سه‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۷ - ۰۴:۱۷
۰ نفر

دوچرخه: دو داستان از نوجوان، به مناسبت روز جهانی کودک. یک وقت به نوجوان‌ها برنخورد، چون براساس پیمان نامه حقوق کودک، همه زیر 18 ساله‌ها. کودک هستند! باور نمی‌کنید؟ بروید پیمان‌نامه جهانی حقوق کودک را بخوانید.

   هیچ‌کس

   خواهر کوچکم می‌پرد روی کولم.

   «بیا پایین بچه.»

   مادرم چشم‌غره می‌رود.

   «یعنی شد این بچه یک چیزی از تو بخواد و تو...»

   «باشه... فهمیدم.»

   من در نقش یک خَ... ببخشید خواهر خوب، طول و عرض را پیتیکو پیتیکوکنان می‌پیمایم.

   *

   بچه‌ها از یک سر کلاس می‌روند بالا، از سردیگرش سُر می‌خورند پایین. یکی هم دارد تخته را خوب یادگارمالی می‌کند. من هم نه اینکه نماینده‌ام، برگ چغندرم.

   معلم می‌آید تو. عده‌ای روپا، عده‌ای برجا. نگاهی می‌کند به تخته سیاه که حالا سفید شده است و بعد چشمش می‌افتد به من، نماینده ساعی کلاس.

   بله، بله فهمیدم. مثل یک نماینده خوب می‌روم تخته را پاک کنم و تمام گچ‌ها را تنهایی می‌خورم. بعد گچ می‌آورم و حتماً بعدش توبیخ می‌شوم که چرا و چرا و...

   *

   «غذا شور شده...»

   دامادمان می‌گوید. خواهرم سرخ می‌شود و به من نگاه می‌کند.

   «شاید میترا نمک ریخته.»

تصویرگری از محبوبه ساعدی، تهران

   همه نگاهم می‌کنند و من مثل یک خواهر فداکار هیچی نمی‌گویم و زور زورکی لبخندی می‌زنم که به شوری غذا بَر بخورد.

   سفره که جمع می‌شود، خواهرم تو آشپزخانه ماچم می‌کند و می‌گوید: «قربونت بشم. بابا تو دیگه کی هستی؟»

   می‌گویم: «نمی‌دانم!»

   *

   بغل دستی ام می‌گوید: «میترا چند لحظه مدادت رو بده.»

   «دارم می‌نویسم.»

   «الان بهت پس می‌دم.»

   می‌خواهم بگویم نه، خودم لازمش دارم، صبر کن کارم تمام شود، می‌گویم: «بیا بگیر.»

   *

   کوله‌ام سنگین است. در را باز می‌کنم. کسی خانه نیست. سکوتی مطلق همه جا را گرفته.

   کفش‌هایم را در می‌آورم. وارد هال نیمه تاریک می‌شوم. نگاهم می‌افتد به آینه قدی‌ هال.
درجا خشکم می‌زند. جلو می‌روم. کوله‌ام از دوشم می‌افتد زمین. دهانم باز مانده... بهت... باورم نمی‌شود. زل می‌زنم به آینه. به آینه‌ای که هیچ کس در آن نیست.

   مهرناز حسن‌آبادی، خبرنگار افتخاری از سمنان

عکس از محمد مهدی مومنی،خبرنگار افتخاری ، تهران

   یادداشت

   داستان  با یک جمله خوب که ارتباط مستقیم با متن دارد شروع می‌شود. «خواهر کوچکم می‌پرد روی کولم.» این جمله خواننده را وارد فضای اثر می‌کند و او را تا پایان با خودش می‌برد.

   داستان هیچ‌کس موضوع خوبی را دستمایه کار قرار داده، موضوعی که بسیاری از نوجوانان، جوانان و حتی آدم‌بزرگ‌ها درگیر آن هستند، در نتیجه می‌توانند با آن همدلی کنند. نویسنده همه‌چیز را خوب انتخاب کرده و پایانی مناسب و غافلگیرانه برای آن در نظر گرفته است.

   پایان داستان گرچه ممکن است غیرواقعی به نظر برسد، اما با توجه به روند داستان و اتقاق‌های درونش، قابل پذیرش است. مهم‌تر از همه انتخاب راوی اول شخص است که کمک زیادی به باور داستان می کند.

   نقاشی

   دیروز دخترکی را دیدم که زیر پل عابر پیاده روی تکه‌مقوایی تمیز نشسته بود تا مبادا دامن گل‌گلی زیبایی که برادرش با پول فروش گل‌های سرخ برایش خریده بود، کثیف شود. یک دفتر نقاشی در دستش بود و با مداد رنگی‌هایی که مقابلش پخش شده بود، نقاشی می‌کشید.

   او خورشید را سیاه کشیده بود تا مبادا صورت پدر کارگرش بسوزد. خانه‌ها را بدون دیوار کشیده بود تا دست‌های لطیف مادر زحمتکش اش زخمی و پوست پوست نشود. چراغ‌های سر چهارراه‌ها را بدون رنگ سبز کشیده بود تا مردم از برادرش گل‌های سرخ و مریم بخرند.
آن روز گذشت و من با آغوشی پر از گل‌های سرخ و مریم به خانه برگشتم. گل‌هایی که هنوز سرخی‌شان به اتاقم زیبایی بخشیده و بوی مریم‌ها فضای اتاق‌ را پر کرده است. ولی نقاشی‌های آن دخترک، آن دخترک نابینا خیلی عجیب بود. او رنگ‌های دنیای واقعی را احساس می‌کرد. او بوی رنگ‌ها را استشمام می‌کرد. او سرخی گل سرخ، آبی آسمان، سفیدی بال کبوتر، زردی خورشید و سبزی درختان را می‌فهمید. نقاشی‌های او واقعاً عجیب بودند.

   رویا ستوده، خبرنگار افتخاری از تهران

کد خبر 65082

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز