پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲ - ۱۸:۲۶
۰ نفر

داستان> نوشته‌ی وُلف‌دیتریش اشنوره، ترجمه‌ی کتایون سلطانی: با «یِنو» که آشنا شدم نُه سالَم بودم؛ موقعی که هنوز کتاب‌های «ادگار والِس» و «کانِن دویل» را می‌خواندم و خوکچه‌ی هندی پرورش می‌دادم.

یــِنو، دوستم بود

اولین‌بار نزدیک استادیوم دیدمش؛ کنار دریاچه. زیر درخت آقطی۱ دراز کشیده بود و زل زده بود به آسمان. داشتم علف می‌کندم. یک‌خرده آن‌طرف‌تر، پشت سرمان، بر‌و‌بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند و هرچند مدت فریاد می‌زدند: گُللللل...

یِنو ساقه‌ی علفی را کرده بود توی دهانش و آن را می‌جوید. پیراهن پاره‌پوره‌ای تنش بود و  شلوار مخمل کبریتی‌اش، بوی هیزم سوخته و طویله می‌داد.

اول، جوری که یعنی اصلاً نمی‌بینمت بی‌خیال از دور‌‌و‌‌برش علف می‌کندم. ولی بعدش یکهو ینو سرش را کمی چرخاند به طرفم، خواب‌آلود پلک زد و پرسید: «اسب داری؟»

گفتم: «نه بابا. خوکچه‌ی هندی.»

ساقه‌ی علف را چپاند توی آن یکی گوشه‌ی لبش، آب دهانش را تف کرد بیرون و گفت: «مزه‌ی گوشتشان بدک نیست.»

گفتم: «نمی‌خورمشان که. حیوونکی‌ها گناه دارند!»

یِنو گفت: «جوجه‌تیغی هم خوشمزه است.» و خمیازه کشید. نشستم پیشش و پرسیدم: «جوجه‌تیغی؟»

باز از دور فریاد زدند: «گُللللل!»

یِنو باز پلک‌زنان زُل زد به آسمان و پرسید: «توتون نداری؟»

گفتم: «پناه بر خدا! پسر، من یک بچه‌ی ‌۹ ساله‌ام!»

یِنو گفت: « خُب ۹ ساله‌ باشی. من هم هشت ساله‌ام!» دیگر چیزی نگفتیم. ولی معلوم بود که از هم‌دیگر خوشمان آمده. برای همین قبل از خداحافظی قرار گذاشتیم که به زودی باز هم‌دیگر را ببینیم. پدرم انگار زیاد از دوستی من و یِنو راضی نبود. چون وقتی از یِنو حرف زدم گفت: «امیدوارم حرفم را اشتباه نفهمی. من از کولی‌ها بدم نمی‌آد، ولی...»

پرسیدم: «ولی چی؟»

بابا گفت: «ولی مَردُم...» و آه کشید. بعدش یک‌خرده نوک سبیل‌هاش را جوید و یکهو گفت: «بی‌خیال. هرچی باشه تو دیگه در سن و سالی هستی که بتونی دوستات رو خودت انتخاب کنی. اصلاً یه‌بار دعوتش کن که بیاد خونه‌مون.»

همین‌کار را هم کردم. با هم قهوه و شیرینی خوردیم. رفتار بابام حرف نداشت. هرچند‌ که یِنو عین هُدهُد بوی گند۲ می‌داد و خداییش رفتارش هم عجیب و غریب بود. پدرم نه تنها به روی خودش نیاورد، بلکه برایش با کِشی محکم، کش تفنگ درست کرد و بعدش تمام دانش‌نامه‌هایی را که آن اواخر خریده بودیم با ما ورق زد. وقتی یِنو از پیشمان رفت دیدیم بارومترِ۳ روی میز تحریر غیبش زده. من خیلی ناراحت شدم. ولی بابا نه چندان. گفت: «رسم و رسومشان با مال ما فرق داره خُب. حتماً از بارومتره خوشش اومده بوده. بعدش هم بارومتر که دیگه زیاد خوب کار نمی‌کرد...»

گفتم: «ولی اگه پسش نداد چی؟»

پدرم گفت: «این‌قدر گیر نده! مگه قبلاًها که بارومتر نداشتیم زمین به آسمون می‌رسید؟»

با این حال به نظر من یِنو خیلی پررویی به خرج داده بود؛ باید هرطور شده بارومترمان را ازش پس می‌گرفتم.

ولی دفعه‌ی بعد که همدیگر را دیدیم، برایم هدیه‌ای خیلی خفن آورد و من دیگر نمی‌توانستم حرف بارومتر را پیش بکشم. برایم چپقی آورده بود که روی حُقه‌اش یک صورت کنده‌کاری شده بود، با ریش و سبیلی از موی اسب. خیلی خجالت کشیدم. فکر می‌کردم حالا این محبتش را چه‌جوری باید جبران کنم. عاقبت تصمیم گرفتم بهش دو تا خوکچه‌ی هندی هدیه بدهم. البته این خطر وجود داشت که بخوردشان. ولی این موضوع نباید ناراحتم می‌کرد. خُب هدیه‌دادن این حرف‌ها را هم دارد دیگر!

ولی یِنو نه تنها به فکر خوردنشان نیفتاد، بلکه کلی شیرین کاری هم یادشان داده بود. به‌طوری که بعد از چند هفته خوکچه‌ها می‌توانستند روی دوپا راه بروند. حتی یادشان داده بود که فرغونی فسقلی را هل بدهند و روی طناب راه بروند.

 آدم واقعاً مات می‌ماند. یِنو چه‌طور توانسته بود از خوکچه هندی‌ها هنرمند بسازد؟ پدرم هم از این قضیه واقعاً چهارشاخ شده بود.

آن وقت‌ها غیر از کتاب‌های والس و کانن دویل، تمام ۱۰ جلد مجموعه‌ی «دکتر دولیتل» را هم خوانده بودم. برای همین به فکر افتاده بودم که با یِنو چیزی شبیه سیرک خوکچه‌ی هندی راه بیندازم. ولی یِنو حال و حوصله‌ی این‌جور کارها را نداشت. تا آمدیم خوکچه‌های هندی‌ به درد بخور را سوا کنیم، حوصله‌اش سر رفت و گفت: «دوست دارم برم شکار جوجه‌تیغی. این کار جالب‌تر از تربیت خوکچه‌ی هندیه.»

برای شکار جوجه‌تیغی چماقی محکم تهیه کرده بود که به تهش پیکانی نوک‌تیز و آهنی وصل بود. نوک پیکان را عین سیخ می‌زد به کُپه‌ی برگ‌ها. گاهی هم سنگ و گچ و چیزهایی را که زیر سطل‌های کهنه ریخته بود این‌ور و آن‌‌ور می‌زد. خیلی وقت‌ها در عرض یکْ بعد از ظهر، حتی تا چهارتا جوجه‌‌تیغی شکار می‌کرد. معلوم نبود بلاگرفته چه‌جوری ردشان را می‌گرفت. چه می‌دانم شاید از دور بویشان را حس می‌کرد.

یِنو و ایل و تبارش توی چندین ارابه زندگی می‌کردند. ارابه‌هاشان بین درخت‌های کاج لب دریاچه بود، درست پشت استادیوم. من هم خیلی پیش آن‌ها می‌رفتم. اغلب به جای این‌که بروم مدرسه می‌رفتم آن‌جا. آخر آن‌روزها که دیگر توی مدرسه‌ها چیز به‌درد بخوری یادمان نمی‌دادند. مادربزرگ یِنو را از همه بیش‌تر دوست داشتم. با وجود سر و وضع کثیف و ژولیده‌اش آن‌قدر باوقار و متین بود که آدم را بی‌اختیار به احترام وامی‌داشت. خیلی کم پیش می‌آمد که چیزی بگوید؛ بیش‌تر وقت‌ها مچ‌مچ‌کنان چپق دود می‌کرد و با ضرب‌آهنگ ترانه‌هایی که دیگران در کنار آتش می‌خواندند، انگشت‌های پاهایش را تکان‌تکان می‌داد و هر وقت که دم غروب با شکارهای یِنو برمی‌گشتیم، می‌دیدیم مادربزرگ نشسته کنار آتش و مشغول ورزدادن گِل رُس است. روی جوجه‌تیغی‌ها را گل رُس می‌مالید؛ به کُلُفتی دو بند انگشت. بعدش یِنو جوجه‌تیغی‌های گل‌مال شده را با احتیاط می‌گذاشت وسط خاکستر داغ و رویشان یک‌عالم زغال داغ می‌ریخت. ما هم همان‌جا چندک می‌زدیم و در سکوت توی آتش تف می‌انداختیم و گوش تیز می‌کردیم و منتظر می‌ماندیم که از گلوله‌های گِلی صدای قُل‌قُل و جلز و ولز بیرون بزند. از دور و برمان هم صدای قاطرها و اسب‌هایی می‌آمد که از توی آخورهایشان علف می‌خوردند. هر از گاهی هم صدای دایره‌‌زنگی بلند می‌شد؛ یا صدای گرفته و نازک مردی که یکهو و هول‌هولکی به همراه نوای گیتار آوازی سوزناک می‌خواند.

بعد از نیم‌ساعت جوجه‌تیغی‌ها آماده‌ی خوردن بودند. یِنو با چوبی دو شاخه گلوله‌های گِلی را از  زیر زغال می‌کشید بیرون. شبیه نان‌های دهاتی قلمبه‌ای بودند که خوب برشته شده باشند. خیلی وقت‌ها هم یِنو می‌آمد پیش ما. دوتایی می‌نشستیم و سر فرصت تمام شش‌جلد دانش‌نامه‌ی جدیدمان را ورق می‌زدیم. یا مثلاً سمت راست کاغذ کلمه‌ای آلمانی می‌نوشتم و یِنو سمت چپش همان کلمه را با خط رمزیِ کولی‌ها می‌نوشت. خطی که بیش‌تر شبیه نقاشی بود. این‌جوری کُلی چیز یاد گرفتم. از ینو؛ نه از مدرسه!

بعدها معلوم شد که همسایه‌ها هرروزِ خدا می‌رفتند پیش مدیر ساختمان برای شکایت. می‌گفتند چه معنی دارد که این بچه‌ی کولی مدام می‌آید خانه‌ی این‌ها. حتی یکی‌ از آن‌ها، یک‌بار برای شکایت رفته بود شهرداری محل. فقط خدا می‌داند که پدرم هربار با چه کلکی قضیه را ماست‌مالی می‌کرد. خودش که هیچ‌وقت چیزی به من نگفت.

میان تمام اسباب‌بازی‌هایم یِنو از قطار برقی‌ام بیش‌تر از همه خوشش می‌آمد. هربار که با قطاره بازی می‌کردیم، یکی از واگن‌‌ها غیبش می‌زد. ولی وقتی دیدم که دیگر حتی به ریل‌ها و چراغ‌های راهنما و غیره هم رحم نمی‌کند رفتم سراغ بابام که بپرسم حالا باید چه کار کنم. ولی پدرم گفت: «عیبی نداره. هروقت پول توی دست و بالم اومد، یکی دیگه برات می‌خرم.» برای همین فرداش قطارم را به ینو هدیه کردم. ولی  قبولش نکرد. دیگر اصلاً ‌آن را نمی خواست؛ گاهی وقت‌ها کارهاش واقعاً عجیب و غریب بود.

بعدش یک‌روز آمدند همه‌شان را بردند؛ از کوچک گرفته تا بزرگ. یِنو هم بین‌ آن‌ها بود. تازه رسیده بودم آن‌جا که دیدم افراد مسلح «اس‌اس»۴ و «اس‌آ»۵ محوطه‌شان را اشغال و دور تا دورش را محاصره کرده‌اند. جلوی من را هم گرفتند و گفتند: «بچه برو پی کارت!»

یِنو این‌ها چسبیده به هم چپیده بودند پشت یک کامیون. معلوم نیست سرشان را چه‌جوری شیره مالیده بودند که بیچاره‌ها بی‌خیال می‌خندیدند و گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. یِنو تا چشمش به من افتاد با دو انگشت برایم سوت زد و دست تکان داد.

فقط مادربزرگ و بقیه‌ی پیرها ساکت بودند آن‌ها لب‌هایشان را روی هم فشار می‌دادند و با نگاهی منجمد روبه‌رویشان را نگاه می‌کردند. انگار بقیه خبر نداشتند چه بلایی قرار است سرشان بیاید.۶

خُب خود من هم آن وقت‌ها از این موضوع بی‌خبر بودم. فقط از رفتن یِنو غصه می‌خوردم. آخر یِنو دوستم بود.

__________________________________

پی‌نوشت:

۱. درختی با برگچه‌های بیضی شکل بلند که مصرف دارویی دارد.

۲. هُدهُدهای ماده در هنگام لانه‌سازی و پرورش جوجه‌ها از انتهای بدنشان ترشحات بد‌بویی خارج می‌کنند و با این کار تمام دشمنان طبیعی و حتی انگل‌ها را هم فراری می‌دهند.

۳. ابزاری است علمی که از آن برای اندازه‌گیری فشار هوا استفاده می‌کنند.

۴. تشکیلات موازی ارتش در آلمان هیتلری و مهم‌ترین ارگان سرکوب و جنایت در آن دوران سیاه.

۵. تشکیلات شبه‌نظامی در آلمان که در دوران «جمهوری وایمار» شکل گرفت و در حقیقت بازوی نظامی حزب نازی بود.

۶. در نتیجه‌ی سیاست‌های ضد انسانی و نژادپرستانه‌ی نازی‌ها تا پایان جنگ جهانی دوم صدها‌هزار کولیِ اروپایی در اردوگاه‌های کار اجباری و بازداشتگاه‌های مخوفی هم‌چون «آشویتس» به قتل رسیدند.

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۲۷

تصویرگری: لیدا معتمد

کد خبر 244296
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز