چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۸:۵۰
۰ نفر

هدا حدادی: شاید شما ندانید اما هر چیزی یا هروسیله‌ای یک مخترع دارد.

دوچرخه شماره‌ی ۷۹۳

می‌دانید مخترع ساعت‌شنی کیست؟ معلوم است که نمی‌دانید.

اگر به شما بگویم بروید تحقیق کنید و ببینید مخترع ساعت‌شنی کیست، می‌روید؟ معلوم است که نمی‌روید. شما یا دارید با تبلتتان بازی می‌کنید یا دارید تلویزیون نگاه می‌کنید.

پس بگذارید خودم برایتان بگویم. ساعت‌شنی در اروپا اختراع شد. کجای اروپا؟ در کشور پروس و یک روستا که نزدیک دریا بود‌.

حالا می‌پرسید پروس کجاست! و لابد حوصله ندارید بروید تحقیق کنید. نه نه نه. زحمت نکشید. خودم بهتان می‌گویم.

پروس کشوری بود که حالا اسمش آلمان است.

مخترع این ساعت یک کشیش بود و اگر دلتان می‌خواهد بدانید زمان اختراع ساعت‌شنی، قرن هشتم میلادی بود.

اسم کشیش چه بود؟

اسمش «فردریش» بود و فامیلش «لودویک‌مان». ما صدایش می‌زنیم کشیش «لو» برای شما که فرقی نمی‌کند.

حالا همه‌ی این حرف‌ها را بی‌خیال شوید و گوش بدهید تا برایتان ماجرایی را بگویم که در هیچ‌کجای تاریخ ثبت نشده است و فقط و فقط من و شما آن را خواهیم دانست.

پس آدامس توی دهانتان را درآورید. گوشی موبایلتان را کنار بگذارید، تلویزیون را خاموش کنید و فقط و فقط به من گوش کنید. چون من موقع قصه گفتن به سکوت و تمرکز احتیاج دارم.

آن موقعی که کشیش «لو» شن‌های نرم ساحل را توی سه نمونه از حباب‌های شیشه‌ای ساعت‌شنی ریخت و سر و ته حباب‌ها را با تخته‌های چوبین بست. آن موقعی که بعد از یک عالم محاسبه، کار و تلاش بالأخره نمونه‌های اختراعش درست و حسابی کار کرد، موقعی بود که دیگر می‌توانست یک لیوان شیر گرم بخورد، كمي چرت بزند و به فردا فکر کند؛ به زمانی که اختراعش را به اداره‌ی ثبت اختراعات می‌برد و گواهی دریافت می‌کند و بعد پولدار می‌شود.

اگر فکر می‌کنید کشیش‌ها به پول فکر نمی‌کنند اشتباه می‌کنید. آن‌ها هم مثل من و شما به پول فکر می‌کنند. بالأخره آن‌ها هم خرج‌های خودشان را دارند.

خلاصه وقتی کشیش لو چرت می‌زد، یک خرچنگ خیلی کوچکِ خیلی قرمز که خیلی اتفاقی، لابه‌لای شن‌ها توی یکی از ساعت‌ها گیر افتاده بود تقلا کرد تا از ميان شن‌هایی که می‌ریختند، بیرون بیاید. بیچاره گیج و ویج شده بود و نمی‌دانست چه‌طور از ساحل آفتابی به آن حباب شیشه‌ای رسیده است و چرا هی به پایین می‌سُرد. خرچنگ با چنگال‌های کوچکش خودش را به دانه‌های شن می‌چسباند اما باز هم به پایین می‌سرید. تا این‌که بالأخره از باریکه‌ی شیشه به پایین افتاد.

خرچنگ روی تپه‌ی شنی‌اش ایستاد و دور و برش را نگاه کرد. چیزهای غریبی می‌دید. یک اتاق نیمه‌تاریک و یک مرد چاق خوابیده و کلی خرت و پرت دیگر. همه‌چیز جز آب دریا.

دست‌هایش... چنگال‌هایش را روی شیشه گذاشت و لمسش کرد.

اگر کشیش یک گربه بود حتماً صدای ریز تق‌تق دست‌های خرچنگ را می‌شنید که به شیشه ضربه می‌زد.

خرچنگ نمی‌دانست که شیشه‌ها می‌شکنند، اما تنها کاری که از دستش برمی‌آمد ضربه‌زدن به شیشه بود. همین‌جوری. فقط برای این‌که می‌دانست چیزی که زندانی‌اش کرده آن دیوار شفاف است.

حوالی صبح دیگر خرچنگ خسته شد. روی تپه‌ی شنی‌اش افتاد و خوابش برد. هوای توی ساعت هم دیگر داشت گرفته می‌شد و نفس‌کشیدن را برای خرچنگ سخت‌تر می‌کرد.

کشیش ساعت‌ها را توی جعبه‌های چوبی گذاشت و به اداره‌ي ثبت اختراع برد.

توی اداره خیلی اتفاقات افتاد، اما آن اتفاق‌ها داستانی نبودند. کاغذبازی و گفت‌وگو با کارشناسان ثبت و ماجراهای حوصله‌سربرِ دیگر که بهتر است به آن‌ها نپردازم.

اما خرچنگ کوچک بیچاره دیگر داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید و لابه‌‌لای شن‌ها هی از بالا به پایین سُر می‌خورد. آخر کارشناس‌ها چند‌بار ساعت‌ها را سر‌وته کردند، اما قسمت خوب ماجرا.

شیشه در اثر ضربات خرچنگ پر شده بود از تَرَک‌های ریز که با چشم دیده نمی‌شدند. یکی از کارشناس‌ها وقتی داشت درباره‌ي جنس شیشه‌ها نظر می‌داد با قلم فلزی‌اش چند بار به شیشه‌ها کوبید و ناگهان ساعتی که خرچنگ تویش بود ترکید و خرد و خاکشیر شد.

در آن لحظه دو اتفاق مهم افتاد.

اولی ناکامی کشیش بود در جلب نظر کارشناسان که باعث شد اختراع کشیش ثبت نشود و سه سال بعد وقتی کشیش ما مرده بود، برادر سود جوی او یوهان لودویک‌مان که او هم یک کشیش بود، اختراع برادرش را به نام خودش ثبت کرد.

بله، تاریخ پُر است از این ماجراهای فریبکارانه.

اما این اتفاق زیاد هم مهم نیست. به هر حال کشیش مرده بود و برایش فرقی نمی‌کرد اختراعش به نام چه کسی ثبت شود.

  مهم ماجرایی بود که در هنگام متلاشی شدن ساعت‌شنی رخ داد.

وقتی ساعت ترکید و شن‌ها به پایین ریختند زمان به مدت سی و سه ثانیه متوقف شد.

برای همه‌چیز و همه‌کس زمان ایستاد.

این را در هیچ کجای تاریخ نخواهید خواند. در هیچ نسخه‌ی علمی و هیچ یادداشت ثبت شده‌ای. اما آن توقف زمانی شروع ماجراهایی از این دست بود. چون پیش از آن ساعت‌ها آبی و آفتابی بودند و نمی‌شکستند. ساعت شنی اولین ساعتی بود که شکست و از آن به بعد هربار ساعتی بشکند زمان سی وسه ثانیه توقف می‌کند. هر‌ساعتی در هر‌کجای کره‌ی زمین، و هیچ‌کس البته متوجه این ایست زمانی نمی‌شود.

من نمی‌دانم و هر‌چه هم تحقیق کردم نیافتم که چرا سی و سه ثانیه  اما یک‌بار یک‌جا نوشته بود که تولد هسته‌ی اولیه‌ی سیاره‌ها در یک زمان حدود سی ثانیه‌ای اتفاق می‌افتد.

ولی این‌که چه‌طور بین این‌همه دانشمند و محقق من آن قضیه‌ی توقف زمانی را فهمیدم مسئله‌ای است بین من و یک خرچنگ سرخ.

خرچنگی که بین دو تخته‌سنگ در دورترین ساحل قشم زندگی می‌کند. هزار و سیصد سال عمر دارد و رنگ قرمزش به سختی از میان صدف‌ها و خزه‌هایی که رویش را پوشانده‌اند پیداست.

آن لحظه‌ای که ساعت شکست زمان ایستاد، اما نه برای کسی که توی ساعت بود. نه برای او که با شن‌های ساعت پایین ریخت و همه‌چیز را دید که ناگهان از حرکت ایستادند. نه برای او که با ضربان قلب خودش توقف را اندازه گرفت و بعد... از لابه‌لای همهمه‌ها گریخت.

بله. این چیزها را به من گفته است. من هم به شما می‌گویم.

اما از من نخواهید که آدرس دقیق خانه‌اش را به شما بگویم. می‌ترسم بروید و او را بگیرید. او از رفتن توی شیشه می‌ترسد.

کد خبر 300478

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha