یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۷ - ۱۳:۳۷
۰ نفر

لیلا علیزاده، خبرنگار افتخاری از ورامین: آفتاب مستقیم به صورتم می‌تابید. بلند شدم و جایم را به پیرزنی که سر پا ایستاده بود دادم.

پیرزن گفت:«پیر شی جوون!» توی دلم گفتم: « عجب دعایی! من دوست ندارم پیر شم؛ دوست دارم همیشه جوون بمونم.»‌

   باز هم آفتاب به صورتم می‌تابید. دیگر خسته شده بودم. کیفم را جلوی صورتم گرفتم، ولی نخیر، انگار دست‌بردار نبود. جلوی در سایه بود. با سرعت خودم را به آن قسمت رساندم، ولی تا به آنجا رسیدم، سایه ناپدید شد. دیگر شورش را درآورده بود. گفتم:«ای بابا! عجب شانسی داریم‌ها! این آفتاب هم ول‌کن مون نیست!»

   - استغفرالله!

تصویرگری از آزاده عبدی، تهران

   این را پیرزنی گفت که پشت‌سرم ایستاده بود. نگاهی به او کردم و گفتم: «بله!»
پیرزن گفت: «جوون، چرا عصبانی هستی؟» گفتم: «آفتاب اذیتم می‌کنه، هرکاری می‌کنم دست‌بردار نیست.» پیرزن گفت: «عیب نداره، بیا اینجا بشین.» کنار پیرزن نشستم. آینه را از کیفم بیرون آوردم تا ببینم  چقدر صورتم سوخته شده. وای، خدای من! چقدر صورتم سرخ شده، حالا چه‌کار کنم؟ خیلی بد شد. پیرزن نگاهی به من کرد و گفت: «پیرشی جوون! آینه رو بده، من هم نگاهی به صورتم بندازم.»

من هم آینه را به او دادم و توی دلم گفتم: «ای بابا! از دست این پیرزن‌ها که همش می‌گن پیرشی، از دست این آفتاب که ول نمی‌کنه. عجبا!» پیرزن نگاهی به آینه انداخت و گفت: «کجایی جوونی که یادت بخیر! خیلی‌وقت بود که به آینه نگاه نکرده بودم. چقدر عوض شدم!» من هم به او گفتم: «خب آدم که همیشه جوون نمی‌مونه.» در واقع این جمله را  باید به خودم می‌گفتم که دوست ندارم پیر شوم.

نگاهی به بیرون انداختم؛ خیابان را دیدم و داد کشیدم:«آقا نگه‌دار!» راننده نگاهی کرد و گفت: «آبجی، مگه تا حالا سوار اتوبوس نشدی؟ وقتی به ایستگاه رسیدیم، نگه می‌دارم.» عصبانی شدم و گفتم: «ایستگاه هیچی، لااقل یک پرده برای این اتوبوس بگیر. آفتاب چشممون رو کور کرد.» راننده خنده‌ای کرد و گفت: «شیشه‌ها که دودی هستند.» سرخ شدم. نمی‌دانم چی شده بود. وقتی به ایستگاه رسید، پیاده شدم و چند دقیقه بعد خانه بودم. عجبا! انگار آفتاب دست‌بردار نبود. از پشت پنجره پرده‌دار داشت چشم‌هایم را درمی‌آورد!

کد خبر 60899

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز