علیرضا رستگار: آن روز از وقتی که بیدار شده بود، احساس خوبی نداشت. حسی داشت مثل اضطراب و نگرانی

آن حس از وقتی به وجود آمد که با دوستان جدید پسرخاله‌اش آشنا شد. در هفته گذشته چند بار آنها را دیده بود که به سراغ حمید آمدند و هر بار به صورتی بودند که رضا را نگران می‌کرد. رفتارهای عجیبی داشتند، بی‌خود و بی‌دلیل مدام می‌خندیدند. هربار که رضا در باره آنها  با حمید حرف می‌زد، حمید اصرار داشت که آنها شادند. رضا جواب حمید را می‌شنید، اما نمی‌توانست قبول کند. حمید به نگرانی رضا می‌خندید و مسخره‌اش می‌کرد و می‌گفت: «تو همیشه می‌ترسی؛ تو زیادی آقایی. من دوست دارم مثل اونا شاد باشم. می‌خوام برم تو فاز هیجان.» این حرف‌ها رضا را بیشتر نگران می‌کرد. آن ترس از روزی که حمید با دعوت به یک مهمانی تولد سراغش آمد، بیشتر و بیشتر شده بود. رضا سعی کرد او را از رفتن به آن مهمانی منصرف کند، اما حمید طوری جوابش را داد که رضا از تعجب خشکش زد.

«تو باشی یا نباشی برام فرقی نمی‌کنه؛ می‌خوام یه روز مثل اونا شیرجه بزنم وسط هیجان. ترسیدن تو دیگه داره حوصله‌ منو سر می‌بره و خسته‌ام می‌کنه.» رضا برای آخرین بار تلاش کرده بود: «حداقل با پدر و مادرت مشورت کن.» وقتی این حرف را زد ، انگار حمید دیوانه شد. رضا باور نمی‌کرد این حمید است که او را تهدید می‌کند. «اگه یک کلمه  از این مهمونی به اونا حرف بزنی، دیگه نه من و نه تو.» از آن لحظه تا عصر روز مهمانی نگرانی تنها چیزی بود که رضا را عذاب می‌داد. از آن مهمانی می‌ترسید، اما نمی‌دانست چه‌کار باید کرد.
عصر رسید؛ حمید سراغش آمد تا راهی جشن تولد‌شان شوند. کسی آنجا نبود تا به قول حمید مزاحم‌شان باشد. رضا نمی‌خواست برود، اما دلش نمی‌آمد حمید را تنها راهی آن مهمانی بکند. از لحظه‌ای که وارد محل مهمانی شدند، ترس دوباره رضا را به فکر انداخت. دوست‌های حمید، رفتارهای عجیبی داشتند و به گونه‌ای بالا و پایین می‌پریدند که رضا نمی‌فهمید. صدای موزیک آن‌قدر بلند بود که دیوارها را می‌لرزاند. دوستان حمید با دیدن آنها به سراغشان آمدند و ماجرا از همان لحظه آغاز شد.

«خوش اومدین. حالا که اینجایین، آماده پرواز بشین.» رضا این حرف‌ها را نمی‌فهمید، اما احساس می‌کرد خطر نزدیک است. یکی از دوستان حمید به یکی دیگر از افراد حاضر در مجلس اشاره کرد و گفت: « دوستای جدید مارو ببر تو باند پرواز.» آن به اصطلاح مسئول پرواز  جلو آمد و از جیبش تعدادی قرص بیرون آورد و به رضا و حمید داد. رضا پرسید: «این چیه؟» دوست حمید به نیشخند  پرسید: «حمید، این پسرخاله اصلاً تو باغ نیست. تو چه‌طوری باهاش سر می‌کنی؟»

حمید سرخ شد و جواب داد: «طوری نیس، زیادی پاستوریزه‌اس. درس می‌شه.» و تا رضا بخواهد کاری بکند قرص را خورد و در جواب رضا گفت: «نترس، قرص انرژی‌زاست. قرص شادی و هیجانه. بنداز بالا تا مثل اینا پرواز کنیم.» رضا که گویی دیگر نمی‌ترسید گفت:«من برمی‌گردم.» حمید مثل غریبه‌ها نگاهش کرد و گفت: «خوش‌اومدی.» رضا از مهمانی بیرون آمد و به سمت خانه رفت، اما نگرانی رهایش نمی‌کرد. هر کاری کرد نتوانست در خانه دوام بیاورد. از خانه بیرون آمد و به طرف محل مهمانی رفت. او دو نفر از همان به اصطلاح دوستان را دید که زیر بغل حمید را گرفته و او را به طرف پارک نزدیک خانه‌شان می‌برند. به سمت‌شان دوید تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. این حمید هیچ شباهتی به آن فرد شاد یک ساعت قبل نداشت. رنگش مثل گچ شده بود و به سختی راه می‌رفت. همراهانش حمید را روی نیمکتی نشاندند و به رضا گفتند طوری نیست هوا بخوره درست می‌شه. حالا رضا  پسرخاله‌ای را می‌دید که مثل مرده‌ها شده بود. رضا این بار کاری را انجام داد که باید مدتی پیش انجام می‌داد. نفهمید چه‌طور به خانواده حمید خبر داد و چه‌طور حمید را به بیمارستان رساند. زمانی به خود آمد که در بیمارستان روی یکی از نیمکت‌ها کنار خانواده خود و حمید انتظار می‌کشید. حال حمید خوب نبود؛کسی نمی‌دانست که او بار دیگر طلوع خورشید را خواهد دید؟ در آن لحظه‌ها همه آنهایی که در  اطرافش بودند و ماجرای حمید را می‌دانستند، به سادگی نوجوان‌هایی فکر می‌کردند که دیگران از آن استفاده می‌کردند. نوجوان‌ها و یا جوان‌هایی مثل حمید، همیشه هدف کسانی هستند که از سادگی دیگران سوءاستفاده می‌کنند تا تجارت کثیف خود را رونق دهند و قرص‌های مخدر را به اسم قرص شادی و هیجان بفروشند. برای آنها هیچ اهمیتی ندارد که مواد شیمیایی چه بر سر کسانی مثل حمید می‌آورد.

برای آنها نگرانی و اضطراب پدرها و مادرها مهم نیست.

کد خبر 84018

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز