پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۱:۳۸
۰ نفر

مناف یحیی‌پور: رسم بود آن روزها، برای‌ سال‌ها اسم انتخاب می‌کردند. مهم‌ترین اتفاق‌ها، خود را در قالب نامی‌ برتن سال حک می‌کردند و ماندگار می‌شدند.

و چه سالی‌ شد آن سال. سال دهم. دهمین سال هجرتت، سال پیروزی‌ به نظر می‌رسید؛ سال آمد و شد نمایندگان قبیله‌ها و شهرهای‌ دور و نزدیک. گروه گروه می‌آمدند و با تو به گفت‌وگو می‌نشستند. صدایت را که می‌شنیدند دلشان نرم می‌شد.

مردم، گروه گروه می‌آمدند و حرف‌هایت را می‌شنیدند. می‌شنیدند و دلشان می‌لرزید. دلشان می‌لرزید و باور می‌کردند. ایمان می‌آوردند و شهادت می‌دادند به یکتایی خدای ‌بی‌همتا و به پیامبری تو که فرستاده اویی.

آن سال مردم با تمام سختی‌ها شاد بودند. شادی پیش از غم انگار. شاد بودند از آن همه پیروزی‌ و از سرعت گسترش دین خدا. به‌همین‌خاطر، اول سال دهم، سال ورود مهمان‌ها و نمایندگان نام گرفت؛ نامی ‌که دل‌ها را شاد کند.

* * *

ولی چند وقتی بود که از سال و روز و ماه، بوی ‌دیگری‌ حس می‌شد. انگار همه دانسته و ندانسته این بو را حس می‌کردند. بوی سفر را حس می‌کردند و زود راه مدینه را در پیش می‌گرفتند تا فرصت از دست نرود.

مهمان‌ها دسته‌دسته می‌آمدند؛ می‌آمدند و می‌خواستند تو را ببینند. می‌خواستند صدای‌ تو را بشنوند. می‌خواستند با دیدن تو راه را از بی‌راهه بشناسند. می‌خواستند خود را ویران کنند و از نو بسازند.

چشم همه به آینده‌ای‌ بود که کمتر کسی‌ آن‌طور که باید، آن را می‌دید و می‌شناخت. چشم همه به فرداهای ‌شاد و پر از پیروزی‌ بود. ظاهراً هیچ کس نمی‌توانست و نمی‌خواست فردا را بی‌حضور ‌تو تصور کند.

تو اما دورترها و خیلی ‌دورترها را هم می‌دیدی‌. شاید از وقتی‌که در خواب، بوزینگان را در حال بالا رفتن از منبرت دیدی‌، مسئله جدی‌تر شد. می‌دیدی‌ و می‌خواستی راه را طوری‌ به همه نشان بدهی ‌که گم نشوند.

هرچند انگار مسلمانان، غرق در غرور گسترش اسلام و موفقیت، سال دهم را فقط سال پیروزی ‌و شادی ‌می‌دیدند؛ تو اما می‌خواستی‌ نشانه‌ها را سر راهشان بگذاری.

می‌خواستی‌ سختی ‌در راه ماندن بعد از پیروزی را، به آنها بفهمانی. می‌خواستی ‌راه و روش شناخت حق را به آنها یاد بدهی. می‌خو‌استی‌ یادشان بدهی ‌که گفته‌هایت را چگونه بفهمند و به کار بگیرند و ناگفته‌هایت را چگونه و از چه راهی‌ دریابند. می‌خواستی ‌...

 * * *

سال دهم، سال وداع شد. در همین سال تو پسر کوچک هجده‌‌ماهه‌ات را از دست دادی و در آستانه گسترش یک فکر خرافی، بالای منبر رفتی و گفتی که ماه و خورشید دو آفریده و نشانه از نشانه‌های خدایند و طبق قانون طبیعی که خدا برایشان مقرر کرده می‌گردند و هرگز به‌خاطر مرگ یا زندگی ‌کسی نمی‌گردند.

سال دهم، سال وداع شد و تو کم‌کم مردم را آماده وداع می‌‌کردی و آرام آرام وصیت می‌کردی. در آخرین سفر حج همه را دعوت کردی و با آنها حرف زدی. آن سال، حرف‌هایت رنگ و بوی دیگری داشت. گویی هرچه را که به مردم آموخته بودی‌، دوره می‌کردی ‌تا چیزی فراموش نشود. گویی داشتی‌ تمام دین خدا را برای‌ مردم دوره می‌کردی.

سال دهم، سال وداع شد و تو مرتب کارهایی می‌کردی که این سال و وقایع این سال در یادها بماند. آن سال جمعیت زیادی به حج آمده بودند. می‌گویند 70 هزار نفر همراه تو خانه خدا را زیارت کردند. زمان بازگشت، به میانه راه مکه و مدینه نرسیده، جمعیت را کنار برکه‌ای ‌کوچک (غدیر خم) نگه داشتی‌ تا یکی‌ از مهم‌ترین فرمان‌های خدا را به مردم برسانی‌.

سال دهم، سال وداع شد تا تو هر جا که می‌شد به مردم نکته‌هایی ‌را یادآوری ‌کنی. یادآوری کنی‌ که فتنه‌ها چون ‌پاره‌های ‌ابرهای ‌تاریک روی ‌به هم آورده و یکی پس از دیگری روان می‌شوند.

فتنه‌های‌ پر شر روان می‌شوند و شر آخری‌ بیش از اولی است. فتنه‌ها در پیش‌اند و خطر گمراهی جدی ‌است. سال دهم سالی‌ بود که بارها به مردم بگویی که فقط در صورتی‌ می‌توانند از خطر گمراهی ‌نجات پیدا کنند که به آنچه برایشان باقی گذاشته‌ای‌ درآویزند. بارها به مردم گفتی‌ که دو یادگار برایتان باقی می‌گذارم تا پس از من گمراه نشوید؛ کتاب خدا و خاندان رسالت‌.

ولی شگفت سالی‌ شد، سال یازدهم که به پایانش نبردی. سالی ‌که تو می‌گفتی و مردم نمی‌شنیدند. تو دستور می‌دادی‌ و مسلمان‌ها بهانه می‌جستند. تو می‌خواستی نامه‌ای‌ بنویسی که راه گم نکنیم و آنها در حضورت هذیان می‌گفتند.

تو می‌خواستی‌ راه را روشن کنی ‌و آنها در برابر تو می‌گفتند که کتاب خدا ما را بس و درنمی‌یافتند، یا نمی‌خواستند دریابند که کتاب خدا در جان تو نشسته بود و بر زبان تو جاری ‌می‌شد. تحمل نمی‌کردند که تو بگویی و همه بشنوند. طاقت نداشتند که تو بگویی ‌و بهانه‌ها کم‌رنگ شوند.

‌ * * *

نمی‌دانم چه‌قدر می‌شود این را گفت؛ ولی‌ وقتی‌که به یاد گریه و لبخند دختر عزیزت در آخرین روزهای‌ با تو بودن می‌افتم، فکر می‌کنم که می‌شود گفت. فکر می‌کنم تصادفی ‌نیست که در صفر از دنیا می‌روی و با کمی فاصله ماه ربیع‌الاول از راه می‌رسد.

فکر می‌کنم خدا دلش به حال کسانی‌ که دوستت دارند سوخته که وفات تو را در این ماه و تولدت را در آن ماه قرار داده است.

گویی خدا می‌خواسته پس از گریه از غم درگذشت تو چشم‌هایمان با لبخند و سرور به دنیا آمدنت ‌روشن شود. و بعد از تحمل اندوه وفات تو، دل‌هایمان به جشن و شادی‌ تولدت خوش باشد.

اگر زنده ماندن دین و پایدار ماندن راه تو نبود، دنیا تیره‌تر از آن بود که بشود تحملش کرد.

خودت خوب می‌دانی که روزهایمان بی‌نام تو نمی‌گذرند. خودت خوب می‌دانی‌ که تو را دوست داریم و به هر بهانه‌ای‌ نامت را بر زبان می‌آوریم و به تو و خانواده عزیز تو سلام می‌کنیم.

درست است که تو بودی ‌و راه آسمان به روی‌ زمین و زمینیان باز بود. تو بودی ‌و فرشته‌ها همیشه در حال رفت و آمد به زمین بودند. تو بودی ‌و مسلمان‌ها گرفتار فراموشی و هوس و توهم‌های خود می‌شدند. تو بودی و نمی‌شنیدند، تو بودی و گم می‌شدند، تو بودی‌ و دچار تاریکی‌می‌شدند.

حالا قرن‌هاست که ما به حال کسانی‌ که تو را از نزدیک دیده‌اند، غبطه می‌خوریم.

قرن‌هاست که به روشن بودن نور تو شاد و دلخوشیم و خودت خوب می‌دانی ‌که حتی‌ اگر دچار فراموشی شویم، باز هم به تو، به راه تو، به دین تو ایمان داریم؛ تو هم در این راه ما را از یاد نبر. تو ما را از خزان صفر تا بهار بهار، تا دل بهار ببر.

کد خبر 45845

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز