پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۰ - ۱۲:۰۱
۰ نفر

زهرا عزیز‌محمدی: تصور کن یک عصر دل‌انگیز پاییزی نشسته‌ای پای اینترنت. دلت را خوش کرده‌ا‌ی به پیام‌هایی که می‌خوانی و فکرمی‌کنی همه‌ی دنیا را داری و مثلاً خیلی خوشبختی!

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچزخه شماره‌ی 635

شنبه

بعد یک‌دفعه ای‌میلی برایت می‌آید. یک‌نفر عکسش را فرستاده و خواسته تو را ببیند. قیافه‌اش ناشناس و عجیب است. دختری با بینی عمل‌کرده. اسمش از قیافه‌اش عجیب‌تر: اس ان ان زد. متن ای‌میلش از همه‌ی این‌ها عجیب‌تر: «وای بالاخره پیدات کردم گلم!!!» جان؟ این دیگه کیه؟

همان‌موقع طبق اصول ارتباط اجتماعی جواب دادم: «ببخشید ما همدیگرو می‌شناسیم؟» چند دقیقه بعد ای‌میل تازه‌ای از او می‌رسد: «پس چی؟ باباجان سانازم.»

تا می‌گوید ساناز یاد دماغش می‌افتم و می‌فهمم اشکال کار همان است که نشناختمش. کلی ذوق می‌کنم. از سوم راهنمایی تابه‌حال از او خبر نداشتم. آن‌قدر به هیجان آمده‌ام که انگشت‌هایم از جمله‌های توی ذهنم برای تایپ عقب می‌مانند. میکروبیولوژی می‌خواند و من چون هیچ‌وقت دلم نمی‌خواسته میکروب‌شناس بشوم، بهش حسودی نمی‌کنم. می‌گوید فردا با ماشین خودش می‌آید دنبالم!

غریبی یکشنبه

امروز ساناز آمد و ما با هم بیرون رفتیم. من اما خوشحال نیستم. کاش اصلاً ندیده بودمش. خیلی عوض شده بود. ماشینش، سر و وضعش و طرز حرف‌زدنش، همه‌چیز برایم غریبه بود. من از کلاس نقاشی گفتم و از عکس‌هایی که می‌گیرم. از کتاب‌هایی که می‌خوانم... اولش چشمم به خیابان‌‌ها بود و حواسم به رانندگی عجیب‌غریبش. اما وقتی سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون برد و فحش داد... وقتی دستش را گذاشت روی بوق و برنداشت، سرم را برگرداندم طرفش ببینم با کی دارم حرف می‌زنم. او اصلاً به حرف‌های من گوش نمی‌کرد! فقط پوزخند زده بود به دلخوشی‌های من. برق از چشم‌هایم و ذوق از صدایم رفت. جمله‌هایم را از آن وسط جمع کردم: «...همین دیگه... از این‌جور کارها...»

وقتی برگشتم خانه، آلبوم‌های مدرسه را نگاه کردم. ساناز امروز با ساناز توی عکس‌ها دوتا آدم جداگانه بودند. حتماً تمام دخترهای توی این عکس الان آدم‌های دیگری شده‌اند. این کله‌هایی که همه از وسط مقنعه‌های مشکی یک‌شکل بیرون‌زده حتماً آرزوهای متفاوتی در سر دارند. این دست‌ها و پاها که مدت‌ها کنار هم در یک‌مکان و در یک‌یونیفرم سرمه‌ای بدون کوچک‌ترین تفاوتی جا داده شده‌اند، حتماً این روزها دارند به راه‌های جدا از هم می‌روند. اگر ساناز توی نیمکت بغل‌دستی من بود دلیل نمی‌شود من و او سال‌ها بعد روی صندلی‌های یک‌ماشین هنوز هم، به هم ربطی داشته باشیم.

وارفته ام...

کلاس نقاشی امروز: استاد آمد بالای سرم. مداد را از دستم گرفت و روی خط‌هایم یک خط پررنگ کشید. استاد به خط‌های پر از شک و تردید من ایراد گرفت. اخم کرده بود. به من نگاه نمی‌کرد، نگاهش به مقوای روی میز بود. گفت: «محکم باش دختر، محکم بکش!»

سه‌شنبه

نگار بادقت به حرف‌های استاد گوش می‌دهد. من دستم را زده‌ام زیر چانه‌ام و به نگار، نگاه می‌کنم. به جزوه‌اش که دیگر وقتش شده از این تمیزی دربیاید. دختر بدی می‌شوم و حواسش را پرت می‌کنم. گوشه‌ی جزوه‌اش می‌نویسم: « نگار نگاه کن! من و تو الان یک‌جا نشسته‌ایم. پیش هم، انگار سال‌هاست که همدیگر را می‌شناسیم. این‌که خانه‌هایمان این‌همه از هم دور بوده، مدرسه‌هایمان این‌همه با هم فرق داشته و هیچ خاطره‌ی مشترکی از سال‌های نوجوانی‌مان با هم نداریم اما این‌ها هم دلیل نشده که ما الان باهم دوست نباشیم!»

نگار از این سخنرانی ناگهانی من چشم‌هایش گرد شد و معنی حرف‌هایم را نفهمید؛ اما بعد دوزاریش افتاد و لبخند زد! پای حرف‌هایم تیک می‌زند و صورتک خندان می‌کشد.

هم‌سفر چهارشنبه

با اتوبوس به خانه برمی‌گشتم. یکی از مردها از ته اتوبوس داد می‌زد و با راننده جروبحث می‌کرد. راننده هم از آن‌سر جواب می‌داد. مردم سرک می‌کشیدند تا صاحب صدا را ببینند. یکی‌دو نفر راننده را به آرامش دعوت می‌کردند. خانم بغل‌دستی گفت: «بیچاره مرد محترمی به نظر می‌آد. خدا می‌دونه از کجا اومده یا اعصابش از چی به‌هم‌ریخته که این‌طوری دادوبیداد می‌کنه.» من می‌گویم: «بله، خدا می‌دونه راننده هم چه‌قدر خسته است و از صبح چه حرف‌هایی تحمل کرده.» خانم بغل‌دستی از اعصاب مردم گفت و از روزگار و گرانی و...

من و خانم بغل‌دستی در یک ایستگاه پیاده شدیم. باهم تا سر خیابان رفتیم و خنده‌مان گرفته بود که مسیرمان یکی شده. او باید می‌رفت خیابان سوم و من خیابان چهارم. بدون این‌که اسم هم را بدانیم خداحافظی کردیم و بعد از یک‌ساعت‌وخرده‌ای نشستن کنار هم و راه‌رفتن در یک مسیر، راهمان از هم جدا ‌شد. خدا می‌داند هرکدام کی به خانه می‌رسیم؟

کد خبر 156999
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز