مونا اسکندری از داستان‌نویسان فعال در سال‌های اخیر است که آثار داستانی متعددی با حوزه‌های انقلاب اسلامی و دفاع مقدس دارد و در جشنواره‌های ادبی هم خوش درخشیده است. یکی از آثارش، «اشک جمعه» با موضوع قیام ۱۷ شهریور است. برشی از این رمان را به مناسبت این روز تاریخی مرور می‌کنیم.

17 شهریور

همشهری آنلاین- گروه فرهنگی:  مامورهای ژاندارمری از مردم گل می گرفتند. دلم می خواست من هم چند شاخه گل، از گلفروشی سر خیابان می‌خریدم و می آمدم به سربازها می دادم تا شاید دلشان نرم می شد و راه را برای مردم باز می‌کردند.

کاش چیز دیگری از خدا خواسته بودم. مامورها کنار رفتند و صف های مردم از کنارشان عبور کردند.

صدای بلندی به گوشم رسید همه بالا را نگاه کردند. گفتند هلی‌کوپتر است.

تا حالا هلی‌کوپتر ندیده بودم. پره های بالایش می چرخید و از چرخشش یک دایره  سیاه به نظر می آمد.

-  آمده خبر ببرد برای شاه!

زنی که دخترش را محکم گرفته بود گفت:« خدا کند فیلم بگیرد ببرد نشان اربابش بدهد تا بفهمد مردم او را نمی‌خواهند»

-  حکومت نظامی است. به شما دستور داده می‌شود که متفرق شوید، ما را مجبور به تیراندازی نکنید.

دختربچه ای که کنارم بود روی پنجه ایستاد تا جلویش را ببینید. دستی روی سرش کشیدم و بلند گفتم:« هیچ خبری نیست! ارتشی ها هستند ! ماسک ضد گاز روی صورتشان زده اند! الان هم فرمانده شان بود که با بلندگو حرف زد»

دختر بچه از اینکه فکرش را خوانده بودم خندید.

همه فریاد زدند:« حکومت اسلامی! حکومت اسلامی»

هلی‌کوپتر چندباری چرخید. مردم یک لحظه ساکت نمی شدند. صدای تیراندازی، فریاد ها را خاموش کرد.

 -  بخوابید روی زمین!

 -  بپرید تو جوی آب!

-   از هلی‌کوپتر است! از هلی‌کوپتر مردم را می زنند!

-   روبرو... روبرو... ارتشی ها می خواهند شلیک بکنند.

یک دفعه جمعیتی که جلویم بود، پراکنده شد. یک عده زمین افتاده بودند و بقیه چسبیدند به دیوارها و کرکره  مغازه ها. بیشتری ها هم جان پناه گرفتند توی کوچه ها و خیابان های فرعی.

مات و مبهوت مانده بودم. فقط چشم هایم بود که می گشت. مادر و دختری که چند دقیقه پیش کنارم بودند روی زمین ولو شده بودند و رد خونشان داشت زیر پاهای من می آمد.

به کفش های کتانیم نگاه کردم.

-  دختر! بشین!

دنبال صدا می گشتم که کسی هولم داد یک طرف .

محکم خوردم زمین. چانه ام می سوخت و دست هایم درد می کرد.

ارتشی ها  قدم به قدم جلو می آمدند و از نزدیک به مردم شلیک می کردند. هنوز تصویر مادر و دختری که دست هایشان را بهم داده بودند توی ذهنم بود. چقدر شکل هم بودند. دختر حدود ده دوازده ساله می آمد. مقنعه اش گل گلی بود.

بلند شدم و خیز برداشتم طرف یک خیابان فرعی. بیست، سی نفری آن جا ایستاده بودند .

 -  دخترجان شانس آوردی! بعد از تو یک ردیف از مردم را ریختند زمین.

-   خدا لعنتشان کند! دارند مردم را قتل عام می کنند!

پسربچه ای پرید توی کوچه و داد زد:« فرار کنید دارند می ایند اینجا»

بعد مثل باد از کنارم رد شد. چقدر آشنا بود. برگشتم.  تا توان داشتم فریاد زدم:« محمد»

محمد برگشت. دویدم طرفش. بغلش گرفتم. سرش را بوسیدم. دست و پاهایش را نگاه کردم.

-   محمد جان! اینجا چه کار می کنی؟ سالمی؟ تو را نزدند؟!

محمد پشت سر من را نگاه کرد و گفت:« بدو معصومه ! دارند می آیند! این بی شرف هایی که من دیدم به هیچ کس رحم نمی کنند»

دست محمد را محکم گرفتم و هر دو دویدیم. یاد علی افتادم و آن شب. یک هو حالم بهم خورد.

ایستادم و شروع کردم به عق زدن.

محمد چادرم را کشید و با عصبانیت گفت:«معصومه بدو! الان وقتش نیست»

با زحمت خودم را جمع و جور کردم. دلم پر از آشوب شده بود. گاهی  صدای چند تیر بلند می شد و بعد از قطع شدنشان، صدای پاهایی که می دویدند به گوش می رسید.

به هر خیابان که می رسیدیم، سر و ته خیابان ، ارتشی ها بودند. دیگر نفسم بالا نمی آمد. گلویم خشک شده بود. تکیه ام را به دیواری دادم. رنگ و روی محمد هم پریده بود.

چشم هایش پایین و بالای کوچه را نگاه می کرد:« الان می آیند! پشت سرمان بودند»

 -  بیاید تو! بیاید تو! در باز است!

صدا از لای در می آمد.

محمد، در را فشار داد. هر دو پریدیم تو و در را بستیم. توی حیاط، چند نفری نشسته بودند که معلوم بود مثل ما توی تظاهرات بودند. دست یکی شان هم تیر خورده بود و لباس سفیدش قرمز شده بود.

شیر آب حیاط را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم. چانه ام شروع به جز جز کرد.

دستی به چانه ام زدم. دستم خونی شد. دوباره چند مشت آب ریختم توی صورتم. محمد کنارم نشست. پاهایش را دراز کرد. شیر آب را برای او باز گذاشتم. هیچکدام مان نای حرف زدن نداشتیم. دختری گوشه حیاط نشسته بود و گریه می کرد. زن که معلوم بود صاحب خانه است سعی می کرد آرامش کند:« هیس! الان از کنار حیاط رد بشوند صدایت را می شنوند و می ریزند تو! تو را به خدا مراعات این بنده های خدا را بکن عزیزم! خدا بزرگ است ! شاید خواهرت هم رفته توی یکی از این خانه ها!»

دختر سرش را بالا برد و گفت:« دستش را محکم گرفته بودم! هیج جا را بلد نیست»

صدای پوتین های سربازها توی کوچه پیچید.

کد خبر 786765

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha