پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۱۲:۵۶
۰ نفر

لیلی شیرازی: باید بیشتر از اینها مراقب خودم باشم. دیروز که داشتم دست‌هایم را می‌شستم، احساس کردم سرانگشت‌هایم خیلی درد می‌کنند. انگار حرف‌هایی داشتند که مدت‌ها بود در دهانشان مانده بود.

حرف‌ها سنگین شان کرده بودند؛ از حال رفته بودند و خوب شسته نمی شدند.
باید بیشتر با خودم حرف بزنم. چند وقتی می‌شود که با پاهایم حرف نزده‌ام. پاهای من اصولاً پاهای کم حرفی هستند.

اما این‌طور نیست که چیزی برای گفتن نداشته باشند. آنها از هر جایی که می‌روند خاطره ای دارند. خاطره‌ای حتی کوچک. وقتی به خانه بر می‌گردیم احساس می‌کنم دنبال دفترچه‌های کوچک پوستی شان می‌گردند تا یادداشت روزانه بنویسند.

 خواندن یادداشت‌های روزانه یک پا خیلی جالب است. چون تو مدام با آن در حال رفت و آمد و سفر هستی. مگر این که یک وقت‌هایی پاها خواب رفته باشند و یا این که دراز کشیده باشند و تنها حرکتشان، حرکت کوچک آن انگشت‌های بازیگوش باشد. پاها از اینکه برهنه بشوند و روی علف‌ها راه بروند خیلی خوششان می‌آید. تازه شان می‌کند.

 شبنم‌ها می‌روند لای انگشت‌ها و خیسی خوبی دارند. پاها دوست دارند در یک خیابان خیلی طولانی قدم بزنند و مدت‌ها سکوت کنند؛ در یک کفش راحت مشکی. و خوششان می‌آید که بروی توی امامزاده صالح، کنار حوضش بایستی و وضو بگیری و برای مسح پا دست‌های خنکت را بکشی رویشان.

خیلی وقت است که با خودم حرف نزده‌ام. منظور من از خودم، دلم است. چون همه چیز من دلم است. بعضی وقت‌ها مامانم توی عصبانیت به من می‌گوید که من یک جو هم عقل ندارم. مامانم راست می‌گوید. چون من به‌جای عقل دل دارم. یعنی دلم دو برابر مردم دیگر است. برای همین می‌توانم بیشتر از آدم‌های دیگر دوست داشته باشم. در فهرست چیزها و آدم‌های دوست داشتنی من خیلی چیزهای عجیب و غریب پیدا می شود.

 مامانم گاهی توی شوخی به من می‌گوید که دیوانه‌ام. مامانم راست می‌گوید. چون من واقعاً دل دیوانه‌ای دارم. اما چند وقت است که با این دل دیوانه حرف نزده‌ام. خیلی مشغول خوابیدن و درس خواندن و خوردن بوده‌ام. خوردن جگر سفید و مغز بادام و شیر برای تقویت بنیه و حافظه و  خواب‌های تنظیم شده و بعد درس خواندن‌های روی ساعت. ولی چه فایده؟ حالا هزار تا چیز توی دلم دارم که نشنیده باقی مانده است.

تصویرگری از ساناز رفیعی

باید به حال خودم فکری کنم. راهش را هم بلدم. با نشستن ور دل دلم و یک کلمه یک کلمه حرف کشیدن از زبانش هیچ چیز درست نمی‌شود. من باید دلم را ببرم زیارت که زبانش باز شود. نه یک زیارت کوتاه معمولی. باید به یک زیارت دیوانه وار برویم.

 باید برویم زیارت خود خدا. آن وقت دلم یک هو به حرف می‌آید. نه فقط دلم؛ مطمئنم که دست‌هایم هم به حرف می‌آیند. چشم‌هایم هم همین‌طور؛ پاهایم؛ سینه‌ام؛ لب هایم و روحم به حرف ‌آید.

می‌گویی چه طوری؟ کاری ندارد. باید اول آماده شوی. بهتر است شب زود بخوابی و صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار شوی. برای شروع این زیارت اگر می‌توانی از خانه بیرون برو. مقصدت باید یک کوه باشد.

 کوهی آشنا و دوست داشتنی. اگر نمی‌توانی به کوه بروی و توی خانه‌تان حیاط دارید به حیاط برو. کافی است که قالیچه کوچکی وسط حیاط پهن کنی یا روی پله‌های مجتمع بنشینی طوری که ماه را هنگام رفتن و خورشید را هنگام آمدن ببینی. اگر حیاط ندارید پشت پنجره بنشین و به آسمان نگاه کن. اگر پنجره ندارید دراز بکش و به سقف زل بزن. اگر سقف ندارید که پس آسمان بالای سرتان است و همه چیز آماده است که شما شروع کنید.

شروع کنید به زیارت خداوند و حرف زدن با او. به زبانی که خودتان می‌دانید. چون زبان هر کس، زبان دل اوست و دل هر کس زبان مخصوص و منحصر به فردی دارد. دو نفر که همدیگر را دوست دارند زبان دل هم را یاد می گیرند.

 و راز خداوند بودن خداوند این است که زبان همه چیز و همه کس را بلد است. چون همه این زبان‌ها را خودش یاد ما و آنها داده. به هر حال شما باید با آب خنکی وضو گرفته باشید و در حالی که خواب از سرتان پریده است و زیر لب به خداوند یادآوری می‌کنید که دوستش دارید، به طلوع خورشید نگاه کنید.

 لحظه‌های قبل از طلوع، لحظه‌های مهمی هستند. چون لحظه‌های تولدند. و لحظه‌های تولد لحظه‌هایی هستند که خداوند در آنها حضور مستقیم دارد. به محض این که احساس کردید می‌توانید خدا را جایی کنارتان حس کنید حرف بزنید. مهم این نیست که چه می‌گویید؛ مهم این است که به خدا نشان بدهید با او حرف دارید. حتی اگر حرفتان این باشد که برایش تعریف کنید چند فصل زیست گیاهی خوانده اید یا دیشب شام چی خورده‌اید و یا این که بزرگ ترین آرزویتان در زندگی چیست.

به این فکر نکنید که خدا همه چیزها را می‌داند. مهم این است که کلمه‌ها را از زبان شما بشنود، آن وقت به آهستگی گوش می‌کند. ممکن است چشم‌های شما با اشک به حرف بیایند. راحت باشید. بگذارید گریه امانتان را ببرد. ممکن است که بخندید. این که عالی است. خداوند لبخند‌های شما را می‌فهمد. ممکن است پاهایتان به حرف بیایند و به سمتش بروند. با آنها بروید. ممکن است دست‌هایتان به حرف بیایند و به سوی او دراز شوند. با دست‌هایتان همراهی کنید. فقط حواستان باشد که ساکت نمانید؛ مگر این که در سکوت شما حرفی برای خداوند باشد. 

کد خبر 50442

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز