته ایرانی آشنا میشود. فرزند اول و دوم سقط میشوند و سومی (زینب) معلول جسمی و ذهنی است. به تجارت میپردازد. امام خمینی (ره) فوت میکند. در مسجد هامبورگ مراسم با عظمتی برگزار میشود. ضدانقلاب هم بیکار نمینشیند و علناً اظهار خوشحالی میکند. کاظم با چوبی در دست با آنها درگیر میشود. با همسر خود به حج میرود و در مدینه اعلامیه امام را توزیع میکند. دستگیر میشود. در خانه یکی از دوستانش (آقای ثقفی) بوده که خبر حمله به رستوران میکونوس را میبیند و میشنود.

نقاشی قهوه‌خانه میکونوس | کاظم دارابی کیست؟ | تعریف دمکراسی آلمانی در ماجرای میکونوس و حالا غزه

کاظم دارابی کیست؟ تاجری که به دادوستد مشغول کار و زندگی خویش است و ذهن او مشغول فرزندی است که معلول است. قضیه رستوران میکونوس، اینکه کشته شدگان و تروریست کی بودند، دلمشغولی جدی او نیست. اما پلیس آلمان، او و ایران را مسئول این جنایت میداند. مخالفان ایران، همة گروهکهای ضد انقلاب،؛ متحد و همة دستگاه قضایی آلمان همصدا با آنها، و همة رسانه های خبری، دنبال کسی میگردند تا او و ایران را مقصر بدانند. قرعه فال به نام کاظم دارابی افتاده است. او را دستگیر میکنند. کسی که برای پلیس آلمان آشنا است. ترور در شب ۱۷ سپتامبر اتفاق افتاده و او در خانه دوستش در هامبورگ بوده است. خودش میگوید: «صبح روز ۱۸ سپتامبر ۱۹۹۲ در منزل ثقفی نشسته بودم و داشتم اخبار را از ویدئوتکست نگاه میکردم، که خواندم چهار نفر از سران کُرد ایرانی شب قبل در رستورانی توی برلین طی عملیاتی تروریستی کشته شده و ضاربین هم فرار کرده اند. جنایت فجیع و کشتاری خونین بود. من رستوران میکونوس را نمیشناختم، اما چون موضوع به ایرانیها بر میگشت، به خبر حساس شدم»(ص ۱۰۹). قضیه ترور در آلمان، افکار عمومی را بسیج میکند. رسانه ها نیز سوژه مناسبی گیر آورده اند. دو نفر به عنوان مظنون دستگیر میشوند؛ یوسف امین و عباس رحیل؛ هر دو لبنانی و هر دو همخانه برادر کاظم؛ موسی. آپارتمان هم در اجاره کاظم دارابی بوده است. نامها آشنا هستند. اما آنها چه ربطی میتوانند به ماجرا داشته باشند؟ آنها به عنوان مظنون بازداشت میشوند و در تاریخ هشتم اکتبر، یعنی حدود بیست روز بعد، پلیس کاظم دارابی را دستگیر میکند. این دستگیری همان و ۱۵ سال و ۲ ماه زندانی همان. از صفحة ۱۲۰ تا ۶۲۶ کتاب، یعنی تقریباً ۵۰۰ صفحه، شرح این ۱۵ سال و ۲ ماه است.

  • توصیه میشود، کتاب را عامة مردم، و بهویژه دانشجویان و استادان رشته های حقوق، و اهل سیاست با حوصله بخوانند. پروندهای با ۱۲۰ کلاسور و حدود ۵۰۰۰۰ صفحه، حاصل شرح و پیگیری یک اتهام است. ظاهراً این مقدار سند و صفحه، امری طبیعی در پروندههای قوه قضاییه است و البته کم و زیاد دارد. و قرار نیست که خواننده همة این پنجاه هزار صفحه را بخواند. اصل ماجرا را کاظم دارابی با حوصله گفته و محسن کاظمی با حوصله نوشته و خوانده و در اختیار ما گذاشته است. ظاهراً کاظمی نیز ده- یازده سالی، اسیر دارابی بوده است. واقعاً این همه وقت و عمر گذاشتن، ارزش خواندن ندارد؟ من نشستم و خواندم، با دارابی لحظاتی گریستم و خندیدم. شرح حال متهم، حقیقتاً مایة عبرت است.
  • قصد دادگاه و قوة مستقل قضاییه آلمان! بر این است که متهم نفر اول، کاظم دارابی است. دارابی، ۱۵ سال میگوید که من هیچگونه نقشی در این ماجرا نداشتهام. اما نه آقای برونو یوست و نه آقای رونالد گئورک، دادستانهای فدرال آلمان و نه قاضی، فریتیوف کوبش و نه رسانهها، هیچکدام بدون هیچ مدرکی، به صراحت میگویند که نه، تو حتماً متهم اصلی و اولی هستی.! من قاضی نیستم ولی میدانم، شرط اول نظر قاضی، صراحت متهم در پذیرش قتل و یا اسناد مستند است. این در حالی است که از لحظة دستگیری تا آزادی و تا کنون، کاظم دارابی میگوید که من در این ماجرا دخالتی نداشتهام.
  • اما استناد دادگاه به مظنونهایی است که به آنها قول داده است، دروغ بگویید، تا ما شما را آزاد کنیم. و دادگاه اینها را میداند؛ اینها اعترافهای مظنونان به شرکت درقتل است که در دادگاه آن را بیان داشتهاند. اصلاً خود آقای یوست، این دادستان مستقل فدرال!! به مظنونان میگوید، دروغ بگویید. نمونه آن اظهارات امین در یک جلسه بازپرسی (۱۸/۱۱/۱۹۹۳ است: «هنگام بازپرسی نزد قاضی، دادستان با من و یک پلیس به یک غذاخوری یا همچو چیزی رفت. من تا آن موقع چیزی در باره دارابی نمیدانستم. آنان میخواستند از طریق من بدانند چگونه میتوانند دارابی و رحیل را به حرف بیاورند. بعد به خود گفتم اگر میخواهند میگویم دارابی با همه چیز (قضیه) ارتباط دارد. من حتی- برای محافظت از خانوادهام- پدرم را نیز لو میدادم» (ص ۲۶۱).
  • شهادت‌های اتهامی مبنی بر دخالت دارابی در قتل، فصل مهمی از قصه و قضیه دادگاه است. حقیقتاً که با بازخوانی آنها، استقلال فوق العاده قوه قضاییه!! روشن میشود؛ ابوالحسن بنیصدر، رئیس جمهور مخلوع و فراری ایران که نه ته پیاز بوده و نه سر پیاز. او برای استناد صحبتهای خود از سه شاهد نام میبرد که چون جان آنها را در خطر میبیند، نمیتواند ازآنها نام ببرد: شاهد A؛ که معلوم نبوده کیست، چه سمتی دارد و اصلاً در دادگاه حضور نیافت، شاهد B؛ فاضل اللهوردی نیکجه، که دادگاه اظهارات کلی او را نمیپذیرد، شاهد C؛ ابوالقاسم مصباحی؛ که در نهایت میگوید: «... به هیچوجه قصد آمدن به اروپا را نداشتم و حتی نمیتوانستم تصور کنم که در دادگاه میکونوس شهادت بدهم. واژه دادگاه میکونوس را تا آن زمان اصلاً نشنیده بودم»(ص ۳۲۴). دارابی در جای دیگری، شرایط او را اینگونه توصیف میکند: «مصباحی از کردهاش در دادگاه میکونوس پشیمان شده بود، بعد از شدت ندامت دچار افسردگی گردید، چنانکه کارش به تیمارستان و رواندرمانی کشید»(ص ۴۲۵). از دیگر شاهدان، منوچهر گنجی است؛ وزیر آموزش و پرورش و همچنین، وزیر علوم در زمان اعلیحضرت! که در نقش اپوزیسیون وارد میشود و بعد معلوم میشود که آقای یوست، دادستان فدرال کاملاً مستقل آلمان، با او دوست بوده، دیدارهای محرمانه ای با هم داشته و این یوست است که از او میخواهد در دادگاه بر علیه دارابی و البته شبکه ترورهای جمهوری اسلامی شهادت دهد (ص ۲۸۶- ۲۸۷). البته دارابی نیز در همان جلسه دادگاه، القاب نه چندان قابل ذکری را نثار او میکند؛ پفیوز، الدنگ. در اینجا دارابی ضمناً ژست شاعرانهای هم بهخود میگیرد: «... میخوای دستای کثیفت رو که به خون ملتت آلوده است، توی رودخونه دادگاه آلمان بشویی؟!» (ص ۲۸۶). کسان دیگری همچون ابراهیم نورآرا و بهرام برنجیان و الاماشاءالله لشکر تور و سلم از خبرنگاران که به دادگاه میآیند. هیاهوی بسیار برای هیچ! شاهدان زیادی نیز از خود آلمانیها به دادگاه میآیند؛ از جمله رهبران گروههای سیاسی که در پی به دست آوردن «صندل»ی برای راهیابی به پستهای حساس هستند؛ اشمیت باوئر؛ مشاور صدرالاعظم، اتو شیلی، نماینده مجلس. که دارابی در همان جلسه دادگاه، با آنها برخورد میکند: «آقای شیلی اینجا یک تریبون یا میتینگ سیاسی نیست که تو دارای صحبت میکنی و آقای اشمیت را زیر سوال میبری! تو داری از موقعیتت سوء استفاده میکنی و میخوای دیدگاههای حزبی و سیاسیات را مطرح بکنی. اگه میخوای سخنرانی سیاسی بکنی، بهتره بری توی بوندستاگ. شما الان فقط میتوانی در باره میکونوس از شاهدی که احضار کردید سوال بکنی»(ص ۳۲۹). گمان من بر این است که در اینجا، دارابی دارد نقش یک رقیب سیاسی را بازی میکند و در وسط دعوا دنبال تعیین نرخ بهنفع خود است. دارابی فهرست بلندبالایی از شاهدان را دارد؛ از حزب سوسیال دمکرات تا اتحاد ۹۰/ سبزها. آقای دارابی فهرست مفصلی را ارایه میدهد که من به خاطر کاستن از شیرینی تنوع آنها، چه با ربط و چه بیربط دلیلی برای آوردن آنها نمیبینم. حلاوت آن آدمها و اظهارات آنها با خوانندگان کتاب.
  • دارابی در زندان بهدلیل طولانی بودن حضور خود (۱۵ سال و ۶۰ روز؛ یا الله)، با آدمهای زیادی روبهرو میشود؛ از ترک و عرب تا آلمانی و افغانی، که هر کدام به جرمی وارد زندان شدهاند. با زندانبانها که متنوع و دارای خصلتهای متفاوتی هستند، با کشیشهای زندان؛ و مهمترینشان، وینفرد شونفلد؛ کشیش کلیسای کاتولیک که میفهمیم زن و بچه هم داشته، و برای او از بیرون غذای حلال هم میآورده، و البته با همة ارادتی که به دارابی دارد، ذهنیت او در مجرم بودن دارابی در رستوران میکونوس بوده است؛ «مگه میشه همینطور الکی بگیرندت، تازه حبس ابد هم بهت بدن»(۴۵۳) و او همان کسی است که دارابی را به یاد فیلم آوای برنادت میاندازد: «کسی که ایمان داره، به دلیل و برهان احتیاج نداره، کسی هم که ایمان نداره با هیچ دلیل و برهانی قانع نمیشه»(ص ۵۰۳).
  • اما شغلهای دارابی در زندان هم جالب است، از نقاشی تا صحافی و نانوایی. از مسئولیتهایی مانند نماینده زندانیان. و ماجراهایی که در هر بخش داشته است. اما در اینجا، تاکید من به دریافت عمق او از نقاشی است. او از خانم لیتس (نام هنری، نه نام واقعی) بهعنوان معلم نقاشی خود نام میبرد. دارابی وقتی از او درخواست موضوع میکند، اینگونه پاسخ میدهد: «شما باید آنچه را فکر میکنید و در ذهن دارید به روی بوم بیاورید. درست نیست که من عکس یا تابلویی را روبهروی شما بگذارم و شما از روی آن بکشید، در ذهن شما بینهایت تصویر وجود دارد، که با کمی تمرکز میتوانید آن را روی بوم خلق کنید. او به من گفت نیازی نیست بهسرعت تصویری را به ذهن بیاوری و بعد هم سریع آن را روی کاغذ پیاده کنی، بدون عجله ساعتها و روزها به سوژهات فکر کن، بعد یک اتود اولیه از آن بزن، و بهآرامی آن را روی بوم بیاور؛ هر چه پیش میروی، میتوانی هم سوژهات را تکمیل کنی و هم تغییراتی در آن بدهی؛ تو میتوانی از فضای پیرامونت، و محیطی که در آن بهسر میبری، و نیز از دنیای درونت، از امیدها و آرزوها، از شادیها، از دردها و رنجهایت الهام بگیری»(ص ۴۴۶). انصافاً که حرفهای مهمی است و مهمتر از آن گیرندگی دارابی است؛ کسی که نقاش نبوده و نیست، اما چهار پنج تابلو خلق میکند که در کتاب تصویر آنها آورده شده است و نشان میدهد دارای خلاقیت فوقالعادهای است. یادمان باشد که او نقاش نیست، دانشجوی نقاشی نبوده و این تصور که میخواهد آن را ادامه دهد را نیز نداشته است.
  • اما وجه دیگر علاقمندی به هنر، خواندن رمان در زندان است؛ مسئلهای که در آغاز به آن بیاعتنا بوده و حتی نظر منفی هم به آن داشته است: «قبل از افتادن به زندان، به خواندن رمان دل نمیدادم، ولی خواندن کتاب خاطرات از علائقم بود. یعنی آن زمان دیدگاهم این بود؛ چیزی که حقیقت ندارد، ارزش وقت گذاشتن هم ندارد! حیف عمر آدم نیست که صرف این خیالبافیهای نویسندهها بشود. اما در مقابل تا دلت بخواهد کتاب خاطرات، مستند و واقعی میخواندم. او در زندان موفق میشود کلیدر دولتآبادی را هم بخواند و از زندگی جوان یاغیای چون گلمحمد یادی کند. زندان نظرم را بهکلی تغییر داد، فهمیدم، جهان رمان با جهان دیگر کتابها متفاوت است، ظرفیت رمان خیلی بیشتر از ظرفیت دیگر گونههای ادبی است، آدم خیلی حرفها را که نمیتواند در دنیای واقعی بزند، میتواند در دنیای رمان وارد کند. الان بر این نظرم که با رمان بهتر میشود با انسانها ارتباط برقرار کرد و جهان بهتری ساخت»(ص ۵۷۷). ببینید اولاً برد و تاثیر رمان را و در ثانی، اظهارات یک زندانی ابد با جرم سنگین در یک کشور بیگانه. انصافاً که سخنان باارزشی است و حکایت از یک روح هنرمندانة عمیق دارد.
  • همچنبین او درلابلای سخنانش گاهی شعرهایی میخواند که نشان میدهد تمایلی به برخی از شاعران نیز داشته است:

دور از تو، من سوخته در دامن شبها چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم (شفیعی کدکنی، ص ۶۳۲)

جان رفت در سرمی و حافظ به عشق سوخت (ص ۶۳۳)؛

همچنین شعری از دیتمار بورر در کتاب سکوت سلول حال و یاد آن ایام را برایم معنا میبخشد:

زندگی من به جعبه کوچکی از عکسها محدود شده است

خاطراتی از دورانی که بهنظر همیشگی میآمدند

از روزهایی که شب میشدند

از زنانی که وعده عشق میدادند،

از دوستانی که مرا ترک کردند،

از خانه و کاشانهای که با دیوارها معاوضهاش کردهام،

عکسهایی که زرد میشوند و گاهی موجب بیداریرویاهایی میشوند(ص ۶۳۳)؛

و این هم از شاعر شیرازی ما: آواز قو

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد (حمیدی شیراز، ص ۶۳۵)؛

و به اینها اضافه کنید، نامه ها و نغمه های شاعرانه او به خانواده و بهویژه به زینب معلول: «گاهی خود را در قطاری تصور میکنم که از پنجرهاش به بیرون نگاه میکنم و بچه ام را میبینم که در ایستگاه جا گذاشتهام. قطار با شتاب در حال دور شدن از ایستگاه است، و زینب در میان مه و دود در حال ناپدید شدن»(ص ۶۱۱). من نمیخواهم و نباید متن همة نامه های او را بیاورم؛

  • زندان و انسانیت:
  • اما در میان همة تلخیهای زندان، شیرینیهایی هم روایت میشود. در زندان و در میان زندانبانها، هم چهرههای شروری دیده میشوند مانند، سرپاسبان دیتر گابل که از نظر دارابی دیوانه بود(ص ۱۹۲) و هم چهرههای دوستداشتی، مانند گایسلر؛ سرپاسبانِ بخشی از زندان که در جریان دعوای دارابی با گابل بهخاطر توهین به ماه رمضان قرار گرفت و از دارابی عذرخواهی میکند (۱۹۴)، همچنین: شونفلد، کشیش زندان، خانم زیگرید اونیا، که پرستار زینب بود، دارابی در مورد او میگوید: «یک انسان با ویژگیهای اخلاقی والا بود»(۵۱۸)، و او در نامهای به مسئولان عفو در سنای برلین نامه مینویسد و تقاضای عفو برای دارابی میکند. دارابی در کنار آدمهای شرور، یادش نمیرود که از انسانهای با ملاطفت بالا هم یادی کند.
  • دارابی، در مدت سه دورة حکومتی، آقایان هاشمی رفسنجانی، خاتمی و احمدینژاد، در زندان بوده است. آقای هاشمی رفسنجانی در دیداری که از آلمان داشته، ضمن مصاحبهای با اشپیگل میگوید: «دادگاه میکونوس سیاسی است، و اتفاقات اینچنینی میتواند ناشی از مناقشات درونی خود احزاب باشد، دادرسی میکونوس روند عادلانهای ندارد و ... یک دیوانهای سنگی را درون چاهی میاندازد که صد تا عاقل نمیتوانند آن را بیرون بیاورند. اگر محاکمه عادلانه برگزار شود، همه این مدارک تخیلی از آب در میآید»(صص ۸۱۹- ۸۲۱). انصافاً که مصاحبه دقیق و پاسخهای محکمی است که به نمایندگان اشپیگل میدهد؛ بالاخره اشپیگل یکی از معتبرترین رسانههای آلمان و اروپا است. آقای خاتمی در سفری در آلمان با خانواده دارابی نیز ملاقات میکند.
  • اما بهگمانم، رهبری معظم انقلاب، با یادآوری مکرر جریان نمایشی دادگاه میکونوس، در مناسبتهای مختلف سنگ تمام میگذارند؛ «بهنظر من، ملت ایران در این روزها، یکی از شیرینترین و زیباترین درسهای خود را گرفت و توانست بگیرد. در همین دادگاهی که در آلمان برای قضایای قهوه خانه ای تشکیل شد، آمدند مسائل را سرهمبندی کردند و بهخیال خودشان خیمهشببازیای پرداختند! این برای ملت ایران عرصه خیلی خوبی شد و درس خیلی مهمی بود که بفهمند استکبار یعنی چه و دولت مستقل و بهاصطلاح بزرگ عالم، در دنیا چهکارهاند». همچنین: «مگر یادتان رفته که در دهه ۷۰، یکی از دولتهای اروپایی، رئیس جمهور ما را متهم کرد و به دادگاه احضار کرد؟ رئیس جمهور ایران را! با اینکه اتفاقاً آن رئیس جمهور با آن دولت، روابطشان روابط خیلی نزدیکی بود؛ با هم پیام مبادله میکردند، نماینده میفرستادند، نامه میدادند، ... همان دولت، رئیس جمهور ما را با وجود اظهار دوستی و ارادت و علاقه، در دادگاههای کشورش بهصورت متهم احضار کرد! توی دهنش زدیم که عقب نشست؛ اگر توی دهنش نمیخورد، پیش میرفتند. دشمن، دشمن است؛ این دولت و آن دولت ندارد» (صص ۶۳۹- »۶۴۳).
  • و اما دولت آلمان با دستور آمریکا و تحریک رژیم صهیونیستی، تابلویی مبنی بر متهم کردن ایران در دخالت در قضیه رستوران میکونوس با نصب لوحی بر ستون دیوار رستوران میکونوس در محکومیت ایران در برلین، جسارت را به اوج خود میرساند. ایران نیز بلافاصله با گذاشتن لوحی مقابل سفارت آلمان در ایران، مبنی بر محکومیت دولت آلمان در دادن مواد شیمیایی به صدام و کشتار مردم حلبچه واکنش نشان میدهد. دولت آلمان که متوجه اشتباه خود میشود، آن لوح را بر میدارد (ص ۵۶۶-۷).
  • ماجرای رستوران میکونوس، یک نمایش پر هیجان از رویارویی استکبار با یک ایرانی و ایران است. ماجرایی که ما نباید از کنار آن بهسادگی بگذریم. به اهل سینما و سریال و نمایش ایراد نمیگیرم که در این مملکت، و به زبان مادری، نه احمد احمد را دیدند و نه عزت شاهی را، چرا که آنها احتمالاً دغدغة دیگری داشتند و دارند، و البته در این میان، برخی چهرهها و بهصورتی محدود همچون باکری و بروجردی توانستند، به سینما راه یابند. و در سه چهار سال اخیر که خاطرات کاظم دارابی (دادگاه میکونوس)، زاده شده، راه به تالار ذهن بسیاری نبرده است؛ سوژهای ناب و پروپیمان.
  • در روزگار سخت و سهمگینی زندگی میکنیم. منهای سطح و حجم مطالب و موضوعاتی که در رسانهها مطرح میشود، گهگاه، تلاش آدمهایی که میخواهند راوی صادق روزگار خویش باشند، انسان دردمند را شگفتزده میکند. محقق آرام و درخودفرورفتهای، فرصت را غنیمت شمرده و پای صحبت مردی نشسته که در هیاهوی رسانهای، بسیار گمنام مینماید و میماند. حتی رسانههایی که برای خود، شان و موقعیت خاصی را فرض میگیرند، انگار نه انگار که در این مملکت، کسی نشسته و هیجده زونکن ۴۹۰۲ صفحهای را خوانده، یادداشت برداشته و ۱۱ سال، ذهن خود را مشغول متهمی کرده که پروندهای با ۱۲۰ کلاسور و حدود ۵۰۰۰۰ صفحه دارد. حقیقتاً چرا شگفتزده نشویم که این اعداد و ارقام، فقط عدد و رقم نیستند، بلکه محتوای نوا و ندای متهمی است که در دادگاهی محاکمه میشود که حکومت، قاضی و همة دستاندکاران میدانند، فرمایشی و سفارشی است برای متهم کردن یک انقلاب و یک انقلابی و علاقمند به دین و مملکت خود، وقت میگذارند و دانش و تجربة خود را فدا میکنند برای محکمهای که از اساس بیپایه است.
  • نقاشی قهوه خانه، نمایشگر تابلوی بدیعی از تعریف دموکراسی و حقوق بشر در اروپا و اینبار در آلمان است. تعریف غرب از حقوق بشر، تعریفی انتخاب شده است؛ قرآن را به بهانه آزادی بیان در پناه پلیس میسوزانند و به آن توهین میکنند. در حمایت از جنایات اسرائیل در بحبوحه بمبارانهای غزه به آنجا میروند تا حمایت خود را اعلام و کمکهای مالی و تسلیحاتی نمایند. در صورت لزوم، مواد شیمیایی میسازند و به صدام میدهند و در مقابل به کشوری که اصلاً سلاح شیمیایی ندارد، دائماً فشار میآورند که از آن استفاده غیربشری کرده است. به نیروی انتظامی که میخواهد در مقابل اغتشاشاتی که خود ایجاد کردهاند، امنیت را فراهم کند، بهصورتی نامعقول و افراطی تهمت استفاده از سلاحهای مرگبار را میزنند و این در حالی است که در پی یک تظاهرات کوچک در یکی از شهرهای خود، پلیس منجی همة مشکلات میشود. برای پیگیری یک زندانی خود در کشور دیگر که بهعنوان جاسوس زندانی شده است، اتحادیه اروپا اطلاعیه میدهد و دائماً کشور را آماج حملات خود قرار میدهد، و این در حالی است که کسی را به اتهام واهی میگیرند و ۱۵ سال در زندان نگه میدارند و بعد خود آنها اعلام میکنند که مدرک قابل استنادی برای مجرم نداشته و ندارند. کتاب را بخوانید و شرح این دوگانگی را در جای جای آن ببینید.
  • اما کاظم دارابی با همة بیگناهی در کتاب، کارهایی هم میکند که غیرقانونی است؛ تهیة و خرید موبایل و ورود آن زندان! و بار دیگر، تهیة موبایل از داخل زندان و جاسازی آن در یک دیواره به شکلی کاملاً ماهرانه. خود او میگوید: «حالا من میخواهم اینجا یک موضوعی را اعتراف کنم، که تا این ساعتدر هیچ جا و به هیچکی نگفتم. من غیر از گوشی زیمنس که در اتاق گروهی مخفی کرده بودم، گوشی بهاضافه شارژ دیگری، از این کارکردهها و یغورها در داخل زندان گیر آورده بودم، و در سلولم در جایی نگه میداشتم که عقل جن هم به آن نمیرسید (الان هم نمیگم کجا)، وقتی یکی شارژش تمام میشد میگذاشتمش توی شارژ و از گوشی دیگر استفاده میکردم»(ص ۵۴۵).

نقاشی قهوه‌خانه میکونوس | کاظم دارابی کیست؟ | تعریف دمکراسی آلمانی در ماجرای میکونوس و حالا غزه

اما سخنی با محسن کاظمی،

  • ساختار کتاب، برگرفته از گونه ای تخیل است؛ چیزی که در خاطرات مرسوم نیست. از اسم کتاب گرفته که خواننده را به متن هدایت نمیکند تا فهرست بندی و آوردن عنوانهایی که به گمانم جذاب هم نیستند. و من حق دارم بهعنوان یک خواننده و مخاطب، منطق خود را در این تقسیم بندی داشته باشم. اما به گمانم با توجه به محتوای کتاب و رنگ نمایشی بودن، بهتر بود عنوانهای کتاب به پرده تقسیم بندی میشد. من در این کتاب، ویژگیهای نمایشی آن را پررنگتر از نقاشی دیدم. و اکنون بر این باورم که هنرمندان حوزه نمایش ما میتوانند نمایشی مستند و پر جاذبه را در اختیار تماشاگران خود بگذارند؛ نمایش که افشاکننده بخشی از خصومت ذاتی غرب با ایران، انقلاب و مردم مسلمان ما باشد.
  • پژوهشگر عزیز ما نباید خود عنوان کند که «پرسشهایی هستند که پژوهشگر در پی پاسخ بدانها، رنج و دشواریهای بسیار زیادی را متحمل شده است»( ص ۱۴). ما با این رنج بیگانه نیستیم، اما دلمان نمیخواهد که کاظمی این را بگوید. نمیدانم سختی کار بوده است که او را وادار به این اعتراف کرده است تا چیز دیگری؟ کاظمی با این دشواریها بیگانه نیست و اگر کسی به او دستمریزادی نمیگوید، این را باید به حساب بی مهری برخی از مدیران گذاشت که به عمق این کارها پی نبرده و سرشان به چیزهای دیگری گرم است؛ شاید هم باید به حساب، تنوع حوادث باید گذاشت.
  • برخی از واژه ها در جای خود خوب استفاده نشده اند. او مینویسد: «از عناصر اصلی نقاشی قهوخانه، نقالی آقای دارابی است که طی ۲۵ کرسی مصاحبه از فروردین ۱۳۸۷ لغایت تیر ۱۳۸۷ در حدود ۳۴ ساعت روایت شده است»(ص ۱۵). نقالی، در دو معنا میتواند در حوزة خاطره تعریف شود، در حد نقل مطلب، واژه مناسبی است اما نقالی، در ذهن ما، معنای وسیعتری دارد که ایکاش از آن استفاده نمیشد. کرسی مصاحبه هم بهگمانم، واژه مناسبی نیست. به خصوص که بلافاصله خود ایشان نوع مصاحبه را تاریخ شفاهی میداند و خود او در زمانه ما، از معدود کسانی است که راه و رسم و ساختار تاریخ شفاهی را میداند و استاد این گونه خاطره پردازی است. استفاده از برخی کلمات هم مانند دیالوگ، شایسته نیست.

دکتر حسن‌علی پورمند

کد خبر 807467

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha