یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۱
۰ نفر

داستان> دستم را روی دیوار خانه‌ی روبه‌رویی خانه‌مان می‌گذارم. گلویم حسابی می‌سوزد. به سرفه افتاده‌ام. چند مأمور دور کسی که ظاهراً بعد من از پنجره بیرون پریده جمع شده‌اند. همه‌جا پر از دود است، همه‌جا...

برید کنار لطفاً

آپارتمان پنج طبقه‌ی ما و سه‌ طبقه‌ی خانه‌ی بغلی در آتش می‌سوزد. حالا مأموران آتش‌نشانی هم رسیده‌اند. هنوز چند نفری توی ساختمان هستند. همه‌جا شلوغ است. مردم از پنجره‌ها توی خیابان را نگاه می‌کنند. مأموران آتش‌نشانی و آمبولانس این‌طرف و آن‌طرف می‌روند. گلویم به خس‌خس افتاده. راه می‌افتم تا شاید کسی برای گلویم کاری کند. سرم کمی درد می‌کند. به طرف آمبولانس می‌روم. دو مأمور توی آمبولانس‌اند.

-  سوختگی درجه سه. باید زود‌تر انتقالش بدیم به بیمارستان.

سعی می‌کنم توجه‌ آن‌ها را جلب کنم. سعی می‌کنم حرف بزنم، اما جز صدایی نامفهوم چیزی از دهانم خارج نمی‌شود. با این گلوی خشک به سختی می‌توانم حرف بزنم. یکی از مأمور‌ها باعجله به سمت من می‌آید. یعنی این‌طور به‌نظرم می‌رسد، اما در آمبولانس را می‌بندد و می‌گوید: «حرکت کن.» و لا‌به‌لای صدای آژیر آمبولانس گم می‌شود.

راه می‌افتم. هنوز یک آمبولانس دیگر در محل هست. می‌روم طرفش. مجبورم از لای ماشین‌های آتش‌نشانی رد شوم. به آمبولانس می‌رسم، اما کسی نیست. مأمورها به کسانی که سوختگی‌ سطحی دارند، کمک می‌کنند.

دیگر سوزش گلویم برایم قابل تحمل نیست. جانی هم برایم باقی نمانده. خانه‌ی پر از دود. برای کمک خواستن پنجره را باز کردم. دیگر نمی‌دانم چه شد. و این سر درد وحشتناک. انگار مغزم جابه‌جا شده. صدای هق‌هق زنی می‌آید. بلند می‌شوم و به‌طرف خانه‌مان می‌روم. آتش خاموش شده. سرم را بالا می‌گیرم. خانه‌مان سوخته.

باز هم صدای زن را می‌شنوم. کنجکاو می‌شوم. جمعیتی دور زن جمع شده‌اند. به طرفشان می‌روم. پسری روی زمین افتاده. نمی‌توانم چهره‌ی پسر را ببینم.

زمزمه‌های زیادی در گوش‌هایم می‌پیچد.

- ضربه‌ی مغزی...

- وقتی از طبقه‌ی سوم پرید، نتونستن بگیرنش...

- بیچاره مادرش!

مأموری که کنار زن نشسته، به یکی از همکارانش می‌گوید تمام كرده. گریه‌ی زن اوج می‌گیرد. مأمور به زن تسلیت می‌گوید: «ضربه درجا بود. کاری از دستمون برنمی‌اومد.»

- برید کنار لطفاً.

دو مأمور با برانکارد می‌آیند. وقتی زن کنار می‌رود، جا می‌خورم. يك قدم عقب می‌روم. دستم را روی قلبم می‌گذارم. چه وحشتناک! قلبم نمی‌زند. صدای آدم‌های اطرافم کم‌کم محو می‌شود. اطرافم کم‌کم سیاه می‌شود. به مادر بیچاره‌ام فکر می‌کنم و به خودم. دراز به دراز افتاده‌ام روی زمین، مثل یک جنازه.

ستاره نصیری،

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۴۵

تصویرگری: آلاله نیرومند

کد خبر 261364
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha