شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۶:۵۵
۰ نفر

فاضل ترکمن: شب که می‌شود، چراغ‌های اتاق‌های خانه که خاموش می‌شود، من یک گوشه‌ای دراز می کشم، لپ‌تاپم را باز می‌کنم و هنوز درست و حسابی بالا نیامده که می‌روم سراغ فولدر موزیک.

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی 640

هی کلیک می‌کنم تا می‌رسم به فایل آلبوم «کنعان» که «کریستف رضاعی» ساخته و به اندازه‌ی تمام مسکن‌های دنیا، به بی‌قراری‌های من، آرامش می‌دهد. چیزی شبیه اضطراب، چیزی شبیه دلهره در لابه‌لای آهنگ‌های این آلبوم است، اما اضطراب و دلهره‌ای که نه به افسردگی و فکر‌های بد بعد از آن که به امید و آرامش ختم به خیر می‌شود!

انگار کریستف بزرگ می‌خواهد به توی تنهای معاصر بگوید می‌فهمد که زخم‌های تو چه‌قدر کهنه است. می‌فهمد دلت شکسته. می‌فهمد که تو را نمی‌فهمند و حتی همه‌ی کسانی که از ته ته دلت، دوستشان داشتی، تا دیدند برای فهمیدن غصه‌های تو باید به زحمت بیفتند، تنهایت گذاشتند توی لاک خودت.

 کریستف بزرگ همه‌ی این‌ها را فهمیده، اما هر چند لحظه یک بار، بعد از اجرای دلهره‌های تو، به‌جای این که فقط نمکی روی زخمت پاشیده باشد و رفته باشد، مرهم می‌گذارد روی این زخم. یک چیزی را که نمی‌شود توصیف کرد به تو معرفی می‌کند. یک چیزی که خیلی بزرگ است و می‌توانی به کمک او، پایت را از روی ترمز برداری و گاز زندگی را بگیری و بروی جلو؛ آن هم با بالاترین سرعت ممکن. آن چیزی که در عاشقانه‌های آرام این آهنگ‌ها جاری است، انگار با تمام وجودش به تو خیره شده و نگران نگرانی‌های توست.

 تو را می‌فهمد. بی آن‌که خواسته باشی. تو را درک می‌کند. بی آن‌که فهمیده باشی، دلش برای تو می‌سوزد. بی آن‌که احساس ترحم خودش را با منت نشانت بدهد، تمامش مهربانی است. تمامش هم‌زبانی است. انگار که با زبان موسیقی (خواسته یا ناخواسته) تو را به یاد من می‌آورد. می‌گوید تو هستی. تو بودی و من فراموشت کردم که اگر نمی‌کردم، تنهایی، نمی‌شد بیماری معاصرم! همه‌ی این‌ها وقتی سرم را گذاشته‌ام روی متکا (و نه بالش!)، به ذهنم می‌رسد و بعد دلم می‌خواهد بنویسم.

 دلم می‌خواهد همین‌طور که آهنگ‌های کریستف بزرگ را گوش می‌کنم، بنویسم. دلم می‌خواهد از تو بنویسم. دلم نمی‌خواهد شعار بدهم که تا دل‌مان بخواهد، هست از این شعارهای تکراری. دلم نمی‌خواهد تدریس کنم یا یک چیزهایی شبیه به این‌ها. دلم می‌خواهد احساس خودم را در ظرف شیشه‌ای کلمات بریزم تا آرامش بیش‌تری بگیرم. دلم می‌خواهد آن‌قدر آرام بشوم که بتوانم بقیه‌ی کسانی را نیز که مثل من تنها و بی‌قرارند آرام کنم. دلم می‌خواهد این آرامش آن‌قدر بزرگ باشد که در وصف نگنجد. آن‌قدر بزرگ که دیگر از دیدن و شنیدن هیچ چیز عصبانی نشوم، توی بحث کردن‌های روزمره، به اعصاب خودم مسلط باشم!

 اگر کسی مخالفتی کرد با من، از کوره در نروم و صدای خودم را بالا نبرم. صدای آدم‌ها باید آرام باشد و مهربان. عصبانی که بشود، بالا که برود، مثل سی‌دی‌های خش‌دار یا نوار کاست‌های جمع شده‌ی قدیم‌ترها، به دل نمی‌نشیند؛ حتی اگر زیباترین ملودی‌ها روی آن ضبط شده باشد. عمران صلاحی عزیز بی‌خود نگفته است: «فریاد نمی‌زنم، نزدیک‌تر می‌آیم، تا صدایم را بشنوی». گاهی اما بعضی چیزها دست خود آدم نیست. نه این‌که بگویم اختیار نداریم؛ نه. گاهی آن‌قدر احساس ما بر تمامیت ما غلبه می‌کند که یادمان می‌رود داریم چه‌کار می‌کنیم. یادمان می‌رود کسی که صدای خودش را بالا می‌برد و عربده می‌کشد یا جیغ می‌زند، خودش بیش‌تر از همه آزار می‌بیند و ضرر می‌کند. شعله‌ی خشمش که کم‌تر می‌شود، خجالت زده به صدایی که نباید به هیچ دلیلی بلند می‌شد، فکر می‌کند و اگر شب باشد که دیگر واویلاست!

خوابش نمی‌برد تا صبح و اگر لحظه‌ای نیز چشم روی هم بگذارد، کابوس‌های شلوغ‌پلوغ بی‌معنایی به سراغش می‌آیند که نمی‌شود برای هیچ‌کس تعریف کرد و در وصف نمی‌گنجد. چون مثل صدای نسنجیده‌اش، انسجام و منطق و معنایی نداشته که یادش بماند. می‌داند فقط که کابوس وحشتناکی بوده و او را ترسانده حسابی. شاید برای همین معروف شده که اخموها به بهشت نمی‌روند. اخموهای بداخلاقی که با زمین و زمان دعوا دارند و همه‌ی کارهای دست و غلط خودشان را با صدای بلند پیش می‌برند.

دلم برای اخموها می سوزد. خوب، حتماً به خاطر این‌که خودم هم یکی از همان اخموهای دوست نداشتنی هستم. نه این‌که هیچ وقت نخندم. نه این‌که کسی را نخندانم. نه! همه‌ی آن شادمانی‌ها را اما با یک داد و فریاد احمقانه از دماغ طرف در می‌آورم! دست خودم نیست! تو که می‌توانی هر آرزویی را برآورده کنی؛ کمکم کن! نگذار لبخندی را که به دوستان خودم هدیه دادم، از لب‌هایشان پس بگیرم. من به آرامش نیاز دارم.

من به اندازه‌ی یک مدیرعامل بازنشسته به آرامش نیاز دارم؛ بعد از این همه طوفان کوچک و بزرگ... و داروی آرام کننده‌ی من تنها و تنها در داروخانه‌ی تو موجود است. داروخانه‌ی شبانه‌روزی رایگان؛ مهربان! تو که می‌بخشی، به من آرامش ببخش. کمک کن تا روزی من هم مثل بقیه بتوانم زیر لب زمزمه کنم: «همه چی آرومه...!». اگر حتی هیچ چیز آرام نیست، باز هم کمک کن که من همه‌چیز را آرام ببینم. تو که دریاها و اقیانوس‌های به آن بزرگی را آرام می‌کنی، از پس آرام کردن دل کوچک من بر می‌آیی. دیدی که چه‌قدر اسمت را بردم؟! خودت گفتی که یاد تو آرامش دهنده‌ی قلب‌هاست. خودت گفتی. سر قول خودت بمان مثل همیشه. منتظرم.

کد خبر 160868
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز