چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲ - ۱۸:۱۱
۰ نفر

لیلی شیرازی: خانه­‌های بزرگ، دل مرا می‌گیرانند!

مهمانى همیشگى او

خانه‌­ای بود توی کوچه‌­ای بزرگ در یک روز اردیبهشتی. شاید برای فیلم‌برداری آن­‌جا بودیم یا مهمان بودیم یا چیز دیگری. خانه سه طبقه بود و ما برای بازیگوشی رفتیم طبقه‌­ی سوم.

آن­‌جا کسی نبود. یعنی بود. آدم زنده نبود. آن­‌جا فقط خاطرات بودند. یک دراور قدیمی و کهنه بود. لباس نبود. تخت بود. ملافه نبود. آینه نبود. شانه‌ی چوبی قدیمی روی دراور بود. فرش‌ها بودند. تابلوها نبودند.

صداها بودند اما شنیده نمی‌شدند. صدای زنی بود که خداحافظی می‌کرد. صدای دعای دختر جوان‌­تری بود که دور و بر پنجره می‌پلکید. صدای تلفن نبود. اما صدای خودنویسی بود که از شب‌­ها می‌­آمد و صدای خداوند در تمام طبقه پر بود. صدای خداوند پر و بلند بود. صدایی گرم و همیشگی. اگرچه خانه دیگر خالی و سرد شده بود. آدم‌­ها رفته بودند و خداوند مانده بود!

* * *

هوالباقی می‌­تواند همین هم باشد. همه­‌اش برای آگهی ترحیم نیست. او کسی است که می­‌ماند. اصلاً دلخوشی من همین است. این‌که او کسی است که نمی­‌رود. اصلاً رفتن توی کارش نیست.

رفتن فقط مال آدم­‌هاست. آن‌ها هستند که دست تکان می‌دهند و می‌روند. آن­‌ها هستند که همیشه روزی برای رفتن دارند. روزی که در تقویمشان علامت خورده است. روزهای رفتن و بازنگشتن.

آن­‌ها اگر دست‌­های شما را بگیرند و با مهربانی به شما بگویند که هیچ‌­وقت تنهایتان نمی‌گذارند اشکالی ندارد، دارند به خودشان دلداری می‌دهند. بهشان نخندید. بگذارید مهربان باشند. بگذارید مهربان باقی بمانند. آن­‌ها گناهی ندارند. دست خودشان نیست...

 اما شما «گاهی به آسمان نگاه کنید.» کسی هست که بدون این­‌که ظاهراً دست­‌هایتان را بگیرد و به هر ترتیبی سعی کند به شما نزدیک شود، هست و فقط او می‌تواند واقعاً هیچ‌وقت تنهایتان نگذارد.

* * *

خداوند همیشه از رگ گردن به ما نزدیک­‌تر است. چه وقتی که جسم هستیم و چه وقتی که جسممان می‌میرد. او همیشه نزدیک است و شما همیشه می­‌توانید به او دلگرم باشید!

خانه­‌ای که پر از خاطرات آدم‌هاست هم می‌تواند اندوهگنانه باشد هم آرامش‌بخش. جایی که روزی زندگی جریان داشته یعنی جایی که روزی خداوند در آن بوده است و هنوز هم هست. تو اگر گذارت به آن­‌جا افتاد شور زندگی را با خودت ببر. مثل ما که وقتی به طبقه‌­ی سوم آن‌خانه رفتیم گوشواره‌های گیلاس و خنده‌های نارنجی و جوک­‌های گنجشکی و اپلیکیشن­‌های بدجنسانه و سرهای پر از بادمان را با خودمان بردیم.

در کمدها را باز کردیم و آستین لباس‌­ها را اندازه گرفتیم. روی گرد و غبارها فوت کردیم و با انگشت روی میزها نوشتیم دوستت دارم! تو وقتی خوشی‌هایت را با خودت به همچین جایی می‌بری عطر حضور خداوند را زنده می‌کنی. فرشته‌های او از پشت پنجره به اتاق می‌آیند و روزهای مهمانی را در سرسرا به یاد می‌آورند.

آدم‌هایی که رفته‌اند و خوشی­‌ها و ناخوشی‌ها را با خود برده­‌اند، همیشه مثل بوی عطری که بعد از رفتن مهمانی عزیز در هوا می‌‌ماند، باقی هستند. نه خودشان، نه حتی یاد و خاطره­‌شان، نبودنشان می‌ماند و بودن کسی را مدام یادآوری می­‌کند .کسی که همیشه هست. پس راه خانه­‌ی او را یاد بگیر و او را به خانه‌­ی خود مهمان کن!

 

همشهرى، دوچرخه‌ى شماره‌ى 696

کد خبر 212021
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز