پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۳:۴۱
۰ نفر

حدیث لزرغلامی: «رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب...»

«دیشب، دور و بر یازده، یازده‌و‌نیم بود که دوستی به من اس.ام.اس زد که نمی‌دونی چقدر تنهام! دلم نمی‌­خواد با هیشکی حرف بزنم!». من همان موقع فکر کردم، او که دارد با من حرف می‌زند؛ اما درباره­ حرف زدن چیزی بهش نگفتم. درباره­ تنهایی گفتم. دربار­ه احساس ملموس و غریب و گاه‌به‌گاه تنهایی لعنتی که سراغ همه می‌­رود.

فکر نمی­‌کنم آن دوست، اتفاقی هم، این نوشته را بخواند! اما من برای او می‌نویسم تا بداند تنها نیست. او کسی را دوست دارد. من می‌دانم که او در اعماق قلبش، گاهی، به‌شدت کسی را دوست دارد. و وقتی کسی را عمیقاً دوست می‌داریم، یعنی تنها نیستیم. البته این را به او نگفتم، چون اگر می‌گفتم، حتماً منکر می­‌شد.

آدم‌ها دوست دارند وقتی احساس تنهایی می­‌کنند، توی آن احساس غرق شوند. مثل بنفشه‌ها که وقتی کمی احساس کسالت می‌کنند، سرشان را می­‌گذارند روی زانویشان و غصه­ عالم را می­‌خورند و هیچ جوره نمی‌­شود متقاعدشان کرد که دنیا هنوز ادامه دارد. باید دوباره سرشان را بلند کنند و نگاه کنند به رو‌به‌رو. جایی که خدا ایستاده. به بالا. جایی که خدا نشسته. به دور و بر. جایی که خدا مراقبشان است. آه! پس کی بنفشه­‌ها دست از سر این غم هر روزه برمی‌دارند؟

به دوستم گفتم: «‌زخم­‌هایت را نکن! زخم­‌هایت را ببند. پس کی می‌خواهی این دور باطل را تمام کنی؟ به قول قیصر، کی می­‌خواهی بروی دفتر پاکنویسی بخری؟ زندگی را باید/ از سر سطر نوشت؟ تا کی قرار است راه بیفتی توی کوچه‌­ها، خیابان­‌ها، در خانه­ دل دوستانت و به آنها با ایما و اشاره نشان بدهی که چقدر تنها شده­‌ای؟ پس کی می‌­خواهی شازده کوچولو شوی؟ از آن سیارک کوچک با یک آتش فشان و یک گل بدعنق بیرون بزنی؟ دنیا را ببینی؟ و کلمات تازه یاد بگیری؟ کی؟ کی؟ کی؟»

همین که دو جمله به دوستم این حرف‌ها را گفتم، جواب داد که: «‌الآن خوابم می‌آید. وقتی بیدار شدم، با هم حرف می‌­زنیم!» او خوابید و من با تنهایی‌های او تنها ماندم. تنها کاری که از دستم برمی‌­آمد این بود که برایش دعا کنم. دعا کنم همین حالا که خوابیده، یک خواب خوب ببیند.

مثلاً خواب ببیند که دارد توی یک دشت می ­دود و نام کسی را صدا می‌‌کند.  آن وقت سر و کله­ دوستش از پشت درخت‌ها...نه! نه! این خواب دلتنگش می‌کند.

خواب ببیند که آن قایقی که سهراب گفته بود «خواهم ساخت/ خواهم انداخت به آب/ دور خواهم شد ازین خاک غریب» را ساخته و دارد توی دریایی آرام به سمت سرزمینی دیگر....نه! نه! این خواب تنهاترش می‌­کند!...

دعا می‌کنم کاش سرش را روی بالشی از مهربانی‌های خدا گذاشته باشد و توی هوا شنا کند. تنها، ولی سبک. خدا نگاهش کند؛ به او لبخند بزند؛ طوری که مادرها به بچه‌­های خطاکارشان؛ وقتی که بچه‌­ها آنها را نمی­‌بینند. دعا می‌کنم خدا به او نزدیک ­شود. یک شاخه بنفشه بگذارد روی بالشش. او از عطر بنفشه آرام‌­تر ­شود. پتوی نرم ابری آبی را بکشد تا زیر گردنش. توی آن گرمای لطیف، احساس ­کند که هنوز دلیلی برای زندگی کردن هست! دلیلی که باید پیدایش کند. دلیلی بزرگ­‌تر از پدرش، مادرش، خواهرش، خواهرزاده‌‌اش.

تک و توک دوستانی که دارد و نگران حالش هستند. دلیلی بسیار بزرگ‌­تر از این­ها. دلیلی که خداوند آن را آفریده و جایی پنهانش کرده و او تا پیدایش نکند، قرار نخواهد گرفت.

کسی چه می‌­داند که آن دلیل مهم برای بودن او چیست؟ آیا او برای گفتن حرفی ساده در سال‌هایی دیگر، باید بماند و زندگی کند؟ آیا او قرار است پدر بچه­ شیرین و کوچکی باشد که تا دست‌های پدرش را نگیرد، به خواب نمی‌­رود؟ آیا او قرار است چیزی بسازد که هیچ کس دیگری از پسش برنمی‌آید؟ کسی چه می­‌داند؛ شاید او قرار است یک روز، خودش را، مهم‌ترین چیزی که خداوند برایش آفریده، خودش را، یک روز پیدا کند؟ هیچ کس نمی‌­داند که او چرا هنوز نفس می‌­کشد؛ اما بی‌گمان دلیل مهمی وجود دارد. دلیلی که خداوند آن را آفریده و جایی پشت لحظه‌­ها، در لفاف یک روز روشن، پیچیده در نرمای یک شب تاریک، توی یک لحظه­ بسیار ساده پنهانش کرده. فقط، دوست من باید آن را پیدا کند.

چیزی که من درباره‌­اش به اسم «دلیل زندگی» حرف می‌­زنم، امید نیست! امید به داشتن روزهای بهتر، زندگی بهتر، چیزهای دیگر و بهتر. چیزی که من درباره‌­اش حرف می‌زنم حتی از جنس امید هم نیست. اگر چه فکر می­‌کنم این جمله­ کلیشه‌­ای که «آدمی به امید زنده است» جمله­ درستی است؛ اما من دارم درباره­ چیزی حرف می‌­زنم که دوستم آن را هنوز به دست نیاورده. او ممکن است « امیدش» را از دست داده باشد و یک روز آن را «باز بیابد». اما او در تمام طول این سال­‌ها «دلیل زندگی­‌اش» را پیدا نکرده است و کسی که نمی­‌داند برای چه زندگی می­ کند تا ابد سرگردان است. سرگردان است مثل حضرت موسی‌ع وقتی که در طور سینا بود و از سرگردانی در خواهد آمد اگر در آن لحظه، مثل حضرت موسی‌ع صدای خداوند را بشنود وقتی او را می ­خواند!

دوست من، دوست تنهای من، می‌خواهم کمی گوش کنی. می­‌خواهم در خلأ و آرامش، تهی از هر احساس گنگ و مبهمی فقط گوش کنی. به صدایی که تو را به اسم می­‌خواند گوش کنی؛ به صدایی که تو را می­‌شناسد؛ صدایی که زیر و بم تو را شنیده است؛ صدای کسی که پیش از آفریدن تو، دلیل زیستنت را آفریده است.

پس کی می­‌خواهی بلند شوی و پیدایش کنی؟ دلیل زیستن تو شاید توی همین جست وجوها باشد. شاید وقتی که بلند شده‌­ای، راه افتاده‌ای، زخم‌هایت را بسته‌ای، از رفتن نترسیده‌ای و دیگر دست­‌هایت را به دیوار نگرفته ­ای، پیدایش کنی. وقتی خودت را از زیر سایه­ سنگین آدم ­بزرگ‌هایی که نمی­ گذارند تو خودت شوی، خود کاملت شوی بیرون کشیده‌ای و دیگر برای کوچک ­ترین چیزی که می ­توانی خودت درباره ­اش تصمیم بگیری منتظر نظر دیگران نمانده­ ای، آن را ببینی. وقتی مثل شازده کوچولو از سیارک خودت بیرون زده­ ای، راه افتاده ای، رفته­ ای، با کسانی که نمی‌شناسی هم­‌کلام شده ­ای، مغرور بوده ای و برای حرف­ های بی سر و ته کسانی که می­ خواهند خودشان را به تو بقبولانند پاسخ هایی داشته ­ای، وقتی که به جای تکرار مدام دردهایت، از راه حل‌ها حرف زدی، وقتی که خدا را بیرون از تمام چارچوب­ های نخ نمای تنگ و تیره‌ای که دور و برت برایت ساخته اند، دیدی دلیل خودت را بشناسی. وقتی توانستی خدا را به نام صدا کنی و دیدی که او هم تو را به نام صدا می ­کند، وقتی که دیدی خداوند چقدر نگران توست، چقدر دلش برای تو می ­تپد، چقدر می‌ترسد از این که تو هدیه­ اش را، زندگی را، دوربیندازی، چقدر دلش می‌لرزد که نکند تو شدت دوست داشتنش را نبینی... وای... شاید وقتی که این‌طور شوی، کم‌کم بفهمی که برای چه داری نفس می­ کشی. برای چه اینجا هستی؟ برای چه همه در تلاش اند چیزی را به تو نشان بدهند که تو، خودت، در قلبت داری؟

قلبت را توی دستت بگیر. به همه نشان بده که بینا هستی. شنوا هستی و ذهنی برای تصور، تخیل و اندیشیدن داری. به همه نشان بده که می­ فهمی «بودن، به از نبود شدن، خاصه در بهار!»

یک بار برای همیشه، به دیگران نه، به خودت نشان بده که می‌خواهی به جای مترسکی درگیر خواب و خیال و توهم بودن، انسان زنده و واقعی و گرمی باشی که به جای غصه خوردن در تنهایی، از تنهایی‌هایش برای ساختن دنیایی شخصی، با معنی و واقعی استفاده می‌کند. دنیایی که آن را با «دست»های خودش ساخته است. دوست من! دست‌ها اگر به کار ساختن دنیا نیایند، به هیچ دردی نمی‌خورند!

کد خبر 103014

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز