شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸ - ۰۸:۱۷
۰ نفر

احمدرضا حجارزاده: تهران به‌عنوان پایتخت ایران و البته شهری شلوغ و پرنعمت، همیشه لوکیشن جذابی برای فیلمسازان بوده تا فیلم‌هایشان را یا در تهران بسازند یا با موضوع تهران.

 طی موجی که از اواسط دهه 70 راه افتاد و توجه بسیاری از کارگردانان سینما را معطوف به این سوژه وسوسه‌کننده و مهم کرد، فیلم‌های بسیاری اعم از کوتاه و بلند و داستانی و مستند تولید شدند که اغلب، کمتر از آنچه شایسته بود، توانستند به ویژگی‌های بکر و ناب تهران بپردازند؛ با آنکه در هر کدام از آنها، این شهر شلوغ در جریان اصلی فیلم و در مقام یک نقش محوری حضور داشت.

به‌تدریج کار بدان‌جا رسید که حتی در برخی از مهم‌ترین پروژه‌های داستانی - سینمایی بلند، نام «تهران» زینت‌بخش عنوان فیلم بود و در این میان البته همه آنها از یک سطح کیفی برخوردار نبودند. مثلاً فیلم‌هایی نظیر «شبی در تهران» (بهرام کاظمی)، «شب‌های تهران» (داریوش فرهنگ) و «پسرتهرونی» (کاظم راست گفتار) عملاً حرفی برای گفتن، دست‌کم درباره تهران ندارند و فقط با بهره جستن از این نام، قصد دارند داستان‌شان را تعریف کنند. در عوض فیلم‌های مهم و معتبر بی‌شماری نیز می‌توان یافت که به بهانه روایت یک داستان ساده و سرراست، چرخی در پایتخت کشور زده‌اند و به ضبط درد و رنج‌های روح شهر و شهرنشین پرداخته‌اند‌ حتی می‌توان به فیلم عروسکی و کودکانه‌ای نظیر «یکی بود، یکی نبود» (ایرج طهماسب) هم از منظر فیلمی با موضوع تهران نگریست.

با این حال از جمله مهم‌ترین آنها باید اشاره کرد به «تهران ساعت 7‌صبح» (امیرشهاب رضویان)، «نفس عمیق» (پرویز شهبازی)و «زیر پوست شهر» (رخشان بنی‌اعتماد)که در اولی، اصلاً تهران، خود نقش کلیدی دارد و آدم‌ها در حاشیه‌اند و پیش‌برنده قصه‌ای فردی و تا حدودی بی‌اهمیت‌  و در موارد دیگر، گرچه دوربین روایتگر داستان زندگی آدم‌هایی تلخ، شکست‌خورده و عصیان زده است اما کارگردان در واقع به این بهانه، تصاویر دلخراش و بیزارکننده‌ای از تهران ارائه می‌کند و در نهایت خود و شخصیت‌هایش را به تبعید (یا فرار) ناخواسته‌ای از این آشفته بازار محکوم می‌کند.

«مسعود بخشی» ، کارگردان جوان ولی خوش‌ذوق و خلاق، در انتخابی هوشمندانه و آگاهانه، تهران را برای ساخت فیلمی مستند - تجربی یا به زعم خویش «ضدمستند» برگزیده و خوشبختانه دسترنج تحقیق و زحمات پنج ساله خود و گروهش، اثری چشمگیر و در خاطرماندنی است که علاوه بر توانایی جذب مخاطب عام‌و‌خاص، کلی هم حرف‌های تر‌وتازه درباره - صرفاً- تهران دارد؛ هرچند که حرف‌هایش به زهر طنز گزنده‌ای آغشته باشد. حقیقت تلخ است اما چاره‌ای نیست، گاهی باید حقیقت را دید و شنید، اگرچه  تلخ  باشد!
 «تهران انار ندارد» میان فیلم‌های در حال اکران، از آن جهت اهمیت ویژه‌ای می‌یابد که اولاً نخستین فیلمی است که با داعیه مستند بودن و حمایت مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی، با این سر‌و‌شکل درست و حرفه‌ای رنگ‌پرده می‌بیند.

پیش از این هم بوده‌اند فیلم‌هایی که در قالب مستند تهیه و اکران شده‌اند اما آنها آن‌قدر در شرایط نامناسب، غیرحرفه‌ای و خاص، زمان محدود، مکان‌های دور از دسترس و بی‌سر و صدا بر پرده معدود سالن‌های نمایش ظهور کرده‌اند که جز گروهی خاص - احتمالاً از خانواده اهالی سینما- به تماشای آنها ننشسته‌اند و این یعنی دیده نشدن اثر. پس، از این حیث، چگونگی اکران «تهران انار ندارد» بسی جای خوشحالی دارد و باید چنین رویدادی را به فال نیک گرفت و امیدوار بود این آغاز نیک ادامه یابد و به این زودی‌‌ها رنگ پایان نبیند. دوم آنکه چون فیلم به شیوه 35‌میلی‌متری و در شرایط سخت ساخته شده، جا دارد آن را همچون یک فیلم سینمایی حرفه‌ای نقد و بررسی کرد و به کم و کیف زحمتی که برای تولید آن کشیده شده، پرداخت.

این که فیلم «بخشی» ، از روایت تاریخی طهران قدیم آغاز می‌شود و با تصاویر مستندگونه از این روستای دیروزی، پیش می‌آید تا به تهران دهه‌80 می‌رسد، ترفندی قابل توجه و خلاقانه است اما از این مهم‌تر و به‌نظر درست‌تر آنکه، «بخشی» این مرور هویت تاریخی را به حال خویش رها نمی‌کند و تا انتهای فیلم آن را مثل آینه دق به رخ تماشاگر بیزار از شهر می‌کشد.

او با به هم ریختن مکان و زمان‌های تاریخی فرهنگی این شهر و مقایسه تطبیقی آن دو، تماشاگر را به این فکر می‌اندازد که بالاخره مسبب این همه بی‌نظمی، دگرگونی، بی‌توجهی(به قانون)و بی‌هویتی بومی، مدنی، فرهنگی و ظاهری در تهران کیست؟ کسی غیراز خود مردم؟ واقعاً چه کسی پاسخگوی این سؤال مهم است؟ حتی وقتی فیلمساز به سراغ مسئولین می‌رود تا پاسخ آنها را برای طرح دغدغه‌ها و نگرانی‌هایش بشنود، آنها فقط پشت میزشان نشسته‌اند، سکوت کرده‌اند و به تماشای وضعیت موجود پرداخته‌اند.

کاری از دست کسی ساخته نیست. تنها کاری که می‌توان کرد شاید همین است که برای درمان این دل‌سوخته و آشوب زده، فیلمی بسازیم از شهر بربادرفته‌مان و دست کنیم لا‌به‌لای آدم‌های تاریخی ازدنیارفته و از میانشان شخصی چون مظفرالدین‌شاه و همپالکی‌هایش را بیرون بکشیم و محکومشان کنیم که ببینند با شهر ما چه کرده‌اند‌ و بامزه آنکه وقتی تصویر رژه سران دولت وقت - که مظفرالدین‌شاه مهم‌ترین فرد میان آنهاست - مدام در جای جای فیلم و در انتظار پاسخ به چراهای گوناگون و فراوان تکرار می‌شود، آن حاکم بی‌کفایت هم جز این نگاه پر از شرمندگی‌‌اش به دوربین، چیزی برای گفتن ندارد.

از دل همین سکوت‌هاست که ناگهان طنز غم‌انگیز فیلم سر برمی‌آورد و یادمان می‌اندازد که‌ای دل‌غافل، چه بر سر شهرمان آورده‌اند و دیگر برای پیشگیری از فاجعه و بدتر شدن اوضاع، دیر است.

آنچه «بخشی» و گروهش بر پرده نقره‌ای نشانمان می‌دهند، مجموعه‌ای از تناقض‌های رفتاری در مواجهه با زندگی شهری و مهاجرت از اماکن بی‌امکانات به سرزمینی پرناز‌و‌نعمت است که عدم‌فرهنگ‌سازی برای اینجا به جایی ناخواسته، باعث خنده جمعی می‌شود.

اما ‌ای کاش کارگردان تمهیدی می‌اندیشید که این تفکر و اندوهی که از پس تخریب چهره آبرومند شهر بروز می‌کند و به خنده تبدیل می‌شود، اثری دائمی می‌یافت و موجب راهکاری برای نسل امروز و فردا می‌شد. این خنده‌های مخاطبین مانند تأثیر ذهنی فیلم دوام چندانی ندارند و به محض روشن شدن چراغ‌های سالن، رنگ می‌بازند. در حالی که فیلمی با چنین موضوع مهم و اندیشمندانه‌ای باید تأثیری همیشگی می‌داشت تا نه تنها ما را نخنداند، که به مردن از خجالت وادارمان کند و نتوانیم از فرط شرمندگی سر بلند کنیم. واقعاً چند نفر از ما با شهرمان مانند خانه‌مان رفتار کردیم؟!

به‌نظر می‌رسد در بطن فیلم، با آنکه همه چیز یک شوخی بزرگ با شهری جدی و خشن چون تهران جلوه می‌کند، اندوهی عمیق و ترسی از آنچه در شرف وقوع است، جای‌‌گرفته که تماشاگر را عملاً دلواپس سرانجام فیلم و قصه و آدم‌هایش می‌کند و البته این دل نگرانی‌ها بی‌مورد نیست. فیلم از فضای دلنشین و شادی که در نیمه اول خود فراهم آورده، به پیش‌بینی زلزله و خبر مرگ 5 میلیون کشته در ساعت اول و در نهایت به زمین برهوتی با درختان خشک شده انار می‌رسد و فیلمساز ناامیدانه برای ساخت فیلمی درباره دلیل خشک شدن درخت‌های اراضی اطراف تهران به‌عنوان پروژه بعدی‌‌اش اعلام آمادگی می‌کند. حتی آدم‌های فیلم از سرنوشت شومی که - در جریان تولید فیلم و توسط خود شهر- برایشان پیش‌بینی شده مصون نیستند.

نگاه کنید به پلانی که کارگردان فیلم پس از لحظاتی تحمل موقعیت دشوار و بحرانی در دل جمعیت، ناگهان در سیل خروشان همان مردم غرق و محو می‌شود و ادعا می‌کند: «مردم همه کارگردانند» . انگار او نیز از منظر حرفه خود، می‌نالد که در این شهر، حتی نمی‌توان به راحتی کارگردانی کرد! این چنین است که وقتی با توضیحی چون بی‌دوام بودن خانه‌های تهران روی نمایی از ردیف آپارتمان‌های سست بنیاد و تروکاژهای شهر زلزله زده و تصویر جنازه‌های درازکش در گوری طویل بر اثر همان زلزله احتمالی پایتخت مواجه می‌شویم، تهران را خالی از انار‌- که در عالم هنر نماد زندگی است - می‌یابیم و ایمان می‌آوریم که تهران انار ندارد، در عوض تا دلتان بخواهد شرایط ویژه دارد برای مردن و زندگی نکردن. برای جان کندن و جان سپردن، و گور و تابوت‌های دسته جمعی هم فراوان مهیاست.

اگر روزی زلزله‌ای شهرمان را زیر و رو کند، همین برج‌های سر به فلک کشیده‌ای که با نقشه های «بابک جان» متولد لندن و آجرهای «آقاجعفر» ‌زاده کردستان سر به آسمان ساییده‌اند تا سرپناهمان باشند، می‌شوند تابوتمان. می شوند خانه اول و آخرمان. آن‌وقت باید برای بچه‌های آیندگا‌ن‌مان، در کتاب‌های فارسی مدرسه‌شان از شهری بگوییم که روزی روزگاری جای زندگی بود و دیگر نیست. باید در تجلیل و تجدید خاطره از تهران ویرانه و گمشده، به بچه‌هایمان یاد بدهیم بخوانند: «صددانه تابوت، دسته به دسته...» چون تهران انار ندارد و شاعر آن شعر معروف، دانه‌های انار را به «یاقوت» تشبیه کرده بود و اصولاً «بچه تهران» آینده چه می‌داند انار چیست؟!

در بررسی کیفی راویان فیلم، هرچه صدای «نصرت کریمی» برای روایت نریشن‌های بخش عهد عتیق تهران، طناز و بامزه است، صدا و شکل گفتار خود مسعود بخشی، نچسب و نامناسب است و با شکل آزارنده‌ای به تصاویر زیبای فیلم تحمیل شده! ضمن اینکه به‌نظرمی رسد  گفتار پایانی فیلم، هرآنچه را کارگردان با متن زیبایش و شرح تصاویر رشته بود، پنبه کرده و بر باد داده.

«بخشی» فیلم خوبی درباره تهران ساخته و در این، کمترین تردیدی نیست. شاهد این ادعا، آن همه جایزه‌ای‌ است  که نصیب فیلمش شده؛از سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی گرفته تا جوایز خانه سینما و جشنواره «سینماحقیقت» و تحسین در 30 جشنواره بین‌المللی. پس در فیلمی چنین محکم و اصولمند که می‌تواند چنین کارنامه‌ای را برای سازنده‌‌اش رقم بزند و این قطعاً نشانه «خوب بودن» فیلم است، چه لزومی دارد فیلمساز این همه تعارف و شکسته‌نفسی کند و اگر تهران را سوژه خوبی برای فیلمسازی نیافته، فیلم مفرح و منقد خود را هم زیر سؤال ببرد و با عذرخواهی و شرمندگی ابراز ندامت کند از ساخت فیلمی چنین و پیشنهاد تولید فیلمی درباره زمین‌های بی‌انار حومه تهران بدهد؟

آیا این سقوط در دام شعارزدگی نیست؟!با آنکه طنز تصویری این مستند موزیکال به مدد نوشتار شیرین متن فیلم، جان می‌گیرد ولی طنز کلامی جاری در فیلم به قوت طنز بصری‌‌اش نیست و چند گام عقب‌تر از آن حرکت می‌کند. شوخی‌های بامزه‌ای در فیلم وجود دارد که افزودن یک توضیح تک جمله‌ای بدان، آن را خوشمزه‌تر هم کرده اما برخی از شوخی‌های فیلم نیز، مثل تغییر عبارت «بساز و بفروش» به «بساز و بنداز»،  اشاره به فشار زندگی با نشان دادن تصویر معرکه گیر و تکرار چندباره بریده‌ای از دیالوگ معروف فیلم «دختر لر» (عبدالحسین سپنتا) نخ‌نماشده و خاک گرفته‌اند و بیش از آنکه موجب خنداندن شوند، به کسل‌کنندگی و لوث شدن این شوخی‌های رایج می‌انجامند.

برخلاف موارد نامبرده، برخی از طنزهای کلامی فیلم هم واقعاً بکر و بامزه‌اند؛ مانند مزاح با عبارات «تفریحات سالم»‌ «هوشیاری مردم»‌ و ارائه آمار دارایی‌های ملکی تهران سابق که از آن جمله 276 طویله بوده! شاید پس از مرور همه این ویژگی‌ها، کارکرد روشن و بارز فیلم همان باشد که خود فیلمساز هم جایی به آن اشاره می‌کند؛ اینکه «تهران انار ندارد» می‌تواند به‌عنوان سندی مهم، برای آیندگان به ثبت تصاویر شهری در حافظه این کشور بپردازد.

کد خبر 86737

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز