سه‌شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ - ۱۷:۲۷
۰ نفر

هفته‌نامه‌ی دورچرخه > علی مولوی: مکافات‌نامه را یادتان هست؟ یادتان نیست؟ جداً؟ یعنی این‌قدر بی‌معرفت تشریف دارید؟ بی‌خود نیست که استادبنایی همیشه می‌گوید: «از دل برود هرآن‌که از دیده برفت!»

تصویرگری: استودیو کیت‌اِیت

یعنی همین چندماه که در خدمتتان نبودیم و درگیر مکافات‌های زندگی و نوجوانی‌مان شده بودیم، شما ما را فراموش کردید؟ به همین راحتی؟ انگار نه انگار؟ نه خانی آمده و نه خانی رفته؟ شاید بگویید برو بابا دلت خوش است! کی مکافات‌های تو را یادش می‌ماند؟ دست شما درد نکند، یا به قول رفیق‌جانمان، سهیل: «تنکیوتون باشه، اون هم وری‌ماچ!»

اما از حق که نگذریم، حق هم دارید! شاید ما هم جای شما بودیم همین حس را داشتیم و یادمان می‌رفت کسی بود که همیشه از مکافات‌هایش برای ما درددل می‌کرد. حالا بگذریم. برویم سر اصل قصه؛ یعنی مکافات با شب یلدا که همیشه در طول تاریخ گریبان ما را گرفته؛ چه آن‌زمان که کرونا نبود، چه این‌زمان که کرونا هست.

حالا شاید ته دلتان بگویید، آخر مرد حسابی، برو این دام بر مرغ دگر نِه! هنوز که پنج‌شنبه، ۲۵ آذرماه است و شب یلدا نشده. از الآن داری مرثیه و مکافات‌نامه‌ی یلدا برایمان می‌خوانی؟ اما به قول استاد بنایی «زهی خیال باطل»! اشتباه می‌کنید دوست عزیز. مکافات‌های شب یلدا برای ما در یک شب خلاصه نمی‌شود. اگر یادتان باشد که قطع به یقین یادتان نیست، قبلاً در یادداشت‌های «یلدا و مکافات!» و «کرونایلدا و مکافات!»، دو نمونه‌اش را برایتان نوشته بودم. یلدا برای ما یک‌جورهایی مگامکافات است، از پیش و پس می آید و فقط مربوط به یک میهمانی حضوری یا غیرحضوری نمی‌شود. شاید باورتان نشود، اما از همین حالا هم مکافات‌هایش به پر و پایمان پیچیده! دست‌کم در گذشته که کرونا نبود، تکلیفمان با انواع مکافات‌های یلدایی مشخص بود، اما در این دو سال که میهمانی‌های شب یلدا، غیرحضوری شده، ابعاد تازه‌ای از مکافات‌های این شب عزیز برایمان روشن شده و هرلحظه منتظر یک حادثه و مکافات تازه هستیم.

حادثه‌ی نخست امسال از دیروز شروع شد. از زمانی که در کلاس آنلاین ادبیات، میکروفن من باز بود و داشتم از روی کتاب فارسی‌۲، شعر «آفتاب حُسن» از کتاب غزلیات شمس مولانا را برای بچه‌های کلاس می‌خواندم. چون مدرسه‌ی ما دوگانه‌سوز است و گروهی حضوری به مدرسه می‌روند و گروهی آنلاین.

خلاصه رسیده بودم به مصراع «ای آفتاب حُسن، برون‌آ دمی ز ابر» که ناگهان صدای باباجانمان در خانه از پشت ابر بلند شد و با صدای بَمِ بِسِزایش فریاد زد: «یعنی که چی؟! ما که مراسم شب یلدا نداریم. قراره کل فامیل ما رو از توی وب‌کم تماشا کنن. حالا برای چی مجبوریم ظرف پسته‌خوری رو پر کنیم؟! کی می‌بینه؟! برای چی آخه؟! اصلاً می‌دونی پسته کیلویی چنده؟! می‌دونی این ظرف آجیل‌خوری که خاله‌جونتون به ما هدیه‌دادن، چه‌قدر ظرفیت داره؟ ظرف نیست که، استخرِ عمیقه!»

من که به تته‌پته افتاده بودم، آمدم خودم را بزنم به آن‌راه که این صداها مال میکروفن من نیست و ادامه دادم: «کان... کان... چهره‌ی مُشعشع تابانم آرزوست». اما همین‌که آمدم بگویم مشعشع، صدای مادرجانمان هم مشعشعانه وارد فضای کلاس آنلاین شد و فریاد زد: «من این حرف‌ها حالیم نیست. من پیش خواهرهام آبرو دارم. اصلاً خواهرهای من هیچی، می‌خواهی خواهرهای تو پشت سرم حرف در بیارن؟ که فلانی برای شب یلدا هم نتونسته یه میز درست و حسابی بچینه؟ بعد مگه فقط به تماس تصویریه؟ نمی‌دونی همه‌شون عکس میزهاشون رو استوری می‌کنن و بعد هم می‌ذارن توی گروه فامیلی؟ نکنه انتظار داری من عکس تو رو با عرق‌گیر و شلوارکت بذارم توی گروه، به‌جای سفره‌ی شب یلدا؟»

هرچند نمی‌توانستم چهره‌ی هم‌کلاسی‌هایم را ببینم، اما کاملاً می‌دانستم دارند چه‌کار می‌کنند و هرکدام با چه روشی دارند به ریش تازه‌سبزشده‌ی منِ مکافات‌زده می‌خندند! به‌خصوص آن «بهروز ستوده»‌ی مارموزِ موزمار که عاشق این است از بچه‌های کلاس سوتی بگیرد. مطمئنم تمام این مکالمات را ضبط کرده و از همین فردا، نه شاید هم از همین امروز در فضای مجازی صدای مشعشع مامان‌جان و باباجانمان دست به دست می‌شود و همه‌ی کشور به من می‌خندند!

حالا شاید بگویید اصلاً تو چرا توی اتاقت نیستی؟ و چرا این‌قدر این صداها واضح به گوش کلاس رسیده؟ چون این‌هم یکی از مکافات‌های بی‌شمار زندگی من است. از آن‌جایی که اتاق من نورگیر نیست، مامان‌جانمان دستور اکید داده در تمام کلاس‌های آنلاین باید پشت میز ناهارخوری و کنار پنجره‌ی بالکن بنشیم که آفتاب‌گیر است و پاهایم را در آفتاب بگذارم تا ویتامین‌دی خونم تأمین شود! حالا کاری هم ندارد که این پنجره «آفتاب‌گیر» نیست... «آفتاااااااااب‌گیر» است! یعنی انگار یک مسیر مستقیم از خورشید کشیده‌اند به بالکن خانه‌ی ما و تمام اشعه‌های خورشیدی به‌صورت کاملاً مشعشع به بالکن و پنجره‌ی بالکن ما می‌رسد. آن‌چنان که من باید در کلاس آنلاین با عینک آفتابی بنشینم و اگر امکانات داشتم، شاید با عینک جوش‌کاری می‌نشستم!

تمام تلاشم را گذاشته بودم روی این‌که زودتر شعر تمام شود و میکروفنم را ببندم. گوشی موبایلم هم هرثانیه ۱۰ پیام و استیکر دریافت می‌کرد و نخوانده و ندیده معلوم بود بچه‌های کلاس چه پیام‌هایی دارند برایم می‌فرستند!

رسیده بودم به مصراع «گفتند یافت می‌نشود، جسته‌ایم ما» که ناگهان صدای شکستن چیزی عظیم به‌گوش رسید. سرم را چرخاندم و دیدم آن ظرف آجیل‌خوری معروف که هدیه‌ی خاله‌جان مامان‌جانمان و شبیه استخری عمیق بود، حالا شبیه ساحل دریاکنار شده؛ هرتکه‌اش شبیه یک دانه‌ی شن، ریز شده یا به‌قول معروف خرد و خاکشیر شده بود. از آن‌طرف بابایمان روی زمین پایش را گرفته بود و مثل «نیمار» دور خودش می‌چرخید! انگار ضمن این بحث و جدل پایش به میز جلوی کاناپه گرفته و خودش و ظرف آجیل‌خوری کله‌پا شده بودند. حالا هم مثل نیمار تمارض می‌کرد که مبادا مامان‌جانمان فکر کند از عمد ظرف را شکسته. اما مگر مامان‌جانمان با دوتا غلت‌خوردن قانع می‌شود؟ شانس آوردیم به وی‌ای‌آر دسترسی ندارد وگرنه تقاضای ویدیوچک می‌داد!

قبل از این‌که بیش‌تر آبرویم در کلاس، در فضای مجازی، در سطح کشور یا حتی سطح بین‌الملل برود، سریع اینترنت را قطع کردم و مصراع «پنهان ز دیده‌ها...» را سپردم به بقیه‌ی کلاس و به سرعت از دیده‌ها پنهان شدم!


تصویرگری: استودیو کیت‌اِیت

کد خبر 644761

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha