پدرم کمی به دستم نگاه کرد و بعد از چند لحظه از روی کاناپه راه راه گورخریمون بلند شد و جلوی من وایساد و دستش رو دراز کرد و باهام دست داد و با لبخند ملیحی گفت: «آشتی آشتی آشتی، تا روز بهشتی!»
من گفتم: «آشتی چیه بابا؟! مگه ما قهر بودیم؟ من که دستم رو دراز نکردم که باهاتون
دست بدم! پول میخواستم برم تیشرت جدید «آ...» رو بخرم تا روی این هوشنگ رو که رفته یه تیشرت جدید بیریخت «نا...» خریده رو کم کنم.»
باباجان که هنوز دستش روی هوا مونده بود، یههو تغییر چهره داد. ابروهاش به طرز عجیبی پایین اومد و به حالت اریب وایساد و اخمی کرد که هر موجود زندهای رو در جا میخکوب میکرد! وسط دو تا ابروش دو تا خط عجیب ایجاد شد که کمی شبیه به علامت سؤال و علامت تعجب بود! چشمهاش بد جوری از حرکت ایستاده بود و فقط من رو به شکل تمام خیره نگاه میکرد! از لبهاش چیز خاصی نمیشد فهمید، چون زیر سیبیلهاش قایم شده بود و معلوم نبود الان چه وضعیتی داره. البته حس ششم میگفت که دیگه اون لبخند ملیح روی لباش نیست! معمولاً حس ششم من اشتباه نمیکنه!
کمی بعد همون دستی که بهم دست داده بود، دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید به سمت اتاق من! نمیدونستم باباجان چه قصدی داره! حتی میترسیدم بپرسم چه قصدی داره. بابا من رو جلوی کمد اتاقم پیاده کرد و با کمی خشونت در کمد لباسهام رو باز کرد و با صدای کمی تا قسمتی عصبانی گفت: «آخه تو خجالت نمیکشی بچه! مگه من سر گنج نشستم؟ این همه لباس داری که فقط یه بار پوشیدی و بعدش انداختی توی این کمد! مگه تو عقل...»
کنسرت عصبی باباجان یه بیست دقیقهای طول کشید. البته حق با بابام بود. آخه من چیزی حدود هفتاد تا تیشرت و بیست تا شلوار و کلی خرت و پرت دیگه پوشیدنی که یکی دوبار پوشیده بودم توی کمدم داشتم!
بیخود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«تو که از جیب بابات نداری آگاهیت!
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!»