جمعه ۱۵ مهر ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۷
۰ نفر

مریم شکرانی: مامان یک کاغذ گنده برداشت و شماره موبایل بابا را با ماژیک رویش نوشت و گفت: «این رو به پشت پیرهن آقاجون سنجاق می‌کنیم.»

هفته‌نامه همشهری دوچرخه شماره 621

بابا گفت: «زشته!... می‌خوای بالاش هم بزنی فروشی؟! مگه ماشینه این بنده خدا؟»

بابابزرگ زل زده بود به تلویزیون و کارتون تماشا می‌کرد.

بابا گفت: «یک چهارمش رو ببُر و بیار این‌جا تا نشونی خونه و شماره تلفن رو روش بنویسم بذاریم تو کیفش.»

مامان جواب داد: «تو یه درصد فکر کن آقاجون بذاره کسی به کیف پول یا جیبش دست بزنه. حتی اگه اون‌جا بمب گذاشته باشن.»

بابا به بدنش کش و قوسی داد و گفت: «پس چه غلطی کنیم ما؟»

بعد هم انگار چیزی را کشف کرده باشد سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت: «آرمین بابا...! پسرم، مسئولیت بیرون بردن آقاجون با تو... فعلاً که تابستونه و تو مدرسه نداری آقاجون رو به عهده تو می‌ذاریم! تا بعد یه پرستار مطمئن و خوب براش پیدا کنیم.»

***

امروز، اولین روزی است که بابابزرگ به عهده من است! جعفرآقا کنار سوپر مارکتش ایستاده است و تخمه می‌شکند و با یک پیرمرد دیگر گپ می‌زند. به بابابزرگ می‌گویم: «آقاجون می‌خوای ببرمت تو سوپر مارکت دوستت بشینی؟»

بابابزرگ با تعجب می‌پرسد: «دوست؟! کدوم دوست؟...»

می‌گویم: «جعفر آقا دیگه.»

اخم‌هایش را در هم می‌کشد و سرش را به شدت تکان می‌دهد و می‌گوید: «نه نه! نمی‌شناسم...»

- اِاِاِ... آقاجون! شما مگه با جعفر آقا توی یه اداره کار نمی‌کردین؟ مگه توی یه اتاق و بغل میز هم نمی‌نشستین؟

بابابزرگ آدامسش را باد می‌کند و می‌ترکاند! و می‌گوید: «اداره؟! من راننده کامیون بودم. یادش به‌خیر. جلوی شیشه ماشینم هم درشت نوشته بودم: سکوتتم. بوق بزن پرپر شم.»

جعفر آقا از دور دست بلند می‌کند و می‌گوید: «چه‌طوری حمیدی؟»

بابابزرگ محلش نمی‌گذارد و من داد می‌زنم: «سلام جعفر آقا...»

بابابزرگ سوت می‌زند و می‌رود. من هم دنبالش می‌دوم. ناگهان کنار یک داروخانه می‌ایستد و می‌گوید: «ایییییی جوونی!... این‌جا قدیما آرامگاه حافظ بود. به‌ش می‌گفتیم حافظیه! بی‌انصاف‌ها خرابش کردن به جاش داروخونه ساختن.»

- آقاجون حافظیه که تو شیرازه. این‌جا تهرانه...

- ساکت باش بچه! من وجب به وجب زادگاهمو می‌شناسم. تازه اون ورترش هم یه رودخونه بود و کلی هم مرغ و خروس توی زمین‌هاش ول می‌چرخیدن.»

دوباره راه می‌افتد و می‌رود. بین راه حسین‌آقا همسایه طبقه پایین را می‌بینیم که یک بغل نان خریده است. حسین آقا از من می‌پرسد: «بابابزرگت چه‌طوره؟»

می‌گویم: «همون طوریه. مثل قبل... »

می‌گوید: «هواشو داشته باش و حسابی مواظبش باش... »

بابابزرگ برمی‌گردد عقب و با عصبانیت می‌آید یقه حسین آقا را می‌چسبد: «مرد حسابی با بچة مردم چی‌کار داری؟»

حسین آقا سعی می‌کند دست‌های گوشت آلود بابابزرگ را از یقه‌اش بکند و می‌گوید: «آقا حمیدی من همسایه تون هستم... »

بابابزرگ قرمز شده است و با خشم بیشتری داد می‌زند: «آقا حمیدی جد و آبادته! فکر کردی بچه بی‌صاحبه و می‌خواستی بدزدیش؟»

حسین آقا خنده‌اش گرفته است و می‌گوید: «من خودم دو تا وروجکشو دارم. بی‌خیال آقا حمیدی.»

بابابزرگ نعره می‌زند: «باز گفت آقا سعیدی! می‌خوای رد گم کنی؟!... بگو ببینم با بچه مردم چی‌کار داشتی؟»

رهگذر‌ها یکی یکی دورمان جمع می‌شوند. من دست بابابزرگ را می‌کشم و اصرار می‌کنم که بابابزرگ بی‌خیال بشود ولی انگار اصلاً صدایم را نمی‌شنود.

یکی از رهگذر‌ها به حسین آقا می‌گوید: «از سن و سالش خجالت بکش!»

یک پسر جوان هم با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد. حسین آقا میان آن همهمه به سختی داد می‌زند: «آقا ایشون همسایه ما هستن... »

یکی از بین جمعیت می‌گوید: «حالا هرچی... تو باید دست روی آدم به این سن و سال بلند کنی؟!»

یکی دیگر می‌گوید: «زمونه‌ای شده‌ها... ملاحظه و احترام و رحم و مروت تو مردم از بین رفته...»

خانمی زنبیل سبزی‌اش را زمین می‌گذارد و گوشی‌اش را از توی کیفش در می‌آورد و با عصبانیت می‌گوید: «بذار زنگ بزنم به ۱۱۰ بیان این اراذل و اوباش رو جمع کنن! تو روز روشن مردم رو سرکیسه می‌کنن.»

تمام صورتم پر از دانه‌های ریز عرق شده است و هرچه‌قدر هم جیغ و فریاد می‌کنم تا حسین آقا را نجات بدهم، هیچ کس صدایم را نمی‌شنود...

بالاخره پلیس می‌آید و همه‌مان را نجات می‌دهد.

موهای بابابزرگ سیخ سیخی شده است و دو تا از دکمه‌های پیراهنش افتاده است. وقتی دور‌تر می‌شویم بابابزرگ می‌گوید: «سرهنگ آتشی بود. اومد من رو کنار کشید‌ها! یادش به‌خیر چه‌قدر عملیات رفتیم با هم. یک بار آدم ربایی شده بود آدم ربا‌ها هم مسلح... سرهنگ آتشی چند تا تیر خالی کرد تو لاستیک ماشینشون، نامردا پیاده شدن ما رو محاصره کردن. آلفرد هم تو ماشین نشسته بود! گریه می‌کرد. هم سن و سال‌های تو بود... »

- آقاجون اونی که شما رو کنار کشید سرباز بود. روی لباسش هم نوشته بود: سیفی.

بابابزرگ بی‌توجه به من سرش را تکان ‌داد و آه ‌کشید که توی اداره پلیس چه روزگار خوشی داشته است...

از کنار دکه روزنامه فروشی رد می‌شویم. می‌ایستد و چشم‌هایش را ریز می‌کند و کمی به تیتر روزنامه‌ها خیره می‌شود. خسته که می‌شود می‌گوید: «خوب نگاه کن پسر، ببین چیزی از احمدشاه ننوشتن؟! خیلی وقته رفته فرنگ مداوا کنه معلوم نشد مُرد... یا زنده‌س هنوز؟! این روزنامه‌ها هم همه‌ش خبرای الکی و به دردنخور می‌زنن. خبر به این مهمی رو پیگیری نمی‌کنن که...»

مردی که کت و شلوار خاکستری و پیراهن صورتی تنش کرده است و دارد تیترهای روزنامه‌ها را می‌بیند با تعجب به بابا بزرگ نگاه می‌کند. دست بابابزرگ را می‌کشم و به سمت پارک محله‌مان می‌برم.

بابابزرگ روی نیمکتی می‌نشیند و زل می‌زند به درخت‌های بلند و دود زده. دیگر حرف نمی‌زند. آن‌قدر ساکت است که حوصله‌ام سر می‌رود. نیم ساعتی که می‌گذرد می‌پرسم: «آقاجون بریم خونه؟!»

چشم‌هایش گرد می‌شود: «آقا جون‌ن‌ن‌ن‌ن؟! بهرام دست از دلقک بازی بردار...! »

- آقا جون اسم من آرمینه!

- بهرام تو برگشتی؟! چرا زود‌تر نگفتی؟!... چه‌قدر مادرمون خدابیامرز بعد تو غصه خورد و اشک ریخت. چرا این‌قدر زود رفتی تو؟»

بعد هم زل می‌زند به‌‌ همان درخت‌های بلند و دودزده و از چشم‌هایش گلوله گلوله اشک پایین می‌ریزد.

- آقا جون تو رو خدا گریه نکنین! باز هم بریم دعوا کنین... به جعفر آقا محل نذارین... ولی گریه نکنین!

- بهرام تو خیلی زود مردی!

- آقاجون من نمردم! بیایید بریم خونه...

بابابزرگ با وحشت به من خیره می‌شود و می‌گوید: «نه! من با تو هیچ جا نمی‌آم! اومدی منو با خودت ببری اون دنیا؟!... نکنه من مرده‌م اصلاً؟! »

از بیچارگی و درماندگی ناله می‌کنم: «آقا جون به‌خدا من آرمین هستم، نوه ته تغاری تون! »

بابابزرگ با وحشت به چشم‌هایم خیره می‌شود و می‌گوید: «چشم‌هات عسلی بود قدیما! چرا الان مشکی و وحشتناک شده؟!... زود از این‌جا بلندشو برو. نمی‌خوام ببینمت...»

از بابابزرگ فاصله می‌گیرم و جیب‌هایم را می‌گردم تا گوشی‌ام را پیدا کنم و به بابا زنگ بزنم که به دادم برسد، ولی...

اِاِاِ! گوشیم کو؟! وای خداجون بدبخت شدممممممم...

کد خبر 147661
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز