چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۷:۴۲
۰ نفر

سوگل عصاری: یوسف حاجی‌لویی با صدای زنگ موبایل بیدار می‌شه. شماره‌اش آشنا نیست. مهم هم نیست کی باشه، می‌خواد بخوابه. صدای کسی از اف‌اف می‌آد: «کفش کهنه ندارین؟»

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی 647

نگاهی عصبانی به گوشی می‌اندازه و می‌گه: «نه، نداریم.»

همسایه‌ی بغلی با دریل داره روی دیوار یه کاری انجام می‌ده. یوسف با خودش می‌گه: «انگار داره قبر منو حفاری می‌کنه!» بعد میره توی اون یکی اتاق می‌خوابه. پنجره‌ی این اتاق رو به کوچه است. ماشین‌ها هم تا از دم خونه رد می‌شن، بوق می‌زنن. نمی‌شه خوابید. یوسف می‌ره توی آشپزخونه. صدای موتور یخچال و فریزر دیوونه‌اش کرده. هی هم قطع و وصل می‌شه. یوسف مطمئنه جایی آروم‌تر از حمام وجود نداره. برای خودش توی وان خالی دراز می‌کشه.

 خیلی سفته. از شدت کمر درد و گردن درد بیدار می‌شه. همه چی آرومه. همسایه حفاری دیوار رو تموم کرده، ماشین‌ها هم رد نمی‌شن که بوق بزنن . حالا می‌تونه راحت بخوابه. اما کمر دردش هنوز خوب نشده. دوباره از شدت درد بیدار می‌شه. بدنش کوفته است. احساس چتربازی رو داره که چترش باز نشده و روی صخره‌ها سقوط کرده. با خودش فکر می‌کنه اگه به دکتر بگه توی وان خالی خوابیده، حتماً به آسایشگاه می‌فرستنش. اما این مدت یوسف در رؤیا بود و خواب می‌دید. الآن نصف شبه. یوسف از خواب بیدار می‌شه. اگه همین الآن خودشو به دستشویی نرسونه، از فردا باید دنبال کلیه‌ی آماده‌ی پیوند بگرده .

وقتی می‌خواد از دستشویی بیرون بیاد یه‌دفعه متوجه می‌شه که دستگیره‌رو شکسته و در دیگه باز نمی‌شه. راهی نیست جز این‌که تا فردا صبح که پگاه بیدار می‌شه صبر کنه. یادش می‌آد که باید ساعت شش صبح برای شرکت در آزمون آیین نامه‌ی رانندگی به آموزشگاه بره. برای همین باید بخوابه تا ساعت پنج و نیم بیدار بشه و سرحال به جلسه‌ی آزمون بره، اما حالا در دستشویی گرفتار شده.

آهسته چند ضربه به در می‌زنه تا شاید پگاه بشنوه و به کمکش بیاد. فایده‌ای نداره. دلش نمی‌آد پگاه رو بیدار کنه. در همین لحظه برق می‌ره و همه جا تاریک می‌شه. یوسف از بچگی از تاریکی وحشت داشت و حالا مشکل دیگه‌ای هم داره. چنان از دیدن سوسک می‌ترسه که اگه کلاشینکف هم داشته باشه، نمی‌تونه به‌طرف اون شلیک کنه. با مشت به در می‌کوبه.

پگاه از خواب می‌پره و به‌طرف دستشویی می‌آد. خیلی ترسیده. به در تنه می‌زنه و در رو می‌شکنه. در محکم با صورت یوسف برخورد می‌کنه. یوسف خون دماغ می‌شه. پگاه با عجله به‌طرف اتاقش می‌ره تا لباس بپوشه و یوسف رو به بیمارستان برسونه.

توی پارکینگ، یوسف با لب و لوچه‌ی آویزون سوار ماشین می‌شه و صندلی رو عقب می‌ده تا سرش بالا باشه. پگاه استارت می‌‌زنه و حرکت می‌کنه. اون با سرعت زیاد رانندگی می‌کنه.

وقتی در بزرگراه هستن، یه پلیس گشت نامحسوس با چراغ زدن از پشت سرشون هشدار می‌ده که توقف کنن، اما پگاه توجه نمی‌کنه و به راهش ادامه می‌ده. اونا وضعیت رو به مرکز گزارش می‌دن.

قبل از این‌که نیروهای کمکی به موقعیت برسن، یه‌دفعه بنزین ماشین تموم می‌شه. پگاه می‌پیچه به یه خروجی و بعد از خاموش شدن موتور توقف می‌کنه.

دارم فکر می‌کنم داخل پیانوی خونه رو خالی کنم و قایق بسازم. بعد برم انتهای قایق وایسم و ببینم آیا ساحل پیداست؟

داستان تموم شد. چه اصراری دارید که حتماً سرانجام شخصیت‌ها براتون معلوم بشه؟

به دوست داشتن فکر کنید.

«عشق را از زمین بگیرید!

چه می‌ماند به جز یک گور بزرگ برای دفن کردن همه‌ی ما!»

پیام اخلاقی

‌شماره1.

قبل از این‌که خوندن داستانی رو شروع کنید، ببینید آخر داره یا نه.

شماره 2.

موقع خون دماغ شدن، چشم‌هاتو ببند، تا 10 بشمار، خونش بند می‌آد.

کد خبر 168625
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز