یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۵ - ۱۴:۵۰
۰ نفر

داستان> مجید شفیعی: روزی روزگاری پسر پادشاه بی‌حال و خسته جلوی ایوان نشسته بود که قُمری را دید. قمری یک گل صورتی بر منقار داشت. باد گرمی می‌وزید.

دوچرخه شماره ۸۲۴

همه‌ي درختان حیاط کاخ خشک شده بودند. تمام رودخانه‌ها و جویبارها و برکه‌ها هم همین‌طور. پادشاه این‌ها را می‌دانست و در حکایت‌های مختلف خوانده بود.

می‌دانست این خشک‌سالی کار آن جادوگر است. همان جادوگر حکایت دختر نارنجون. جادوگر می‌خواست خودش همسر پسر پادشاه شود، ولی پسر پادشاه قبول نمی‌کرد.

حالا هم نمی‌دانست چه بلایی به سر دختر نارنجون آمده است. جادوگر همه‌ي درخت‌ها را خشکانده و نابود کرده بود تا اگر یک‌وقت دختر نارنجون زنده شد، نتواند بالای درخت‌ها برود. چون همه‌ي درخت‌ها از خون دختر نارنجون روییده بود.

جادوگر آینه‌ها را هم شکست و رودخانه‌ها را هم خشکاند. قمری روی ایوان نشست و به پسر پادشاه گفت: «به من آب بده.» و پسر پادشاه دانه‌های ارزنی را که در دست داشت جلوی او پاشید و به او آب داد.

قمری گفت: «آفرین، معلوم است که حکایت دختر نارنجون را شنیده‌ای!»

پسر پادشاه گفت: «تو همان دختر هستی، نه؟»

قمری گفت: «بله، من همان دختر هستم!»

پسر پادشاه گفت: «تو كه الآن باید مرده باشی!»

قمری گفت: «من صدبار مرده‌ام و زنده شده‌ام. این‌بار این‌جا زنده شدم. معلوم نیست کجا بمیرم.»

پسر پادشاه گفت: «چرا بمیری؟ برای چه؟ به‌خاطر چه گناهی؟»

قمری گفت: «ما باید درون همان قصه برویم.»

پسر پادشاه گفت: «کدام قصه؟»

قمری گفت: «قصه‌ي دختر نارنجون.»

پسر پادشاه گفت: «این گل صورتی چیست که بر منقار داري؟»

قمری گفت: «وقتی جادوگر خواهرم را کشت، از خون خواهرم درختی سبز شد. من شکوفه‌ي درخت را، قبل از آن‌که جادوگر درخت را خشک کند، چیدم و پریدم و پیش تو آمدم.

پسر پادشاه با حال نزار و بیمارش برای پرنده در ایوان لانه ساخت. پرنده بزرگ شد.

پسر پادشاه به قمری آب و دانه داد و گل را در گلدان کاشت. گل بزرگ و بزرگ‌تر شد. ساقه‌هایش در هم پیچیدند و ایوان را پر کردند و روی ساقه‌ها و برگ‌هایش کلمه رویید.

کلمات، کلماتِ همان قصه‌ي دختر نارنجون بود. کلمات بيش‌تر و بيش‌تر شدند تا این‌که از میان کلمات راه بزرگ نورانی‌اي باز شد که به همان حکایت دختر نارنجون می‌رسید.

همین‌که گل‌ها و کلمات شکوفه دادند، قمری تبدیل به دختر نارنجون شد و پسر پادشاه گفت: «وای، تو هستی؟ پس ما به هم رسیدیم. حالا بیا با هم عروسی کنیم!»

دختر نارنجون گفت: «ما به هم نمی‌رسیم، مگر این‌که داخل همین قصه بشویم؛ قصه‌ي خودمان!»

پسر پادشاه گفت: «ما که به هم رسیدیم!»

دختر گفت: «این که رسیدن نیست! باید در همان قصه‌ي دختر نارنجون به هم برسیم. باید قصه‌ي خودمان را زندگی کنیم.»

پسر پادشاه گفت: «چگونه؟»

دختر گفت: «با رفتن درون قصه‌ي خودمان.»

هر دو وارد دالان کلمات شدند. اگر آب می‌خواستند، روی شاخه‌ها می‌نوشتند: آب. اگر غذا می‌خواستند، روی شاخه‌ها می‌نوشتند: غذا و اگر میوه می‌خواستند، می‌نوشتند: میوه.

هر چیزی می‌نوشتند، روبه‌رویشان ظاهر می‌شد. اگر سردشان بود، می‌نوشتند آتش و آتش جلوي چشمشان روشن می‌شد و گرم می‌شدند.

بالأخره هردو کنار همان درخت رسیدند. همان درختی که دختر نارنجون بالای آن رفته بود و منتظر پسر پادشاه بود تا برگردد و برای او لباس بیاورد. اما دیدند که درخت از کلمه تشکیل شده است؛ اما نه رودخانه‌ای هست و نه جنگل و کوهی.

دختر نارنجون نوشت: «رودخانه، جنگل، کوه.»

رودخانه و جنگل و کوه ظاهر شدند. همان وقت جادوگر را دیدند که آهسته کنار رودخانه آمد و بالا را نگاه کرد و گفت: «ای دختر بی‌پدر! من تو را به قمری تبدیل کرده بودم!»

دختر نارنجون گفت: «آن قصه قصه‌ي دیگری بود و این قصه یک قصه‌ي دیگر. در آن قصه تو مرا کشتی و از خونم درختی رویید!»

جادوگر گفت: «پس باید تو را بکشم تا خیالم راحت شود!»

پسر پادشاه شمشیرش را کشید، اما شمشیر هم از کلمه درست شده بود و اصلاً نمی‌برید. هر کاری کرد نتوانست به جادوگر ضربه بزند.

دختر نارنجون فریاد زد: «زود باش! با شمشیرِ کلمات ضربه‌ای بر دست من بزن! زود باش!»

جادوگر خندید و آتشی از دهانش بیرون آورد. پسرِ پادشاه گریه‌کنان شمشیر را بر دست دختر زد. خون از دست دختر جاری شد.

جادوگر خندید و گفت: «خونت را ریختم!»

دختر گفت: «بله، این خون همان قصه‌ي قدیمی است. همان قصه‌ای که تو مرا در آن کشتی!»

دختر نارنجون خون‌ها را بر سر و صورت جادوگر ریخت. از زمین پشت‌سرهم آینه رویید. آینه‌ها مثل گل از زمین روییدند. دشت و جنگل پر از آینه شد.

جادوگر دوباره آتشی از دهانش بیرون آورد. نور ِآتش بر آینه‌ها خورد و به طرف صورت جادوگر برگشت و او را خاکستر کرد. چشمه‌ها جوشیدند. گل‌ها روییدند و درختان بلند و بلندتر شدند.

حالا همه‌ي قصه‌ي قدیمی دختر نارنجون سبز شده بود. پسر پادشاه و دختر نارنجون از میان شاخ و برگ‌های قصه‌ي جدید بیرون آمدند و قصه را بردند و به تمام مادران سرزمینشان دادند.

مادران در شب‌های سرد زمستانی قصه می‌خواندند و دخترها گوش می‌دادند. صدای باد و باران هم می‌آمد. آتش گرما می‌بخشید و رودخانه جاری بود.

صدای هلهله‌ي جشن ازدواج دختر نارنجون و پسر پادشاه تا آن سوی کوه‌ها می‌رفت.

 

دوچرخه شماره ۸۲۴

تصويرگري: ناهيد لشگري فرهادي

کد خبر 326986

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha