سه‌شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۷
۰ نفر

همشهری دو - انسیه مجاوری: در چیدمان خانه خبری از وسایل شکستنی نیست و مبل‌ها دور تا دور اتاق چیده شده‌اند تا رفت و آمد آسان‌تر باشد.

با قلب‌هایمان می‌خندیم

از آشپزخانه بوي چاي تازه‌دم مي‌آيد و صدايي مي‌پرسد: «كسي چاي ميل دارد؟» اينجا خانه شرارهاست؛ خانه‌اي كه در آن عشق و محبت ديدني نيست، در اين خانه مهرباني به دل‌ها گره خورده و عشق، با خط بريل و لوح و قلم روي قلب‌هايشان حك شده است. در اين خانه، خانواده آقاي شرار زندگي مي‌كنند؛ خانواده‌اي كه شعار نمي‌دهند اما شعر مي‌خوانند؛ خانواده‌اي كه آهسته قدم بر مي‌دارند اما روي پاي خودشان مي‌ايستند. در اين خانه عشق و محبت، صفا و صميمت، مهرباني و دوست داشتن بوييدني است! دست‌ها در اين خانه معجزه مي‌كنند. پس از برداشتن فنجاني چاي با خودم فكر كردم كه پروردگار، نرگس و هاتف و عباس اسلامي شرار را جور ديگري دوست دارد؛ جوري كه آن روز به بهانه گفت‌و‌گو با آنها، خوش‌طعم‌ترين چاي زندگي‌ام را در خانه پر از مهرشان نوشيدم؛ خانه‌اي كه در آن بوي مهرباني با بوي چاي تازه‌دم نرگس آميخته شده بود...

  • نخست بخوانيم

۳۸سال پيش «عباس اسلامي‌شرار» از دخترخاله‌اش «اشرف جليلي‌شيوا» خواستگاري مي‌كند و به او مي‌گويد: «زندگي با يك نابينا سختي‌هاي خاص خودش را دارد، نمي‌توانم برايت قصر بسازم، ساختن زندگي آنچناني در توانم نيست اما قول مي‌دهم تمام توانم را براي خوشبخت كردنت به كارگيرم، بنشين و فكركن، ببين مي‌تواني با فردي نابينا در خيابان قدم بزني و زير يك سقف زندگي كني؟» سكوت هميشه علامت رضايت بوده و اين بار هم سكوت دخترخاله همان معنا را داشت! يك‌سال از زندگي مشتركشان گذشته بود كه نرگس چشم به دنيا گشود؛ چشم‌هايي كه مانند چشم‌هاي پدر از ديدن دنيا و زيبايي‌هايش محروم بود. درك اين موضوع تا چند روز غمگين‌شان كرد اما آنها مي‌دانستند تا شقايق هست زندگي بايد كرد...، به همين سبب وقتي پدر خانواده به همسرش مي‌گويد: «تو هيچ مسئوليتي در قبال ما نداري! برو و زندگي ديگري آغاز كن!» مادر خانواده با خنده مي‌گويد: «تو را دوست دارم، زندگي و فرزندم را دوست دارم، كجا بروم؟ به من بگو عباس‌جان مگر مي‌شود با خواست خدا مبارزه كرد؟» و اين بار، سكوت يعني عشق و ادامه زندگي. روزها يكي پس از ديگري مي‌گذرند و هاني و هاتف به دنيا مي‌آيند؛ چشم‌هاي هاني مي‌بيند و چشم‌هاي هاتف به تاريكي مطلق ناگزير مي‌شوند. اما اين، پايان زندگي براي اين خانواده نيست چرا كه مادر با نگاه و كلامش، عشق و اعتماد‌به‌نفس به خانواده هديه مي‌دهد و پدر با شعر و شعور، فرزندانش را به سوي آينده‌اي روشن رهسپار مي‌كند. ۳۸سال از آن روز‌ها گذشته است. نرگس اين روز‌ها شعر مي‌گويد، نقاشي مي‌كند و براي غني‌سازي‌ كتابخانه صوتي نابينايان گام برمي‌دارد. هاني، فرزند دوم و بيناي خانواده هنرمندي زبردست در خوشنويسي و نقاشيخط است و هاتف روز‌هايش را به برنامه نيستان راديو فرهنگ گره زده و به‌عنوان كار‌شناس- مجري در اين برنامه حضور پيدا مي‌كند. اما مادر، زني كه در تمام اين سال‌ها، كوه استوار زندگي خانواده شرارها به‌شمار مي‌رفت هنوز جاي چشم‌هاي خالي همسر و فرزندانش را پر مي‌كند و عشق هديه مي‌دهد به آنها؛ اشرف جليلي‌شيوا، مادري است كه بايد به احترام مهرباني‌هايش تمام‌قد ايستاد و كلاه از سر برداشت.

  • پاسخ مثبت دادن به مردي نابينا و به دنيا آمدن فرزندي كه شرايط پدر را داشت، چه تاثيري در دنياي مادرانه شما گذاشت؟

مادر: نابينا بودن نرگس غمگينم مي‌كرد اما اطمينان داشتم با غصه خوردن چيزي درست نمي‌شود. همان روز‌ها بود كه تصميم گرفتم غم‌ها را براي هميشه فراموش كنم و آينده‌نگر باشم. پدر همسرم فردي روشنفكر و تحصيل‌كرده بود. تصور كنيد سال‌ها قبل كه معلوليت و نابينا‌بودن نقصي بزرگ به حساب مي‌آمد، او را به مكتب و مدرسه برده بود تا درس بخواند و باسواد شود. اگر بگويم نابينا بودن همسرم كمك بزرگي به پذيرفتن نابينا‌بودن فرزندانم كرد دروغ نگفته‌ام. شايد اگر نرگس و هاتف از پدر و مادري بينا به دنيا آمده بودند، خانواده به كماي عميقي مي‌رفت و دچار سؤال‌هاي متعددي مي‌شد كه حالا چكار كنيم؟ تكليفمان چيست؟ تجربه‌هاي همسر و پدربزرگ فرزندانم كمك كرد تا واقعيت را بپذيريم و با آن كنار بياييم.

پدر: خدا پدرم را بيامرزد، هميشه مي‌گفت: «حاضرم لباس تنم را بفروشم اما تو درس‌هايت را بخواني». وقتي خواندن و نوشتن را آموختم، عاشق شعر و كلمات آهنگين شدم و پايم به انجمن‌هاي ادبي باز شد. همسرم عاشق كتاب بود و من عاشق شعر و ادبيات فارسي. سال‌هاي زندگي مشترك ما عاشقانه گذشته و عاشقانه هم ادامه خواهد داشت. هرگز براي نابينا بودن خودم و فرزندانم از خدا گلايه نكرده‌ام. وقتي فرزندانم موفق هستند و در هر كلامشان هزار بار خدا را شكر مي‌كنند، چه فرقي مي‌كند بينا باشند يا نابينا؟ ايمان دارم كه هيچ كار خدا بي‌حكمت نيست.

  • وقتي نرگس و هاتف و حتي هاني از تفاوت‌ش­ان با بچه‌هاي ديگر سؤال مي‌كردند چه پاسخي مي‌داديد؟ فكر مي‌كنم درك اين تفاوت‌ها براي بچه‌هاي كم‌سن و سال و يافتن پاسخي قانع‌كننده از جانب شما سخت بوده باشد. اينطور نيست؟

پدر: نمي‌توان سخت بودنش را انكار كرد. نرگس 2 سال در مدرسه مخصوص نابينايان درس خوانده بود اما از سال سوم تصميم گرفتيم در مدرسه‌اي عادي ثبت‌نامش كنيم. دختر 8 ساله من با دختران نابيناي ۱۴‌ساله همكلاس بود و اعتقاد داشتيم اين موضوع در آينده‌اش تاثير بدي خواهد گذاشت. هاتف اما از‌‌‌‌ همان آغاز در مدرسه عادي درس مي‌­خواند. هر دو فرزندم تنها دانش‌‌آموزان نابيناي مدارس خود بودند و اين يعني خبري از كتاب بريل و لوح و قلم نبود. البته بعضي درس‌ها كتاب بريل داشتند اما اين كتاب‌ها نيازمند تغييرات اساسي بودند، به همين دليل از هر درسي 2‌كتاب در خانه داشتيم؛ يكي بريل و ديگري عادي! همسرم پا‌به پاي بچه‌ها درس مي‌خواند و مطالب را با صداي خودش ضبط مي‌كرد تا فرزندانم از همكلاسي‌هايشان عقب نمانند. باور كنيد اگر خودش سر جلسه امتحان مي‌نشست 20 مي‌گرفت! تلاش‌هاي همسر و هوش فرزندانم سبب شد نابينا‌بودن بچه‌ها در مدرسه امري عادي تلقي شود و دلگيري پيش نيايد. هاني هم همينطور، از‌‌‌ همان كودكي مي‌دانست پدر و خواهر و برادرش با بقيه فرق مي‌كنند. شايد باورتان نشود اما هاني در ۴ سالگي هنگام بيرون رفتن از خانه كفش‌هاي ما را جفت مي‌كرد و مقابل در مي‌گذاشت، يا در مهماني‌ها زماني كه ميزبان چاي مي‌آورد با زبان كودكانه‌اش به ما مي‌گفت: «جيزه!» با تمام اين حرف‌ها، گاهي دلسوزي‌هاي بي‌دليل، فرزندانم را دلگير و غمگين مي‌كرد و ما فقط با واژه‌ها دلداري‌شان مي‌داديم؛ هرچند دلگيري نرگس و هاتف با واژه‌ها تسكين پيدا نمي‌كرد.

مادر: هنوز كه هنوز است ترحم، دل فرزندانم را به درد مي‌آورد اما چاره‌اي جز تحمل نيست. بگذاريد داستاني را از كودكي‌هاي نرگس برايتان تعريف كنم. بچه‌هاي نسل ديروز خانه‌نشين نبودند و روزشان با بازي و جست‌و‌خيز در كوچه به شب مي‌رسيد. بچه‌هاي من هم با تمام مشكلاتشان به كوچه مي‌رفتند و پا به پاي بچه‌هاي سالم بازي مي‌كردند. گاهي صداي بچه‌ها را مي‌شنيدم كه به نرگس مي‌گفتند: «كور!». شايد امروز اين واژه كاربردي نداشته باشد و كمتر فردي از آن استفاده كند اما نرگس ۷‌ساله من با شنيدن اين واژه مي‌خنديد و انگار نه انگار كه به او گفته‌اند كور! حقيقتش را بخواهيد گاهي با شنيدن اين صفت دلم مي‌گرفت اما اگر قرار بود دخترم را براي شنيدن اين حرف‌ها خانه‌نشين كنم تا دلش نشكند يا خودم دلگير نشوم، غرور و اعتمادبه‌نفسي كه امروز در فرزندانم مي‌بينيد، هرگز شكل نمي‌گرفت. البته اين تفاوت‌ها هميشه با تلخي همراه نبود. وقتي هاتف، نوجوان بود در گلپايگان زندگي مي‌كرديم. عباس براي هاتف دوچرخه‌اي خريده بود تا قدري از شيطنت و انرژي سرشارش كاسته شود. هيچ‌كس باور نمي‌كرد هاتف قادر به دوچرخه‌سواري باشد. وقتي يكي از همسايه‌ها گفت: «مراقب پسرتان باشيد، همسايه‌ها شرايط هاتف‌جان را مي‌دانند اما راننده‌ها كه از وضعيت او خبر ندارند!» دلم لرزيد. خانه ما به خانه شهردار گلپايگان نزديك بود. يك روز وقتي هاتف در كوچه دوچرخه‌سواري مي‌­كرد، شهردار او را مي‌بيند و با پسرم خوش‌و‌بش مي‌كند! در همين لحظه هاتف به شهردار مي‌گويد: «عمو، مي‌خواهم در كوچه دوچرخه‌سواري كنم اما ماشين‌ها نمي‌گذارند». فرداي‌‌‌ آن روز تعدادي گلدان‌ بزرگ راه ورود و خروج ماشين‌ها را سد مي‌كند تا پسر نابيناي من به‌راحتي دوچرخه سواري كند. مي‌خواهم بگويم اگر گاهي دلمان مي‌شكست، افرادي هم بودند كه دلمان را گرم مي‌كردند.

  • از لحظه‌اي كه پا به خانه شما گذاشته‌ايم يك لحظه هم صداي خنده و شادي قطع نشده است، رمز اين شادي چيست؟

مادر : بعضي تصور مي‌كنند خانواده‌هايي كه معلول و نابينا دارند، خانواده‌هاي غمگيني هستند اما اين موضوع درباره خانواده ما و بسياري از خانواده‌هاي معلول و نابيناي ديگر صدق نمي‌كند. مگر قرار است با چشم‌هايمان بخنديم؟ ما با قلب‌هايمان كنار هم زندگي مي‌كنيم و خوشبختيم؛ آنقدر خوشبخت كه احساس هيچ كمبودي نمي‌كنيم. اعضاي خانواده شرار با هم تلويزيون تماشا مي‌كنند، با هم فيلم مي‌بينند، با هم شام مي‌خورند و با هم تفريح مي‌كنند. باورتان مي‌شود من و نرگس با هم به سينما مي‌رويم؟

  • شايد همين عادي رفتاركردن در عين داشتن تفاوت‌ها، سبب موفقيت‌هاي نرگس و هاني و هاتف باشد! اينطور نيست؟

مادر: با تمام تفاوت‌هايي كه وجود داشت، سعي كرديم عادي زندگي كنيم. فرزندانم هم اين موضوع را درك كرده بودند. ما فقط راه را نشانشان داديم. اگر مي‌بينيد امروز نرگس و هاني و هاتف موفق هستند، همه و همه به تلاش خودشان مربوط مي‌شود. به قول محمود دولت‌آبادي «ما نيز مردمي هستيم!» ما فقط سعي كرديم نگاه مردم را تغيير دهيم.

  • نگاه مردم تغيير كرد؟

مادر: بايد نگاه مردم را تغيير مي‌داديم و تغيير داديم. يك روز وقتي با عباس در تاكسي نشسته بوديم خانمي گفت: خواهري نابينا دارم كه از ترس نگاه مردم از خانه خارج نمي‌شود و سواد خواندن و نوشتن هم ندارد! تعجب كردم و سكوت! همين‌قدر بدانيد كه از فرداي آن روز، نرگس معلم كوچك آن دختر شد و امروز همان دختر پا به پاي نرگس در فعاليت‌هاي اجتماعي قدم برمي‌دارد و گاهي حتي از دخترم نيز سبقت مي‌گيرد!

پدر: مديون همسرم هستيم. هر قدر هم كه بگويد خودشان تلاش كردند و خودشان خواستند باور نكنيد. همسرم با حرف‌هايش عشق را به فضاي خانه تزريق مي‌كرد. با صبر و حوصله براي بچه‌ها كتاب و داستان مي‌خواند و پاسخگوي كنجكاوي‌هايشان بود. پشت همه موفقيت‌هاي ما بانوي اول و آخر زندگي‌ام نشسته است. سال‌ها در بهزيستي و اداره ارشاد و تامين اجتماعي كارمند بودم و سال‌هاي سال هم در انجمن‌هاي ادبي فعاليت مي‌كردم اما همسرم خانه‌دار بود كه بعد از خدا، عامل اصلي موفقيت‌هاي ماست.

  • نرگس و هاتف و هاني هر سه‌هنرمند شدند! احساس مي‌كنم شاعر بودن پدر و فضاي هنري خانه اصلي­‌ترين دليل اين اتفاق بود.

مادر: نخستين درسي كه همسرم با فرزندان تمرين مي‌كرد قرآن و آيه‌هاي روشن آن بود. حافظ‌خواني و مثنوي‌خواني، فرزندانم را به خدا نزديك و نزديك‌تر مي‌كرد و اين سرمشقي بود كه از پدر گرفته بودند. وقتي هاتف از علاقه‌اش به سنتور حرف مي‌زد، همسرم مي‌گفت: «سراغ‌ سازي‌ آسان‌تر برو. آموختن سنتور براي نابينايان سخت است». حتي سه‌تار هم خريد اما پسرم آن را فروخت و سنتور خريد! وقتي هاتف در اتاقش تمرين مي‌كرد همسرم مي‌گفت: «انگار كه نوازنده‌اي حرفه‌اي سنتور مي‌زند!» هاتف آن روزها ۱۵ سال بيشتر نداشت. يا درباره هاني، آن روزها در گلپايگان زندگي مي‌كرديم و پسرم براي گرفتن يك خط سرمشق به تهران و انجمن خوشنويسان مي‌آمد و باز به گلپايگان برمي‌گشت. و البته نرگس براي سرودن شعر و نقاشي‌كردن‌، از شعرخواني‌هاي پدر و استعداد­هاي بي‌بديلش وام گرفته بود. همه در خانه ما هنرمند هستند. حالا موسيقي خوب را با كمك هاتف گوش مي‌كنيم، شعر خوب را با سليقه عباس و نرگس مي‌خوانيم و با اطلاعات وسيع هاني، هنرمندان خوشنويس ايراني را مي‌شناسيم. فرزندانم خودشان با عصاي سفيد به كلاس‌هاي هنري مي‌رفتند، ما فقط در كلاس‌ها ثبت‌نامشان كرده بوديم! مادرانه بگويم، اين روزها كه بچه‌ها شاغلند و بيشتر حقوقشان خرج رفت و آمد با آژانس مي‌شود، دلم مي‌گيرد. به همين دليل است كه مي‌گويم فرزندانم موفقيت‌ را با همت خود و همراهي پدرشان به دست آورده‌اند، من كاري نكرده‌ام!

پدر: قصد ندارم ارزش هنر فرزندانم را پايين بياورم. به هر سه نفرشان افتخار مي‌كنم. آنها معلوليت را محروميت ندانستند و بي‌وقفه تلاش كردند. اما وقتي در كهريزك آموزش شعر و ادبيات مي‌دادم، شاهد استعدادهايي بودم كه به قلم و زبان نمي‌آيد! بانويي در اين مركز نگهداري مي‌شد كه علاوه بر نابينا بودن، فلج جسمي- حركتي بود، سواد نداشت اما پس از آموزش، شعرهاي زيبا مي‌گفت و صداي بسيار خوبي براي خواندن كتاب‌هاي صوتي مخصوص نابينايان داشت. كافي است يك‌بار به كهريزك سر بزنيد. دنيايي از استعداد و توانايي در ناتواني آنها بيداد مي‌كند.

  • چه آرزويي براي فرزندانتان داريد؟ چه آينده‌اي براي آنها پيش‌بيني مي‌كنيد؟

مادر: همه فكر مي‌كنند فرزندي كه معلوليت داشته باشد نزد پدر و مادر عزيزتر است اما براي من هاني با نرگس و هاتف فرقي ندارد. هميشه از خداي بزرگ خوشبختي و موفقيت‌هاي بيشتر براي آنها آرزو مي‌كنم و اطمينان دارم به موفقيت‌هاي بيشتري خواهند رسيد. اگر مادر همسرم اينجا بود مي‌گفت: «آرزو مي‌كنم نرگس عروس شود!» شب‌هاي يلدا و نوروز كه از راه مي‌رسد به نيت نرگس فال مي‌گيرد و آرزوي عروس‌شدنش را دارد.

پدر: پدر كه باشي آرزوي آرامش و خوشبختي فرزندانت را داري! آرزو مي‌كنم موفقيت و شادي و آرامش از زندگي ما و فرزندانم بيرون نرود، همچنان كه تا به امروز شاد و خوشبخت كنار هم زندگي كرده‌ايم.

 

  • از زيبايي‌هاي دنيا برايم بگو

نرگس اسلامي‌شرار از نقاشي‌هاي دنياي نديده‌اش روايت مي‌كند
در يازدهمين روز بهمن ماه سال ۱۳۵۶ به دنيا آمدم. از وقتي خودم را شناختم، مي‌دانستم با ديگران فرق دارم. نمي‌دانم چندساله بودم اما روزي با خودم تصميم گرفتم براي همنوعانم كاري كنم. چشم‌هايم نمي‌ديد اما تارهاي صوتي حنجره‌ام كار مي‌كرد. چشم‌هايم بينا نبود اما دست‌هايم سالم بود. كارشناسي‌ارشد ادبيات فارسي را گرفتم و چندماه است روي صندلي‌هاي دانشگاه در مقطع دكتري تحصيل مي‌كنم. اين برايم كافي نبود. به همين دليل دنيايم را به جمع‌آوري كتاب‌هاي صوتي نابينايان و خواندن كتاب‌هايي كه جايشان در اين كتابخانه خالي بود گره زدم تا نخستين كتابخانه‌ صوتي شهر تهران را با بيش از ۶هزار و ۵۰۰ عنوان كتاب در محل كارم، فرهنگسراي خاوران، راه اندازي كنم. نقاشي را نزد استادي آموختم كه دغدغه‌اش آموزش به جانبازان نابينا بود. آنها دنيا را ديده بودند و من با آنها فرق داشتم. درخت را نديده بودم، دريا را نديده بودم، غروب را نديده بودم اما همه ناديدني‌هايم را روي بوم به تصوير درمي‌آوردم. مديون مادرم هستم؛ مادري كه با دست‌هاي مهربانش دست‌هايم را گرفت تا درخت را لمس كنم؛ مادري كه با كتاب‌خواندن قوه تخيلم را بالا برد و دنيا را نشانم داد. مديون پدرم هستم؛ پدري كه چشم‌هايش نمي‌ديد اما آنقدر ديباچه گلستان را برايم تكرار كرد كه آن را در ۷ سالگي از بر شدم. كنار هم قرار دادن واژه‌ها و آهنگين كردن كلمات را مديون پدرم هستم و مديون هاني و هاتفم؛ برادراني كه هميشه پشتيبانم بودند. مديون استادم «عباس به‌نيا» هستم، مديون خدا هستم؛ خدايي كه در روزهاي سرد و گرم زندگي دست‌هايم را گرفت و پله‌پله بالايم برد؛ خدايي كه با نگاه گرمش اعتماد به نفس و غرور را به من هديه داد؛ خدايي كه عاشقانه دوستش دارم.

  • خداي ما همان خداي انسان‌هاي سالم است

هاتف اسلامي‌شرار از رؤيايي مي‌گويد كه به واقعيت پيوست
با اينكه در رشته روانشناسي فارغ‌التحصيل شدم، نزديك به ۸سال نزد اساتيد، تمرين آواز كردم تا اينكه در سال ۹۳ نخستين آلبوم‌ام با تنظيم استاد روشندل، مرحوم محمود رضايي، وارد بازار شد. مهرماه سال ۹۴ چند روز پيش از روز جهاني عصاي سفيد، كنسرتي براي نابينايان در فرهنگسراي خاوران برگزار كردم. دغدغه‌هايم تمام‌نشدني است! وقتي بچه بودم آرزو داشتم دروازه‌بان شوم! اما اين روزها كه با دوستان روشندل و هنرمندم سرگرم آماده‌سازي‌ دومين آلبوم موسيقي‌مان هستيم، به محدود نبودن دنياي معلولان فكر مي‌كنم. به اين فكر مي‌كنم روشندلاني كه مانند من و پدر و خواهرم گوش‌شان از شنيدن صداي زمين خوردن عصاي سفيد پر است نبايد خسته شوند. نبايد خودشان را دست كم بگيرند. شايد ترحم‌هاي بي‌دليل دلمان را به‌درد مي آورد، شايد پستي بلندي خيابان‌ها بار‌ها زمينمان زده باشد، شايد كيفمان را زده باشند اما خداي ما همان خداي انسان‌هاي سالم است! خداي ما هم بزرگ است. در خانه ما رنگ و بوي عشق ديدني نيست، لمس كردني است، بوييدني است. پدر و مادر سال‌ها عاشقانه با هم زندگي كرده‌اند و ما مهرباني را از آنها آموخته‌ايم. وقتي پدر در كودكي قرآن خواندن را به من مي‌آموخت، وقتي مادر غم‌ام را مي‌خورد، وقتي خواهر و برادرم براي ورود به دنياي هنر تشويقم مي‌كردند، شكرگزار خدا براي خوشبختي‌هايم بودم. فقط يك آرزو از فهرست آرزوهايم باقي مانده، آرزو دارم روزي علم آنقدر پيشرفت كند كه براي نابينايي مادرزادي هم درماني پيدا شود تا بلافاصله پس از مرخصي از بيمارستان، به آموزشگاه رانندگي بروم و براي آموزش رانندگي ثبت‌نام كنم!

  • هم‌قسم شديم غر نزنيم، كار كنيم

هاني اسلامي شرار از هم قسم‌شدن با برادرش سخن مي‌گويد
فرزند بيناي خانواده در سال ۱۳۵۹ به دنيا آمد. او كه فارغ‌التحصيل انجمن خوشنويسان است، اين هنر را نزد استاد اخوين آموخته و اين روز‌ها پس از برگزاري ۲۵ نمايشگاه جمعي و ۱۰ نمايشگاه انفرادي‌ در حوزه خوشنويسي و نقاشيخط، دغدغه تاسيس نخستين سايت تخصصي هنر ملي ايرانيان، يعني خوشنويسي را دارد. هاني در اين‌باره مي‌گويد: «خوشنويسي، هنر ملي- مذهبي ايرانيان است اما بسياري از مردم، هنرمندان معروف اين حوزه را نمي‌شناسند. تصميم داريم در اين سايت آثار فاخر خوشنويسي هنرمندان ايراني را به نمايش بگذاريم تا همگان با اين هنر اصيل آشنا شوند». او خانواده‌اش را خانواده‌اي موفق مي‌داند و مي‌گويد: «مطالعه كردن در خانه ما عادتي دوست‌داشتني بوده و هست! اين عادت و عادت‌هاي خوب ديگر سبب شده تا نابينا بودن نرگس و هاتف و پدر به چشم نيايد. شايد باور نكنيد اما در خانه ما براي گسترش كتابخانه صوتي نابينايان همه از جان و دل مايه گذاشته‌اند. مادر كه عادت به خواندن كتاب براي خواهر و برادرم داشت، پشت ميكروفن مي‌نشست و كتاب‌ها را مي‌خواند. آن روز‌ها خانه ما استوديوي كوچكي براي خوانش كتاب‌هاي صوتي نابينايان بود». او كه از ترحم ديگران به خانواده‌اش غمگين مي‌شد عاشقانه كنار خواهر و برادر و پدرش گام برمي‌داشت تا هيچ‌كس با گفتن واژه «طفلك» عزيزانش را دلگير نكند. هاني از هم‌قسم شدن با برادر كوچكش اينگونه تعريف مي‌كند: «پيمان بسته‌ايم در سال جديد كار كنيم و غُر نزنيم زيرا اطمينان داريم كه براي رسيدن به موفقيت بايد تلاش كرد و تلاش كرد و تلاش كرد.»

کد خبر 330296

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha