یکشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۸:۲۳
۰ نفر

مربی مهد، داستان «شازده کوچولو» را تمام کرده بود و حالا داشت برایش قصه «گنجشکک اشی‌مشی» را می‌خواند که یکی از بادکنک‌های رنگی روی دیوار ترکید.

جوجه رنگی

دخترک پرسید «‌مهتاب‌جون عمر این بادکنکه هم مثل اون گنجشکه که روی برف‌ها افتاده بود و همه می‌خواستن گرمش کنن تموم شده؟». مربی که می‌دانست بچه‌ها در این سن‌و‌سال خیلی از اشیا را زنده می‌پندارند سر و پلک‌هایش را به نشانه بله پایین آورد. هنگام بازگشت به خانه، مادر با کلی لباس پشمی و شال‌گردن به قول معروف بچه را قنداق‌پیچ‌کرد. از کنار مغازه پوشاک که رد می‌شدند چشمش افتاد به ویترین مغازه که برای تزیین، پر از جوجه‌های رنگی بود که از سرما کنار هم کز کرده بودند و یکی‌شان هم آن وسط دیگر نفس نمی‌کشید.

دخترک یادش آمد پسربچه همسایه‌شان که به کلاغ‌ها سنگ می‌زند وقتی جوجه رنگی‌اش مرده بود بدون ناراحتی و با سرخوشی بهش گفته «بابام میگه عیب نداره جوجه‌ات مرده، یه اسباب‌بازی دیگه برات می‌خرم». مادرش منتظر ماند تا دخترک، سیر جوجه‌های داخل ویترین را تماشا کند. به خانه که رسیدند دخترک دیگر مطمئن شده بود که آن جوجه‌های رنگی داخل ویترین مغازه همه‌شان گنجشکک‌های اشی‌مشی هستند و بعد از افتادن در حوض نقاشی به این رنگ در آمده‌اند. از مادرش خواست تا برایش یک گنجشکک اشی‌مشی رنگی بخرد. مادرش اما برایش توضیح داد که آنها اسباب‌بازی نیستند و مانند آن گنجشک نیمه‌جان داخل برف‌ها باید رفتار خوبی با آنها داشت و هیچ موجود زنده‌ای را آزار نداد.

هشدار

افسر راهنمایی و رانندگی در رادیوی خودرو هشدار می‌داد که پیش از حرکت به سمت جاده‌های برفگیر از داشتن لاستیک یخ‌شکن، زنجیر چرخ و حتی تسمه‌های زاپاس مطمئن شوید. رو به مسافر کرد و گفت «‌جناب سروان صداش از جای گرم در میاد‌ها، خبر از قیمت‌های کمرشکن این یخ‌شکن‌ها نداره که». نیم‌ساعت بعد هنوز به جاده بین‌شهری نرسیده، لاستیک‌ جلوی سمت شاگرد که خیلی کهنه شده بود ترکید. راننده سرعتش را کم کرد اما دستپاچه شد و پایش را زود از روی کلاچ برداشت. خودرو که خاموش شد دیگر خیال روشن شدن نداشت.

ناودان

از پنت‌هاوس(بالاترین طبقه) مجتمع مسکونی مجللی که داشت همه رهگذران را کوچک می‌دید. شاید به همین خاطر بود که به تذکر همسایه‌ها در مورد ناودان مغازه‌اش که در همان خیابان روی سر رهگذران آب می‌ریخت توجهی نمی‌کرد. همین دیروز همسر و پسرش ترکش کرده بودند. راه افتاد به طرف بیرون، در حالی که در گوشی‌تلفن همراهش دنبال شماره جدید تنها دوستش می‌گشت؛ تنها کسی که می‌توانست مرد را تحمل کند و به حرف‌هایش گوش دهد. نیم‌نگاهی به جلو و نیم‌نگاهی به گوشی، در حال رفتن بود که چند قطره آب کثیف روی گوشی چکید و صفحه‌ نمایشگر آن محو شد. بالای سرش را نگاه کرد. همان ناودانی بود که همسایه‌ها از آن شکایت داشتند. پیش از وارد شدن به مغازه تعمیرکار گوشی‌ تلفن با خودش عهد کرد اگر گوشی تعمیر شود و شماره تنها دوستش را پیدا کند ناودان را درست کند.

کلکسیونر تمبر

چند سال پیش مشاور روانشناس‌اش گفته بود بیشتر افسردگی‌ها با مقایسه نکردن خود با دیگران و داشتن یک سرگرمی مناسب رفع می‌شود. به وی توصیه کرده بود در کنار کار و کسب روزی حلال، تمبر یا هر چیز با ارزش دیگری را جمع کند که هم سرگرمی و هم برای آینده سرمایه‌گذاری مناسبی است؛ به مال دنیا هم زیاد توجه نکند. هروقت بی‌حوصله می‌شد می‌رفت چهارراه استانبول چند تا تمبر می‌خرید و به آلبومش اضافه می‌کرد و از اول تا آخر آلبوم را هم دوباره ورق می‌زد. امسال بیست و پنجمین سالی بود که مثل همه کلکسیونر‌های تمبر به این چهار‌راه می‌رفت. چشم‌اش به تیتر درشت روزنامه با عنوان «افسردگی، بیماری قرن» ‌خورد. به چهارراه که رسید به جای بساط فروشندگان تمبر، تا چشم کار می‌کرد فروشنده ارز و سکه ایستاده بود.

کد خبر 126526

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز