سه‌شنبه ۳ تیر ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۶
۰ نفر

لیلی شیرازی: دستم به شاخه نمی‌رسد. به شاخه‌ای که نوک آن سیب سرخ عجیبی است و به من چشمک می‌زند. شاید حتی توی دلش پری کوچکی در حال مرتب‌کردن اتاقش باشد.

برای خدا هیچ هیچ هیچ هیچ‌کاری ندارد

شاید توی آن سیب، نامه‌ی کوتاهی از پرنده‌ی کوچکی باشد که در سفرش به جنوب مرا دیده است و می‌خواهد با هم‌دیگر بیش‌تر آشنا شویم. نمی‌دانم توی آن سیب چه خبر است! فقط می‌دانم که دستم به آن نمی‌رسد! و می‌دانم که تنها خداوند است که می‌تواند دست مرا به آن سیب برساند!

* * *

دلم گرفته است. شکل غروب شده دلم. توی هُرم تابستان، دلم مثل غروب‌های پاییزی گرفته است. دلم پنجره‌ای ندارد. روزنه‌ای ندارد. کنجی ندارد. فقط یک دل کوچک و ساده، اما گرفته است. مثل آن شعر مهدی اخوان‌ثالث که می‌گفت «ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می‌گریند!» انگار دخترکی نشسته باشد توی دلم و تمام روز اشک ریخته باشد. نمی‌دانم چه چیز غمگین‌اش کرده است. فقط می‌دانم که تنها خداوند است که می‌تواند ابرها را کنار بزند و خورشید را در دلم بتاباند!

* * *

تنهایی‌ام بزرگ شده‌. مثل یک بادکنک که انگار دارد هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. انگار یک نفر نشسته یک گوشه و دارد بادکنک تنهایی‌های مرا باد می‌کند. وقتی کوچک بودم هم، تنها بودم. اما تنهایی‌های نوجوانی‌ام عمیق‌تر و عجیب‌تر بود. مثل یک درخت که مدام ریشه‌هایش را به عمق خاک می‌فرستاد تا از آن تهِ ته یک جرعه آب بردارد. می‌دانم که آدم با تنهایی‌هایش زندگی می‌کند. از تنهایی‌هایش تغذیه می‌کند. تنهایی‌هایش را می‌جود، اما گاهی هم تحمل این همه تنهایی بسیار سخت است.

دست خودم نمی‌رسد که کوله‌ام را از پشتم بردارم و درش را باز کنم و کمی از بار تنهایی‌ام را کم کنم. اما می‌دانم که اگر خدا بخواهد، این‌که در کوله‌ای باز شود، این‌که تنهایی‌های كسی کم بشود، این‌که باران سیل‌آسا یکهو بند بیاید، این‌که یک نفر که قهر کرده بود یکهو برگردد، این‌که تلفنی که مدت‌ها مشغول بوده یکهو آزاد شود، این‌که بچه‌ای که فکر می‌کردیم دیگر خوب نمی‌شود جواب آزمایشش عالی بیاید، این‌که کیکی که یک ساعت برای پختنش وقت گذاشته‌ای خوب از آب دربیاید، این‌که خواب‌های ترسناکم تمام شود، این‌که بی‌خوابی‌های دوستم به خواب‌های خوش تبدیل شود، این‌که انگشترم پیدا شود، این‌که یک روز تمام به بچه‌های کار و خیابان خوش بگذرد و وقتی بزرگ شدند یکی از آن‌ها مخترع یک دستگاه خیلی مهم بشود، این‌که گونه‌های منقرض شده‌ی حیوانات دوباره به طبیعت برگردند، این‌که دخترها احساس نکنند که نادیده گرفته می‌شوند، این‌که ایران توی جام جهانی ستاره بشود، این‌که یک دوست قدیمی در یک بعدازظهر کسل به شما تلفن کند و شعر تازه‌اش را برایتان بخواند، این‌که دعایتان هنوز گفته نشده برآورده شود، این‌که به یک سفر غیرمنتظره بروید و هزار تا چیز بسیاربسیار کوچک و بسیاربسیار بزرگ دیگر برای خدا هیچ‌ِهیچ‌ِهیچ هیچ کاری ندارد!

گاهی این را خودم به خدا می‌گویم. می‌گویم خدایا واقعاً که برای تو کاری ندارد، پس لطفاً درستش کن! و در کمال ناباوری می‌بینم که درست می‌شود. می‌گویم ناباوری‌ها! نمی‌گویم ناامیدی! چون من آدم امیدواری هستم. من به خداوند همیشه خوش‌بین و امیدوارم!

کد خبر 263513

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha