چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۶:۵۵
۰ نفر

داستان> سارا طهماسبی: هیچ‌صدایی نمی‌آمد. انگار شهر افتاده بود توی یک چاه عمیق. خرخر بابا هم قطع شده بود. نشستم لب پنجره.

دلم خنده‌دار شده بود

هیکل سیاه آپارتمان روبه‌رویی افتاده بود روی سر خانه‌ی ما. دلم می‌خواست یکی از آن قطارهای عروسی راه بیفتد توی خیابان. هی دست بزنند، سوت بکشند، هورا هورا بکنند، شاید دلم خوب بشود، شاید دلم از این غصه بیرون بیاید؛ اما انگار آن شب هیچ‌کسی عروس و داماد نشده بود.

نمی‌دانم چه مرگم بود. دلم برای ساندویچ کالباس که خیارشور و گوجه داشته باشد تنگ شده بود، همین‌طور برای حرف‌های الکی‌پلکی زدن توی کلاس انشا. دلم برای ظهر از مدرسه به خانه آمدن و پهن‌شدن روی ایوان هم تنگ شده بود...

شب تابستانی دلم فوتبال هم می‌خواست. از آن فوتبال‌هایی که عرق آدم را درمی‌آورد. یک گل کوچک حسابی پر از داد و بی‌داد و قهر و آشتی...

اصلاً دلم خنده‌دار شده بود. شب تابستانی داشت ذله‌ام می‌کرد. پاورچین‌پاورچین از اتاق بیرون رفتم. صدایی از اتاق ستاره بیرون آمد: «ولم کن... مال خودم است...»

چند‌قدم رفتم عقب... دستم را گذاشتم روی قلبم که داشت گرومب‌گرومب می‌کرد. می‌خواستم خودم را بیندازم توی اتاق که صدا قطع شد. ستاره بود. داشت توی خواب هم با من دعوا می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم. رفتم توی حیاط. توی حیاط سایه‌های چاق و لاغر و کوتاه و بلند ترس توی دلم ریختند.

به ماه گرد و چاق نگاه کردم. دوباره دلم یک‌جوری شد. شب تمام نمی‌شد. ماه خیلی سرحال بود. چشمم افتاد به دیوار همسایه. یاد خروس تاج‌قرمز پرحنایی‌شان افتادم که یک روز آمده بود لب دیوار ما. سطلی از گوشه‌ی حیاط برداشتم. رویش ایستادم و دست‌هایم را به دیوار گرفتم و خودم را کشیدم بالا. روی دیوار نشستم. خانه‌ی همسایه تاریک‌تر از خانه‌ی خودمان بود. صدایم را صاف کردم و آهسته گفتم: «قوقولی قوقو...قوقولی قوقو...»

یک‌دفعه غوغا شد. صدای بال و پر و غرغر و قدقد بلند شد. پشت سر آن صداهای ریز و درشت، صدای قوقولی قوقوی بلندی مو بر تنم سیخ کرد. خروسه تازه فهمیده بود که دارد بوی یک خروس دیگر می‌آید. زده بود زیر آواز، کوتاه هم نمی‌آمد. داشتم از بالای دیوار خودم را پرت می‌کردم توی حیاط که یک‌دفعه چیزی بنگ... محکم خورد توی سرم. دمپایی بابا بود. خودم راصاف روی دیوار خواباندم تا بابا چشمش به من نیفتد. بابا داد زد: «لعنت خدا بر مردم آزار! این حیف نون روز و شبش را نمی‌شناسد! شیطان می‌گوید بگیرم پرپرش کنم...»

مامان گفت: «نمی‌دانم این‌جا شهر است یا یالغوز‌آباد؟ صبح پشه‌هایشان آدم را کلافه می‌کند شب هم صدای نکره‌شان...» از خانه‌ی همسایه هم سروصدا می‌آمد. هیس...هیس... خفه... خاک برسرت کنند... خروس چند آواز جانانه که خواند و خیالش راحت شد که خروس دیگری در کار نیست ساکت شد. صداها که خوابید آهسته از دیوار پایین آمدم. دیگر دلم خوب خوب شده بود. هیچ هوسی نداشت. دوست داشتم بروم توی رخت‌خواب و راحت بگیرم بخوابم.

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۳۱

تصویرگری: نرگس محمدی (نارسیس)

کد خبر 248211
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز