دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲ - ۱۵:۴۷
۰ نفر

داستان> سه‌شنبه شب، بعدِ شام، مادر صدایم کرد: «آرشام، امشب زود بخوابی‌ها، باز نیام ببینم توی تاریکی نشستی پشت کامپیوتر!»

فقط به خاطر کنجکاوی

زیرلبی گفتم: «باشه، باشه...» امشب هم کار دارم. البته نه پشت کامپیوتر، امشب کار مهم‌تری دارم؛ باید همسایه‌ی جدیدمان را بشناسم. آقایی که هر نیمه‌شب از خانه‌ی ویلایی‌اش خارج می‌شود و صبح قبل از طلوع آفتاب برمی‌گردد. چندبار توانستم از پشت پنجره‌ها توی خانه‌اش را ببینم. خانه خالی بود. چه‌طور آن‌جا زندگی می‌کرد؟ چند وقتی بود که حسابی روی مخم راه می‌رفت. رفتارهای عجیبش کنجکاوی‌ام را آن‌قدر برانگیخته بود که برنامه‌ریزی کردم یواشکی وارد خانه‌اش شوم و ببینم چه خبر است.

خیلی زود نیمه‌شب رسید. پشت پنجره منتظر ایستادم. دیدم که از خانه بیرون آمد و تا چشم برهم زدم در تاریکی شب ناپدید شد. چند دقیقه صبر کردم تا از رفتنش مطمئن شوم و بعد به راه افتادم. مسیر اتاقم تا در خانه را روی نوک انگشت‌هایم رفتم و در تاریکی با قدم‌هایی سریع خودم را به خانه‌‌اش رساندم. روی در خانه‌اش کاغذی چسبانده بود: برای فروش.

فکر کردم: «آها، پس به خاطر اینه که خونه‌اش خالیه...»

می‌خواستم برگردم، ولی چیزی مرا متوقف کرد: «اگه خونه فروشیه چرا تمامِ روز این‌جاست؟ من که تا دمِ در اومدم، نگاهی هم توی خونه‌اش بندازم.»

چند قدم به عقب برداشتم و ساختمان را برانداز کردم.از قبل می‌دانستم یکی از پنجره‌های طبقه‌ی دوم همیشه نیمه‌باز است. هرطوری بود از دیوار بالا رفتم و دودستی از پنجره‌ی نیمه‌باز آویزان شدم. خودم را بالا کشیدم و به آرامی به داخل خزیدم.

خانه در تاریکی فرو رفته بود. کورمال کورمال دنبال کلید برق گشتم و دو سه قدم دورتر از محل پنجره پیدایش کردم. آن‌موقع توانستم اتاق را ببینم. خالی بود.

وارد راهرویی شدم که به چند اتاقِ کوچک‌تر منتهی می‌شد. درِ اوّلین اتاق سمت چپ را باز کردم. جعبه‌های رنگ و دیوارهای نیمه‌رنگ‌شده‌ آن‌جا بود: «به خاطر اینه که می‌آد. مشغول رنگ کردن اتاق‌هاست...»

ولی ذهن کنجکاوم به این پاسخ راضی نبود: «چرا توی این همه مدّت، رنگ‌‌کاری‌اش تموم نشده؟ شاید تو اتاق تهِ راهرو چیزهای دیگه‌ای پیدا کنم.»

آرام به سمت اتاق قدم برداشتم. در را باز کردم و سر جایم میخکوب شدم. همه‌چیز را اشتباه فهمیده بودم. روی دیوار عکس‌هایی از چهره‌های آدم‌ها و لکه‌های خون بود.

نباید آن‌جا می‌ماندم. باید سریع دور می‌شدم. دور خودم می‌چرخیدم تا راهم را پیدا کنم که چیز دیگری دیدم و نفسم در سینه‌ام حبس شد. بالاترین عکس روی دیوار من بودم و فلشی به نوشته‌ای می‌رسید: «هدف بعدی»!

صدای پایی از پشت سر بهم نزدیک می‌شد.

پدرام شاکری‌نوا

16 ساله از آمل

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۲۰

تصویرگری: الهه علیرضایی

کد خبر 237336
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز