چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۰۵:۴۶
۰ نفر

سید هادی کسایی زاده: مصطفی محمدلو مستند‌سازی ایرانی است که تجربه حضور در سوریه به عنوان یکی از مدافعان حرم حضرت زینب(س)را در کارنامه کاری خود دارد.

حرم حضرت زینب

 این گفت‌وگو در حالی انجام شد که قرار است دوباره به سوریه برود. در این گفت‌وگو سؤالات حذف شده و شما روایت تجربه‌های این مستند ساز را می‌خوانید. او می‌گوید: روزهای آخر، تمام وجودم برای دیدن دمشق مشتاق بود. مجبور بودم پیش از رفتن با برخی از دوستان و نزدیکان ماجرای رفتنم را در میان بگذارم؛ هم برای حلالیت خواستن و هم برای اینکه بدانند تا مدتی نمی‌توانند روی حضور من حساب کنند. خیلی حرف‌ها در روزهای پیش از سفر شنیدم. گفتند: شامات سرزمین مکرهای معاویه ها و سرزمین نیرنگ هاست. اینها همه بازی‌های سیاسی و تعصبات افراطی است. عده‌ای که اهل تحقیق نبودند هم گفتند: اصلا شاید قبر حضرت زینب(س) در شام نباشد! و خلاصه کلی از این حرف‌ها که یا از روی دلسوزی و برای باز داشتن من از کاری بود که آنها تصور می‌کردند یک اشتباه محض است و یا برای اینکه اعلام عدم حضور ناگهانی‌ام برایشان قابل هضم نبود. در هر حال شب‌پیش از سفر وصیت‌نامه‌ام را نوشتم و به چند نفر ایمیل کردم. البته چیز خاصی برای بخشیدن و تعیین تکلیف نداشتم. سرانجام از ترمینال میدان آزادی با اتوبوس راهی مرز مهران شدیم؛ اما گذشتن از پل مرزی به طور فردی در آن وقت سال ممکن نبود. چند ساعتی منتظر شدیم و در فکر ملاقات با امام جمعه و فرماندار بودیم که راهی باز شد و به همراه چند نفر دیگر وارد مرز عراق شدیم.

‮ ‬ماجرای‮ ‬جاروکردن‮ ‬خیابان‮‌های‮ ‬حرم‮ ‬امام‮ ‬علی‮(ع‬)

یادم هست شب عید غدیر من و مصطفی (یکی از همراهانم) و کم‌سال‌ترین همسفرمان به نام میلاد از بچه‌های دیگر جدا ماندیم. چون جایی برای استراحت پیدا نکردیم به چادر صلواتی روبه‌روی شارع‌الرسول خیابان مشرف به حرم حضرت علی(ع) پناه بردیم که به مناسبت عید غدیر برپا شده بود اما به‌دلیل سرمای زیاد مصطفی پیشنهاد کرد که بهتر است به جای خوابیدن در این سرما، خیابان شارع‌الرسول را جارو بزنیم. چند جارو از کسبه اطراف گرفتیم و تا صبح مشغول جارو زدن زباله‌هایی شدیم که از مراسم جشن و مولودی‌های اول شب روی زمین پخش شده بود. نماز شب را نیم ساعت مانده به اذان صبح در حرم خواندیم و از همان شب، گریه‌های ضجه‌وار مصطفی در طلب شهادت و اذن میدان یافتن از آقا امیرالمومنین(ع) برای دفاع از حرم حضرت زینب‌(س) آغاز شد.

‮ ‬شهادت‮ ‬با‮ ‬طعم‮ ‬شیطنت‌‬های‮ ‬من‮ ‬و‮ ‬مصطفی

در یکی از نیمه شب‌ها مصطفی گفت: کسی خواب دیده که ابراهیم هادی یکی از شهدای دوران دفاع‌مقدس آمده و او را به همراه یک نفر دیگر از جمعی جدا کرده و برده است. با شنیدن این ماجرا خودم را هرطور شده در تمام سفر به مصطفی می‌چسباندم تا آن نفر دوم که در خواب دیده شده بود من باشم. از مصطفی قول گرفتم که در تمام طول سفر همراه هم باشیم. برای اینکه راحت‌تر سرقولش بماند، کمی شیطنت هم کردم. به او گفتم که خواب دیده‌ام من و تو با هم شهید می‌شویم. هرچه پرسید چه خوابی دیده‌ای؟ گفتم هر خوابی را نباید تعریف کرد! فقط اگر می‌خواهی شهید شوی از من جدا نشو!

‮ ‬تمام‮ ‬گروه‮ ‬بالاتر‮ ‬از‮ ‬خطر

3-2روز مانده به پرواز به سمت دمشق، چند نفر دیگر از بچه‌های ایرانی که مصطفی در سفر قبلی‌ا‌ش به سوریه با آنها آشنا شده بود را هم یافتیم. علی یکی از آنها بود که در تمام طول سفر با کمترین امکانات و با غذاهای کدبانو وارانه‌اش! سیرمان می‌کرد. سیدعلی و مسعود از رزمندگان عملیات کربلای 5 و تخریب‌چی‌های خبره در زمان جنگ بودند. او بعد از جنگ تحمیلی با وانت‌اش میوه‌فروشی می‌کرد و ادبیات منحصر به فردی داشت. گاهی امر و نهی‌هایش آدم را آزار می‌داد اما در این سفر چیزهای گرانبهایی را از او آموختم. با اضافه‌شدن این افراد برای زیارت به کربلا رفتیم و 3-2 روزی هم آنجا ماندیم.

‮ روزهای سخت زندگی در دمشق

سرانجام به دمشق رسیدیم. برای من و یکی‌ دو تن از بچه‌ها که به شهادت فکر می‌کردند آخر دنیا بود. حتی پیش از سفر دندانم را که نیاز به دندانپزشکی داشت ترمیم نکردم؛ چون دلم می‌خواست دیگر به آن نیازی نداشته باشم. از فرودگاه دمشق با یک اتومبیل قدیمی به مقر لوای امام حسین(ع) رفتیم؛ جایی که نیروهای عراقی حضور داشتند. بودجه آن مقر زیرنظر هواداران عراقی تأمین می‌شد. بلافاصله یکی ‌دو اتاق برای اقامت در اختیارمان قرار گرفت. آن را مرتب کردیم اما نه آب گرم داشت و نه در خیلی از ساعات شبانه روز برق درست و حسابی. فقط محل نسبتا امنی برای وسایل و خوابمان بود.

‮ ‬روزها‮ ‬و‮ ‬شب‌های‮ ‬نگهبانی‮ ‬از‮ ‬حرم‮ ‬بی‌‬بی‮ ‬زینب(‮‬س‮)

نخستین‌بار که وارد حرم بی‌بی زینب(س) شدم جرأت نزدیک‌شدن به ضریح را نداشتم. پس از اذن گرفتن در نجف و نماز شب‌های مشترک با مصطفی در ایوان طلای حرم امیرالمومنین(ع) و تل زینبیه در کربلا، گویی در آن لحظه مقابل فرمانده اصلی سفر ایستاده‌ام و تنها اذن میدان می‌خواهم نه اذن دخول و چقدر این اذن میدان شیرین، سخت به‌دست آمد. در مقر لوای امام حسین(ع) نه از لباس نظامی خبری بود و نه از اسلحه. به زور چند دست لباس پیدا کردند و به ما دادند. البته کمتر از تعدادمان هم اسلحه فراهم شد. وقتی داشتیم به خط می‌رفتیم چنان بالای وانت، ندای «نسیمی جان‌فزا می‌آید و بوی کربلا می‌آید» را سر داده بودیم که عرب‌ها با حیرت به وانت خیره شده بودند. در منطقه حتیته یک خط تثبیتی وجود داشت و ما باید در چند خانه ویلایی تا برگشتن به عقب می‌ماندیم. باورمان نمی‌شد که برای هر اسلحه تنها 8-7 تا فشنگ دادند و این وضع تا یک هفته ادامه داشت. شب‌ها به چند ویلا جلوتر هم می‌رفتیم و در کمین پست می‌دادیم. شب اولی که در پست نشستیم همراهم یک عراقی سن و سال‌دار بود. از همان شب کم کم مجبور شدم دست و پا شکسته زبان عربی را یاد بگیرم. به مرور زمان با منطقه آشناتر شدیم.

روزهای اول بیشتر وقت‌ها آب آشامیدنی هم پیدا نمی‌شد و سنگرهای عراقی‌ها هم آنقدر بدون استحکام و نامطمئن بود که باد تکانش می‌داد. عرق ریختن‌های روزانه به‌خاطر سنگر‌سازی‌‌های سختی که مسعود با نبوغ جنگی‌اش طراحی می‌کرد نفس آدم را می‌گرفت. مسعود همیشه حین کار توصیه‌های جنگی جالبی می‌کرد. از اینکه همیشه باید چاقو همراه‌ما باشد و گاهی همین چاقو جان‌مان می‌دهد گرفته تا مسائل بزرگ‌تر ازجمله تصور خود در جای دشمن و خوانش هراس‌ها و انگیزه او برای نزدیک شدن به ما در هر شرایط و آشنایی با سلاح‌های سنگین و غیره.

‮ ‬ماجرای‮ ‬کشته‮ ‬شدن‮ ‬تک‮ ‬تیرانداز‮ ‬تکفیری

در همین منطقه یک شب مسعود از سنگر بیرون رفت و وقتی به داخل برگشت از پشت پایش خون می‌چکید. یک تک تیر‌انداز از روزنه کوچک سنگر که تقریبا چند سانتی‌متر بیشتر نبود رد شدن او را دیده بود. گلوله ثاقب به همان گوشه خورده و کمانه آن به پشت پای مسعود فرو رفت. مسعود اجازه نداد تا کار درمانش را در بیمارستان تمام کنند و گفت تا آن تک تیرانداز را خلاص نکند دست بردار نیست. وقتی کمی حالش بهتر شد مسیر طی شده توسط گلوله را شناسایی کرد و آن را با کیسه بست. با کمک بچه‌ها چند روزنه در دیوار ایجاد کرد و خود در مخفی‌ترین آنها نشست. بچه‌ها یک کلاه را بر سر چوبی کردند و بالا بردند تا تک‌تیرانداز شلیک کند و جایش لو برود. خوشبختانه تک تیرانداز دشمن هم کلاه را دید. گول خورد و شلیک کرد و پس از شناسایی جایش با شلیک گلوله‌های بچه‌ها از چند جهت گیج شد تا اینکه خود مسعود با گلوله‌ای کارش را تمام کرد.

باید کفاره خوردن غذای جنگ‌زده‌ها را بدهیم

در یک هفته اولی که با عراقی‌ها به منطقه حتیته رفته بودیم، آب و غذای درست و حسابی نداشتیم و مجبور بودیم از غذاهای مانده در خانه‌های مردم یا بادمجان‌های زمین‌های زراعی متروکه تغذیه کنیم. صبحانه، ترشی فلفل و نان می‌خوردیم و شام هم بادمجان سرخ‌شده که جز معده درد چیزی برایمان نداشت. در مورد خوردن این غذاها استفتا کردیم و پاسخ دادند بعدا باید کفاره خوردن مضطرانه اموال جنگ زده‌ها را بپردازیم.

ارتش زنان سنی حامی اسد

فردی به نام ابوشیث بود که ارتش زنان حامی اسد را رهبری می‌کرد. وقتی این خبر را شنیدم خیلی برایم جالب بود و خیلی هم تلاش شد تا تصاویر مستند از آنها گرفته شود. ارتش جالبی بود و فضای خاصی داشت. تا آن زمان نمی‌دانستم که زنان هم می‌توانند بیش از مردان در عملیات‌های شهری مفید باشند. البته هیچ‌یک از آن خانم‌ها که تحت فرماندهی ابوشیث قرار گرفته بودند، شیعه نبودند.

‬تونل‮‌‌های‮ ‬تنگ‮ ‬و‮ ‬تاریک‮ ‬دمشق

در جنگ شهری، حفاری‌ها نقش بسیار مهمی دارند. دشمن با امکاناتی که داشت بی‌صدا و بدون برجای گذاشن علائمی، حفاری‌های طولانی انجام می‌داد. بمباران هوایی ارتش عملا تلفاتی نمی‌گرفت زیرا منطقه دشمن پر از حفاری بود و با شنیدن صدای هواپیما همه آنها زیر زمین مخفی می‌شدند. با این شرایط توپخانه هم کار زیادی از دستش بر نمی‌آمد جز اینکه دشمن را به زیر زمین بفرستد تا نیروهای ما راحت‌تر پیشروی کنند.‮ ‬در‮ ‬این‮ ‬شرایط‮ ‬نیروهای‮ ‬پیاده‮ ‬آموزش‮‌‬دیده‮ ‬و‮ ‬با‮ ‬هوش‮ ‬و‮ ‬با‮ ‬ضریب‮ ‬دقت‮ ‬بالا، ‮ ‬از‮ ‬هر‮ ‬چیزی‮ ‬مهم‌تر‮ ‬بودند‮. ‬

همه ما سوژه حسین شدیم

سهیل کریمی، مستند‌ساز در تعریف خاطراتی از روزهای حضورش در دمشق می‌گوید: حسین هم پروژه مستند من بود و هم پروژه عکس محمد؛ اما حالا همه‌ ما پروژه حسینیم... بار اول در پرواز تهران به دمشق از صندلی جلویی بلند شد و رو به من گفت: آقا سهیل! برای ساخت مستند می‌روید سوریه؟ گفتم: لو رفتم؟ گفت: در سالن ترانزیت شما را دیدم. این شروعی بود برای برادری من و حسین. می‌گفت تازه بچه‌دار شده و نامش کوثر است. هر کدام از بچه‌ها که شهید می‌شدند، نخستین نفر حسین بود که خبرم می‌کرد و بعد حسرت می‌خورد.

هر‮ ‬از‮ ‬چندی‮ ‬پیامکی‮ ‬به من‮ ‬می‌ ‬داد‮. ‬یا‮ ‬از‮ ‬این‮ ‬ور، ‮‬یا‮ ‬از‮ ‬کنار‮ ‬ضریح‮ ‬خانم‮ ‬زینب‮(‬س‮) ‬یا‮ ‬رقیه‮ ‬خاتون‮(‬س‮). ‬در‮ ‬تشییع‮ ‬پیکر‮ ‬حاج‮ ‬اسماعیل‮ ‬اکبری‮ ‬با‮ ‬هم‮ ‬بودیم‮. ‬یک‮ ‬روز‮ ‬یکی‮ ‬از‮ ‬دوستانم زنگ‮ ‬زد‮ ‬و‮ ‬گفت‮: ‬حسین‮ ‬نصرتی‮ ‬شهید‮ ‬شد؛ ‬بدون‮ ‬مقدمه‮. ‬دنیا‮ ‬روی‮ ‬سرم‮ ‬هوار‮ ‬شد‮. ‬چشم‌هایم‮ ‬سیاهی‮ ‬رفت‮. ‬جگرم‮ ‬سوخت‮. ‬حسین، ‮ ‬سوریه، ‮ ‬نزدیک‮ ‬مثل‮ ‬برادر، ‮ ‬کوثر، ‮ ‬کوثر، ‮ ‬کوثر‮. ‬سیل‮ ‬اشک‮ ‬امان‮ ‬نداد‮. ‬زنگ‮ ‬زدم‮ ‬به‮ ‬بچه‌‌‬های‮ ‬دیگر‮ ‬فقط‮ ‬پشت‮ ‬خط‮ ‬هق‮ ‬هق‮ ‬می‌کردیم‮. ‬حسین‮ ‬در‮ ‬دمشق‮ ‬شهید‮ ‬شده‮ ‬بود‮. ‬یادم‮ ‬هست‮ ‬پایان‮ ‬هر‮ ‬روز‮ ‬که‮ ‬می‮‌‬شد ‮ ‬و‮ ‬هنوز‮ ‬گرد‮ ‬و‮ ‬غبار‮ ‬و‮ ‬دود‮ ‬و‮ ‬دم‮ ‬عملیات‮ ‬را‮ ‬از‮ ‬سر‮ ‬و‮ ‬کول‮‌مان‮ ‬نشسته‮ ‬بودیم، ‮ ‬حسین‮ ‬اصرار‮ ‬به‮ ‬دیدن‮ ‬راش‮‌‬ها‮ ‬می‌‌‬کرد‮. می‌آمد توی ‬اتاق‮ ‬و‮ ‬سر‮ ‬تخت‮ ‬من‮ ‬می‌‬نشست‮ ‬و‮ ‬پافشاری‮ ‬می‮‌‬کرد‮ ‬همه‮ ‬راش‌‬ها‮ ‬و‮ ‬عکس‮‌‬ها‮‬را‮ ‬با‮ ‬دقت‮ ‬تمام‮ ‬برانداز‮ ‬کند‮. ‬می‌‬گفتم‮: ‬دارم‮ ‬خاطراتم‮ ‬را‮ ‬می‮‌‬نویسم،‮ ‬الآن‮ ‬مزاحمی‮. ‬می‮‌‬خندید‮ ‬و‮ ‬می‌‬گفت‮: ‬خاطرات‮ ‬تو‮ ‬منم‮! ‬ویدئوها‮ ‬را ‬نشان‮ ‬بده‮. ‬می‮‌‬گفت‮: ‬این‮ ‬طوری‮ ‬عیب‮‌‬های‮ ‬کارهایم‮ ‬را‮ می‌فهمم. ‬دقیق‮ ‬بود‮. ‬می‌ ‬گفت‮ ‬کارهای‮ ‬ما‮ ‬هم‮ ‬یک‮ ‬جور‮ ‬مستندسازی است‮. ‬توی‮ ‬همین‮ ‬اتاق، ‮‬رازهای‮ ‬مگوی‮ ‬زیادی‮ ‬بین‮ ما ‬رد‮ ‬و‮ ‬بدل‮ ‬شد‮. ‬می‮‌‬گفت‮: ‬باورم‮ ‬نمی‮‌‬شود‮ ‬من‮ ‬کنار‮ ‬سهیل‮ ‬کریمی‮ ‬دارم‮ ‬کار‮ ‬می‮‌‬کنم‮... ‬سهیل‮ ‬کریمی‮! ‬حالا‮ ‬سهیل‮ ‬کریمی‮ ‬کیست‮ ‬و‮ ‬کجاست، ‮ ‬حسین‮ ‬نصرتی‮ ‬کجا؟

 

کد خبر 259390

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز