جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵ - ۰۸:۱۶
۰ نفر

فاطمه دری: صدای پای کاروان به گوش می‌رسد.هرچه صدا نزدیک ونزدیک تر می‌شود، هیاهوی کائنات هم فزونی می‌گیرد.

اگر در سحر 19 رمضان، مرغابی ها دهان به عبای پدرت گرفتند و او را از رفتن بازداشتند، اکنون این تمام زمین وزمان وتمام مخلوقاتند که با نگاهی ملتمسانه از تو می خواهند تا بازگردی و آنها را بر مصیبتی که می خواهد به وقوع پیوندد،شاهد نگیری.

خوب می دانم که هیچ کس تحمل دیدن آنها را نداشت واین تنها تو بودی که نگاه کردی وتنها خدا می داند که چگونه تاب آوردی.

گوش کن؛انگار دیگر صدای پای اسب ها هم به گوش نمی رسد. آنها هم سرباز می زنند از قدم نهادن به کربلا."اللهم انی اعوذ بک من الکرب والبلاء"

نرو،بیش از این به سرزمین بلا نزدیک مشو. زینب جان تو چیزی بگو. چرا سکوت کرده‌ای؟ حسین(ع) حرف تو را زمین نمی اندازد. تو اگر بخواهی،تو اگر طلب کنی، "نه" نمی شنوی.

از او بخواه بازگردد. بخواه که نخواهد بعد از پدر و مادر وبرادرت، اکنون شاهد به خون کشیده شدن برادر وعزیزان دیگرت باشی. این حسین(ع) بود که همیشه تو را تسلی می داد، بعد از او چه کسی خواهد توانست تکیه گاه غم ها واندوه های تو باشد؟

شما را به خدا قسم بازگردید. صدای آه وناله زمین را نمی شنوید؟ زینب جان تو تاب آوردی، اما زمین نمی تواند. او نخواهد توانست بستر بزرگترین مصیبتی باشد که به خاندان پیامبر خدا(ص) وارد می آید.

تنها شنیدن کلامی از حسین(ع) کافیست تا تشویش به وجود آمده در میان کاروانیان را به آرامشی بی بدیل تبدیل کند: "خدایا؛ما عترت پیامبر تو محمد مصطفی(ص) هستیم واکنون نیز تنها به فرمان توست که قدم در این سرزمین محنت وغم می گذاریم.

جانهای ما چه بهای اندکی است برای ایستاده نگهداشتن قامت اسلام وسرهای ما چه هدیه های ناقابلی است برای خشنود کردن تو وقلب پیامبرت(ص). تو خود می دانی که بر من واهل بیتم در این سفر بی بازگشت چه خواهد گذشت. از تو می خواهم تا یاریمان کنی و ما را بر بیدادگران پیروز گردانی وحق ما را از آنان بستانی."

سخنانش آبی است که آتش ترس ها ونگرانی های کاروانیان را خاموش می‌کند.
اینجا همان مکان به نمایش درآمدن اوج عزت وصبر وشکوه توست، زینب جان و اکنون نیز زمان پذیرش هدیه هایی که خداوند برشما ارزانی داشته.

اگر زمین وزمان وتمام هستی چشمهایشان را به آنچه بر شما گذشت، پوشاندند، قامت خمیده تو کافیست تا گواه اوج اندوه وظلمی باشد که جاهلان هم عصر با تو، بر تو روا داشتند. مگذار زینب جان، مگذار آه برخاسته از نهادت بیش از این، این صحرای سوزان را در آتش فروبرد.

مگذار که اگر چشمهایت بر به خاک وخون کشیده شدن عزیزانت شاهد بودند، لبانت را به نفرین این نامردان روزگار وادار کنند. مگذار که تو اسوه صبری برای تمام زنان و کودکان وحتی مردان کاروانت. تو اسوه استقامتی و آنها با نگاه به توست که تاب می آورند اینهمه مصیبت را.

خیمه‌ای خلوت وآرام می‌خواهی برای پناه بردن. برای ستردن اشک از چشمهای نگران و منتظرت بی آنکه چشمی آن اشک ها را ببیند. پرده را کنار زده و آرام در کنج خیمه زانو می‌زنی. کاش می‌توانستی آغوش حسین(ع) را تنها برای یک بار دیگر تجربه کنی تا آنهمه آرامش و صبر را از قلب رئوفش به یادگار بگیری.

صدای پای ذوالجناح را می‌شناسی که او یار باوفای عزیز دل توست دراین محشر. انگار این بار نوبت عزیز زهرا (س) است که راهی میدان شود. انتظار غریبی بود و تو می‌کوشیدی خود را برای همین لحظه آماده کنی.

برای فرستادن دردانه هایت، محمد و عون، به میدان صبر را تمرین می کردی تا بتوانی با حسین(ع) در لحظه موعود وداع کنی.شهادت عباس(ع) را به چشم دیده بودی و برادرت را تسلی بخشیدی تا افسار اسب رام نشدنی مصیبت ها را به دستان بی مانند صبوری ات بسپاری.بی شک ایوب پیامبر دانش آموخته کلاس درس توست وشاکرد هرچه بکوشد درس را به بهترین شکل از استاد خویش بیاموزد،بازهم مهارت استاد را پیدا نخواهد کرد.

از خیمه بیرون می آیی و کودکان و عزیزانت را می بینی که گرداگرد حسین(ع) حلقه زده ونه وداع که می خواهند اورا از رفتن بازدارند.این تویی زینب جان،تنها تویی که خواهی توانست آنها را آرام وحلقه های ناگسستنی عاطفه را از گرداگرد او بازکنی.دراین میان می کوشی که نگاهت با نگاه حسین(ع) تلاقی پیدا نکند که تاب دیدن چشمهای او را نداری.

لحظه غریبی است،پرنده وجودت را می بینی که به کوچی بی بازگشت می رود.به یاد وصیت مادر می افتی که گلوگاه برادر را هنگامی که قصد میدان می کند،ببوس وچگونه خواهی توانست قصه آنهمه دل گسستن را دوباره برای کودکان و زنان و از همه سخت تر برای خودت وحسین(ع) تکرار کنی؟

اما برای وداعی که می خواستی ونکردی،هنوز هم فرصت داری.برمی خیزی وبا نهایت رمقی که در جان داری،فریاد می زنی:"مهلاً مهلاً یابن الزهرا(س)"،وانگار ذوالجناح به شنیدن صدایت مشتاق تر است که پیش از تمام شدن کلامت می ایستد ومادر چه حکیمانه غذای اکنون روح تو را آن روز وصیت کرد.

هر شمشیری که به بدن عزیز زهرا(س) وارد می شود،انگار زخمی است که قلب پاره پاره تو را مجروح تر می کند.ستونهای خیمه هم دیگر تاب ندارند که آنها ایستاده بمانند و امامشان را به خاک وخون غلتیده ببینند.

خورشید را نگاه کن زینب جان که چگونه رخ بر می تابد زمین را ببین که چگونه از شرم در هم می پیچد؟اما به این نامردمان نگاه نکن،نگاه نکن زینب جان که چگونه فرزند زهرا(س) را زخم می زنند،بر زمین می اندازند وچگونه بر کشتنش داوطلب می شوند.نگاه مکن که شمر چه بی شرمانه بر جایی که توهمیشه سرخود را بر آن می گذاشتی و آرامش وصبر را از آن هدیه می گرفتی،می نشیند و...

"یا جداه،ببین با حسین(ع) تو چه کردند!یا اباه،ببین چگونه فرزندت را به خاک وخون کشیدند!یا اماه،انگار قصه مصیبت فرزندان تو تمامی ندارد."

نه زینب جان،نه،هستی می خواهد صبر را از تو بیاموزد.می خواهد تا ابد به خود ببالد وبگوید که استقامت را از تو به ارث برده است.صبوری کن،آرام جان حسین(ع). تو را به همین بدن پاره پاره اش قسم، صبوری کن و به منتقم آل محمد(ص) بیندیش که روزی خواهد آمد و حق خون به زمین ریخته حسین(ع) را اعاده خواهد کرد. تو که قصه مصیبت و رنج و اندوه امروز را شنیده بودی، اکنون نیز قصه مهدی موعود (عج) را بشنو که خدا خودش دارد آنرا در گوش تو نجوا می کند. گوش کن زینب جان، صدای "انا المهدی(عج)" او را می شنوی؟ طنین صدایش درست مثل پدرت است.

گوش کن، او به خونخواهی حسین(ع) تو برخاسته است. صبوری کن زینب جان. به نوای قلبت گوش فراده که چگونه خبر از ظهور منجی می دهد، در حالیکه پرچم افتاده از دستان اباالفضل(ع) را در دست دارد و ظالمان در حق خاندان پیامبر(ص) را به سزای اعمالشان می‌رساند و این همان دعای مستجاب حسین(ع) توست که:

"اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک"

کد خبر 14161

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز