یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴ - ۰۹:۲۹
۰ نفر

همشهری دو - روحینا مجیدی: مادرش می‌گوید: یک شب شام را مهمان سعیدم بودیم، خانواده پدری خود و همسرش را دعوت کرده بود، ساعت ۱۲شب آماده رفتن به پادگان شد، گفتم سعید کجا؟ گفت باید بروم، بچه‌ها وسایل لازم دارند. مسئول تدارکات بود.

شهیدشبان

 به همسرش گفتم ميوه نخورده رفت، سهمش را نگه‌دار. ساعت يك‌و‌نيم شب به خانه برگشته بود، نديدمش، صبح هم نديدمش، جگرگوشه‌ام را نديدم، عزيزم را نديدم. سعيدم رفت، نور چشم‌هايم هم رفت. پدرش هم كه موقع حرف زدن به سرفه مي‌افتد از گريه‌هاي شب و بغض‌هاي روزانه‌اش مي‌گويد: سعيد، پسرم نبود، همه كسم بود؛ برادرم، پدرم و معلم من بود، همدم تنهايي‌هايم بود، محرم اسرارم بود. تحمل نديدنش سخت است، خيلي سخت. سعيد شبان‌گورچين قلعه‌اي شهيد مدافع حرم است. 93/6/3 خبر شهادتش را دادند و 2 روز بعد نيز در مقبره شهدا به خاك سپرده شد. مي‌گفت براي آموزش نيروهاي مردمي كردستان به عراق مي‌روند اما همرزمانش مي‌گفتند از همان زمان ورود به خاك عراق در نبرد بود.

  • در انتظار خبر تلخ

مادرش آه عميقي مي‌كشد، بازهم بغض‌اش مي‌شكند و بغض من هم! مگر مي‌شود دلتنگي چنين پدر و مادري را ديد و غمگين نشد؟ مادر شهيد شبان روزي كه خبر شهادت پسرش را دادند به ياد مي‌آورد: آن روز به حاج‌آقا گفتم برويم باغ، قبول نمي‌كرد اما اصرار كردم و رفتيم. تا خواستم كار كنم، نتوانستم. دلم گرفت. گويي ديگر قلبي براي تپش نداشتم، به دلم افتاد كه خبري در راه است. يك‌دفعه تلفنمان زنگ خورد. برادر همسرم بود، سراغ برادرش را گرفت و گويي آب جوشي به سرم ريختند، گفتم با حاجي چه كار داري؟ به من بگو؟ من‌من كنان از وام و ضمانت حرف‌هايي زد و گفت زن داداش نگران نباش.

چند لحظه بعد پسر بزرگ‌ترم زنگ زد و سراغ سعيد را گرفت، نگران بود، انگار خبر در شهر پيچيده بود و فقط ما بي‌خبر بوديم. به پسر بزرگ‌ترم گفتم راستش را بگو، مي‌دانم خانه خراب شده‌ام. دلداريم داد و گفت: نگران نباش، سعيد زخمي شده است. گفتم عيب ندارد مادر، سال‌هاست از پدر جانبازش پرستاري مي‌كنم، سعيد هم روي چشم‌ام جا دارد، براي او هم مي‌شوم مادر پرستار. 10دقيقه نگذشته بود كه پسرم خودش را رساند. گفتند امروز انتقالش مي‌دهند.

  • دلم برايش تنگ مي‌شود

آن شب تا صبح نخوابيدم. نمي‌دانستم چگونه زخمي شده است و بي‌قرار بودم، غافل از اينكه پسرم در اروميه بود. نفسي كه مي‌كشيدم بوي سعيدم را مي‌داد. از درون، وجودش را حس مي‌كردم اما در بيرون از من پنهانش كردند. صبح فردا پسرعمو و پسردايي‌هايم هم آمدند، گفتند ناراحت نشو، سعيد آسماني شد.خدا صبرم داد و فقط گفتم سعيد امانتي خدا بود، چه خوب كه خوب بود و خوب ماند و خوب رفت.گفتم سعيدم را قرباني امام‌حسين(ع) كردم. شهادت گواراي وجودش.مريض بودم اما خدا توانم داد تا پيش سعيد‌رو سفيد بمانم تا مراسمش را سربلند برگزار كنم. نام سعيد عصاي دستم شد، در تشييع جنازه‌اش شعار دادم، راه رفتم، سرم را بالا گرفتم كه ثمره زندگيم پاك بود، همه تعجب مي‌كردند اما گفتم با من كاري نداشته باشيد، تمام حسرتم فقط از نديدنش در لحظه وداع است، نگذاشتند ببينمش، دلم برايش تنگ است.

پدر از آرزوي ديرينه سعيدش براي شهادت مي‌گويد و اضافه مي‌كند: وقتي خبر شهادت دوستان و همرزمانش را مي‌شنيد با حسرت مي‌گفت كاش من هم لايق باشم. نشانه‌ها در زندگي سعيد از شهادتش خبر مي‌داد. خوبي‌هايش قابل وصف نبود و تمام حوادث را به سلامت پشت سر گذاشته بود. خدا از بلايا در امانش نگه‌داشته بود تا بهترين و شيرين‌ترين نوع مرگ را نصيبش كند. 3بار تصادف سختي داشت. زمان ساخت خانه جديدمان بيش از 20آجر از طبقه بالا رها شد اما هيچ كدام به وي اصابت نكرد. خدا سعيد را براي خودش انتخاب كرده بود. همه دوستانش مي‌گويند حيف بود سعيد به مرگ طبيعي بميرد.

  • سربازي براي نظام

مادر از نديدن پسر شهيدش در خواب‌هايش غصه مي‌خورد؛ «در اين مدت فقط 2 بار ديدمش، يك‌بار از دور و بار ديگر ديدم سراغ دختر كوچكش را مي‌گيرد كه گفتم پسرم، آيلين اينجاست، دخترت بغل من است و رفت. صبح كه بيدار شدم بسيار آشفته بودم، دلم تنگش شد و از آن روز ديگر به خواب‌هايم نمي‌آيد.هر شب عكسش را بغل مي‌گيرم و قسمش مي‌دهد تا بيايد. قسم مي‌خورم كه ديگر ناراحت نشوم، گريه نكنم فقط بيايد تا در عالم خواب ببينمش، ببويمش اما نمي‌آيد.

سعيد از همان بچگي دوست داشت سرباز نظام شود. اسلحه پدرش را كه او هم نظامي بود به‌دست مي‌گرفت و مي‌گفت مي‌خواهم صدام‌ها را بكشم. هم‌بازي‌هايش به او گروهبان سعيد مي‌گفتند. وقتي بزرگ‌تر شد و لباس سربازي انقلاب را به تن كرد به او مي‌گفتم چقدر اين لباس برازنده تو است و او از عشقش به عموي شهيدش و راهش مي‌گفت. زمان تولدش رژيم لعنت شده بعث فرودگاه اروميه را بمباران كردند همان زمان به دلم افتاد، اين بچه شهيد مي‌شود. قدمش براي زندگي‌مان بسيار پربركت بود، بچه روزي‌داري بود.

  • براي همه ياور بود

پدرش از بدهكارهايي مي‌گويد كه يك‌سال بعد از شهادتش هنوز قرض‌هايي كه به شهيد سعيد شبان داشتند را پس مي‌دهند. مي‌گويد: از زمان تشييع جنازه تاكنون بيشتر از 700نفر به منزلمان آمده‌اند و بدهي‌هايشان را تسويه كرده‌اند. از اين همه بدهي تعجب كردم و با يكي از دوستانش در پادگان تماس گرفتم تا بپرسم در مقابل اين همه طلب آيا سعيد به كسي مقروض نبوده كه جوابشان منفي بود. گفتند هركسي در پادگان غصه‌اي داشت با سعيد درددل مي‌كرد و اگر كسي نيز توداري مي‌كرد سعيد از چهره‌اش غصه‌اش را مي‌فهميد و درصورت نياز مالي نيز سعي در رفعش مي‌كرد. سعيد پدرانه رفتار مي‌كرد.

صداي حاجي‌شبان مي‌لرزد: سعيد فوتباليست بسيار خوبي بود و 21حكم قهرماني نيز در اين رشته داشت. بخش تربيت بدني سپاه از او دعوت به همكاري كرده بود. به او گفتم پسرم برو اما قبول نكرد. مي‌گفت شايد بقيه فكر كنند به‌خاطر شما و عموي شهيدم به اين بخش دعوت شده‌ام درحالي‌كه من و ديگران در خدمت به سرزمينم نبايد فرقي بينمان باشد. حتي بلافاصله بعد از اخذ ديپلم درخواست خدمت كرد. به او گفتم پسرم اول درست را بخوان اما گفت: اول خدمت به وطن و انقلاب، تمام فراغتش در مسجد و پايگاه مقاومت و زمين فوتبال مي‌گذشت.

حاج‌آقا شبان به سختي صحبت‌هايش را ادامه مي‌دهد. از فرزند 2 و نيم ساله شهيد سعيد شبان مي‌گويد كه موقع شهادت پدر تنها يك و نيم‌سال داشت؛دختري كه شده است همه كس پدربزرگ و مادربزرگ.نمي‌توانند چشم از او بردارند، مي‌گويند: درست مثل پدرش است؛ مهربان، خنده‌رو، تميز و شجاع. عكس پدر را در هرجايي ببيند فرياد مي‌زند و خود را مالك آن عكس مي‌داند. مي‌گويد او باباي قهرمان من است.

  • جانمان فداي رهبرمان

مادر خود را فداي رهبر مي‌داند و مي‌گويد: يك پسرم را قرباني امام‌حسين(ع) و رهبر بزرگوارم كردم و خودم و پسر ديگرم نيز قربان ايشان. اگر رهبر معظم اذن دهند دوست دارم جالي خالي پسرم را در جبهه پركنم. به سن و سالم نگاه نكنيد اگر رهبرم بفرمايند و فتوا دهند مي‌روم و براي پيروزي انقلاب و اسلام در هر جبهه‌اي كه لازم باشد، مي‌جنگم. ما هر چه داريم از رهبر و شهيدانمان است. خدا سايه آنها را از سرمان كم نكند. هميشه خدا را به‌وجود بچه‌هايم به‌ويژه سعيد شاكر هستم، از همه آنها راضي هستم، خدا ازشان راضي باشد. براي تربيتشان خيلي زحمت كشيديم. خدا را شكر مزد زحمت‌هايمان را با خوبي‌هايشان و ياد نيكشان در جامعه به ما پس دادند. نمي‌گذاشتم حرف بد از دهانشان بيرون‌ آيد. پدرشان به بهانه كشتي به آنها نزديك مي‌شد تا مبادا بوي سيگار از تن و دهانشان استشمام كند. حرمتشان را نگه داشتيم تا حرمت خودمان نيز حفظ شود. بچه سر خود به جايي نمي‌رسد. بايد خدا را به ياري خواست و بچه را با كلام خدا و اصحابش آشنا كرد، كاش جوانان امروز هدف شهيدان را به غربت نيندازند و راه درست را براي زندگي برگزينند تا هم خود سربلند باشند و هم ايران. سعيد از بچگي اهل نماز و روزه بود، خردسال بود و دلم نمي‌آمد پيش از سن تكليف مجبور به گرفتن روزه بدون سحري بشود اما روزه‌اش را نمي‌شكست و مي‌گفت روزه‌هايش را براي پدربزرگ خدا بيامرزش هديه مي‌فرستد. براي ما كم نگذاشت. آرزويم زيارت خانه خدا بود كه به‌دست سعيد برآورده شد. قلب رئوفي داشت براي بيماران و سالمندان تنها غصه مي‌خورد.

  • آيلين جاي اورا مي‌گيرد

پدر ادامه مي‌دهد: هميشه مي‌گفت جوان بايد غيرت داشته باشد و خودش براي آينده خود برنامه‌ريزي كند. مي‌گفت براي من مال جمع نكنيد، سال‌ها زحمت كشيده‌ايد و براي خودتان خرج كنيد. به زيارت برويد و آنچه براي تأمين آسايشتان به آن نياز داريد، تهيه كنيد.در نبود سعيد روزهاي سختي را مي‌گذرانم. دامادهايم به فرزندانشان آموخته‌اند كه در حضور آيلين دختر سعيد به آنها بابا نگويند. تسلي خاطرم حضور آيلين است و احوالپرسي همشهري‌هايم. وقتي آشنا و غريب به سراغمان مي‌آيند و از سعيدمان مي‌پرسند آرام مي‌شوم، من هيچ توقعي از هيچ‌كس ندارم.

کد خبر 316118

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha