دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲ - ۰۳:۲۹
۰ نفر

شما را می‌شناسم، تنها زندگی می‌کنید و مهربانید، همین. چندروزی بود هروقت خانه می‌آمدم شما آن‌جا بودید، در خانه‌ی ما.

پشت دیوارهاى گرم

روزهای اول خوشم می‌آمد. بعد کلافه شدم. بعد اعتراض کردم. مادر گفت که شما جای مادربزرگ من هستید و من باید از بودنتان خوشحال شوم، اما من نمی‌دانستم چرا یک همسایه باید این‌قدر به خانه‌ی ما بیاید.

به من لبخند می‌زدید، زیر خنکای کولر می‌نشستید و چای می‌نوشیدید. مادرم برایتان پتوی مسافرتی می‌آورد تا روی پایتان بیندازید، آخر پایتان از سرمای کولر ما درد می‌گرفت. مادرم شما را گرم می‌کرد و شب‌ها نگرانتان بود.

دیشب خیلی اتفاقی شنیدم که به پدر می‌گفت: چند تا از همسایه‌ها رفته‌اند بالای پشت‌بام  و نتوانسته‌اند کولر شما را روشن کنند. می‌گفت: در خانه‌ی کوچک شما بدون کولر نمی‌شود دوام آورد. می‌گفت: شما نمی‌توانید برای درست کردن کولر زیاد هزینه‌ بکنید.

من از خودم ناراحت شدم. پول تو‌جیبی‌ام آن‌قدر نبود. اما روز بعد یک کولرساز آوردم. او ایراد کولر را گرفت و به من گفت: پوشال‌ها کهنه و فرسوده‌اند. گفت: اگر نمی‌خواهید پوشال‌ها را عوض کنید چندساعت یک‌بار بروید پشت‌بام و به آن‌ها آب برسانید.

حالا من بین پشت‌بام و آپارتمان در رفت و آمدم و شما در خنکای کولر خانه‌ی خودتان، راحت و بدون غرولند پسر همسایه نشسته‌اید و من دلم برای بودن شما در خانه‌مان تنگ شده، بودن شما با آن لبخند مهربان و آن نگاه گرم که حالا پشت دیوار بین خانه‌هایمان آرام خوابیده‌ است.

کد خبر 220546
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز