سه‌شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۳
۰ نفر

لیلی شیرازی: پایان روز چه دارم؟ روزی که از صبح به دنبال رؤیاهایم بوده‌ام. قدم‌هایی را دارم که به سمت خورشید برداشته‌­ام و سایه‌ی کوچک و ترس‌خورده‌ام را که همه‌جا با خودم برده‌ام.

در آغاز و پایان روز تو را دارم

پایان روز چه دارم؟ جز دعاهای مادرم که از پشت تلفن گاهی با صدای گرفته و گاهی با شوق همراهم کرده است.

پایان روز چه دارم؟ جز حسی از خواب‌های عجیب شب گذشته­‌ام که در آن باران درو کرده‌­ام و گندم باریده‌­ام. از زمین باریده و بر آسمان راه رفته‌­ام.

رؤیا و دعا و خواب. این‌ها احساسات آبی و غمگین من است که پایان روز با خودم به رختخواب می‌­برم و قبل از خواب آن­‌ها را با نیایش‌های کوچکم می‌آمیزم.

آه، نیایش‌های کوچک من تنها چیزهایی هستند که در طول روز به من امید می‌دهند و شب­‌ها برای خواب‌هایم باران و گندم می‌آورند.

من در نیایش­‌هایم تمام زندگی‌­ام را به خداوند می‌سپارم. تمام کارهای کوچک و بزرگم را دانه‌دانه مثل بچه‌هایی که دستشان را توی دست مادر می‌گذارند و روانه‌شان می­‌کنند، به خداوند می‌سپارم. اصلاً سفارش می‌کنم که خداوند گره‌های کوچکم را باز کند. جلو پایم راه‌های تازه بگذارد. پنجره‌ی دلم را باز کند. حیاط‌خلوتی برای دلم بسازد. رؤیاهای چرکم را از روانم دور بریزد. اصلاً صدای مرا بشنود. آخ! صدای دل مرا بشنود. هیچ‌کس نمی‌تواند آن­‌چه را که واقعاً در دل من می‌گذرد ببیند و بشنود. هیچ‌کس نمی‌تواند من واقعیِ مرا که تنها با خداوند حرف می‌­زند، ببیند.

تنها خداوند است که مرا می‌بیند. تنها خداوند است که مرا می‌شنود. تنها خداوند است که از تک‌تک سلول­‌های من آگاه است. از همه‌ی آن‌چه که بر ژِن‌های من است. از همه‌­ی آن‌چه که بر خواب­‌ها و بیداری‌های من سایه انداخته است. از همه­‌ی کلمات و آواهای من.

خداوند از فهرست دوست‌داشتنی‌های من و دوست‌نداشتنی‌های من خبر دارد. خداوند می‌داند که من به چه چیزهایی حساسیت دارم، چه غذاهایی، چه بوهایی، چه رنگی... خداوند می‌­داند که من چه غصه‌هایی دارم و آرزوهای کوچک و بزرگم چیست. چه چیزهایی را از کودکی­‌ام با خودم آورده‌­ام و چه چیزهایی را با خودم به خاک خواهم برد.

* * *

دل من نمی‌­گیرد. دل من تا وقتی که نیایش‌های کوچکم را دارم از هیچ‌کس و هیچ‌جا نمی‌گیرد. چرا باید بترسم یا اجازه بدهم که حالم خاکستری شود؟ چرا باید از هجوم تنهایی و تلخی و آوازهای بی‌رنگ بترسم؟ چرا باید بگذارم که وحشتی از روزهای مرده در رگ‌های زنده‌ی من بخزد؟ پشت من به خداوند گرم است. به کسی که می‌تواند بگوید شناسنامه‌ی مرا دارد. به کسی که مرا آفریده است و رازهای مرا به کسی نمی‌گوید. کسی که به من حسادت نمی‌کند. مرا تنها نمی‌گذارد. با من سرد حرف نمی‌زند. مرا در شلوغی‌های کارهای مهمش گم نمی‌کند. نمی‌گذارد دل‌افسرده و خسته شوم.

او نمی­‌گذارد بین راه بمانم، با دلی افسرده و ناامید. چرا که ناامیدی از جنس خداوند نیست. انسان ممکن است گاهی از جنس تلخی و ناامیدی باشد. اما خداوند سراسر نور است  و شفاف است و آوازهای روشنی دارد. خداوند آوازهای روشنش را با مهربانی میان همه­‌ی آدم‌­ها پخش می‌کند و من هر شب گیرنده‌هایم را برای خداوند تمیز و شفاف و روشن می‌کنم.

* * *

پایان روز هیچ ندارم به جز امیدواری. امیدواری به این‌که گره‌هایم به دست تو باز می‌شود. امیدواری به این‌که تا وقتی زنده‌­ام در راه تو قدم می‌زنم. امیدواری به این‌که هیچ‌کس جز تو پشت‌گرمی من نیست و من هیچ‌وقت گلوله‌­ای برفی نخواهم بود. من تنها گلوله‌ای از آفتابم که روشنایی‌ام را به تمامی از خداوند می‌گیرم.

کد خبر 269122

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha