سه‌شنبه ۳ تیر ۱۳۹۳ - ۱۴:۱۶
۰ نفر

داستان> هندزفری در گوشش است و با ریتم آهنگ پا‌هایش را تکان می‌دهد. به چهره‌اش خیره می‌شوم، در عالم خیالش غرق است. با دست به کمر لیلا می‌زنم و می‌گویم: «لیلا، بهش بگو صدای آهنگ رو کم کنه. کر می‌شه.»

جای خالی

لیلا با پوزخند می‌گوید: «نترس. اگه می‌خواست کر بشه، تا حالا شده بود.»

به ایستگاه می‌رسیم و پیاده می‌شویم. فرناز که تا آن موقع داشت آهنگ گوش می‌کرد، با لحن مسخره‌ای می‌گوید: «حالا ما چی کاره‌ایم بریم عیادتش؟ پس‌فردا بچه‌ها برامون صفحه می‌ذارن این‌ها خودشیرین‌ان.»

بی‌اختیار بهش می‌توپم: «چه ربطی داره پرسیدن حال یک آدم و خودشیرینی؟! بذار بچه‌ها هر فکری می‌خوان بکنن.»

لیلا که آدامسش را باد می‌کند، می‌گوید: «من که فقط به‌خاطر نمره می‌آم، وگرنه اصلاً ازش دلِ خوشی ندارم.» فرناز هم به علامت تأیید سرش را تکان می‌دهد. برای این‌که بحث را عوض کنم، می‌گویم: «حالا آدرس رو نگاه کن ببین درست اومدیم؟» لیلا دست در کیفش می‌کند و تکه کاغذی را در می‌آورد و می‌گوید: «آره، همین کوچه رو بریم تو. پلاک ۱۰.»

بدون حرف، راه را دنبال می‌کنیم. به خانه می‌رسیم و مات و مبهوت به ساختمان نگاه می‌کنیم. ساختمان آجری کهنه و قدیمی. فرناز با تعجب می‌گوید: «این خانه است یا خرابه!» صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم: «می‌خوام زنگ بزنم. حواستون باشه!» با فشرده‌شدن زنگ صدای ناهنجاری برمی‌خیزد. صدای خسته‌ای را می‌شنویم: «کیه؟» خودم را جمع و جور می‌کنم و مي‌گويم: «منم. فاطمه حسینی. برای عیادت اومدیم.» بعد از چند دقیقه، در آهسته باز می‌شود. لیلا در را هل می‌دهد. صدایی بلند می‌شود: «بفرمایید طبقه‌ی دوم. شرمنده که نتونستم بیام پایین.»

وسایلي ساده و ابتدایی اسباب خانه را تشکیل می‌دهند. خانم مختاری با صورت لاغر و تکیده روی تختش نشسته. با دیدن ما لبخندی کم‌رنگی بر لبانش می‌نشیند. مؤدبانه سلام می‌کنیم. از این‌که آمدیم تشکر می‌کند و احوال مدرسه را می‌پرسد. لیلا و فرناز گوشه‌ای ساکت نشسته‌اند. کمپوت آلبالویی را که آورده‌ایم، برایش باز می‌کنم. چند قاشق بیش‌تر نمی‌خورد و با صدايی غمگین می‌گوید: «بچه‌ها، من دیگه مدرسه نمی‌آم.»

با تعجب با هم می‌گوییم: «چرا؟» و او می‌گوید: «من باید...» نفس عمیقی می‌کشد و اشک چشم‌هایش را  پر می‌کند: «باید خیلی زود عمل کنم. به پول زیادی احتیاج دارم. می‌خوام خونه رو بفروشم.»

* * *

درست سه هفته از نبود خانم مختاری می‌گذرد و اداره کس دیگری را جایگزین کرده. چه‌قدر جای خانم مختاری خالی است، حتی با تمام جدیّتش!

ساحل رفائی، ۱۶‌ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۴۶

تصويرگری: مهسا پدرام از تهران

کد خبر 262798

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha