مادر شهیدان سید بهروز و سید علیرضا جوزی خانه‌ای کوچک در محله اختیاریه دارد. کمتر کسی باور می‌کند در این خانه روزی یازده نفر زندگی می‌کردند. اما این مادر پیر همه بچه‌ها را در همان خانه بزرگ کرد. سید بهروز و سید علیرضا فرزند اول و دوم خانواده و نور چشمی آنها بودند.

تصمیم رفتن با خودشان بود

همشهری آنلاین - وحیده عباسیان: مادر با اینکه کودکان زیادی داشت و فاصله سنی آنها با یکدیگر کم بود. اما با حوصله و صبوری که داشت آنها را بزرگ کرد و هیچ‌گاه از مشکلاتی که از این بابت داشت ناراحت و ناراضی به نظر نمی‌رسید. همزمان با روز مادر به سراغ «زهرا برنا» مادر شهیدان جوزی رفتیم تا خاطرات او از فرزندان شهیدش را بشنویم

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید 

خاطرات به جبهه رفتن

مادر شهیدان جوزی از خاطرات آنها زمانی که قرار بود به جبهه بروند می‌گوید: «سید بهروز و سید علیرضا فرزند اول و دوم خانواده بودند، به شکلی که خانواده دوست داشتند آنها به بهترین شیوه تربیت شوند، هر دو آنها مستقل بودند و همیشه روی پای خود ایستادند. شاید بهروز سن زیادی داشت که می‌توانست این‌گونه زندگی کند. اما علیرضا فقط چهارده سال داشت که تصمیم به رفتن گرفت، در ابتدا بهروز بار سفر بست و به جبهه رفت. هنوز خانواده داغ شهادت او را فراموش نکرده بودند که این بار علیرضا تصمیم گرفت به جبهه برود. او معتقد بود که اگر او به جبهه نرود جنگ پایان نمی‌یابد و این اتفاق افتاد با رفتن علیرضا به جبهه طولی نکشید که جنگ پایان یافت.»

خصوصیات رفتاری بهروز با خانواده

 زهرا برنا مادر مهربان و زحمتکش درباره خصوصیات آنها برایمان تعریف می‌کند و دراین‌باره می‌گوید: «سید بهروز فرزند اول خانواده بود وقتی می‌دید کارهای من در خانه زیاد است خود را مسئول می‌دانست تا در کارها به من کمک کند. او هفت برادر و یک خواهر داشت. اختلاف سنی آنها با هم کم بود و به همین دلیل کارهای من در خانه سخت‌تر و بیشتر شده بود. بهروز مراقب خواهر و برادرهایش بود تا به این شکل در کارها به من کمک کند. از بابت تربیت بهروز خیالم راحت‌تر بود چرا که به خوبی به کارهایش تسلط داشت و می‌دانست خود به تنهایی کارهایش را انجام دهد. شاید همین موضوع هم باعث شد وقتی تصمیم به رفتن گرفت هیچ مخالفتی با او نکردم.» 

خودشان تصمیم گرفتند بروند

مادر رنج دیده از روزهایی برایمان تعریف می‌کند که آنها عزم رفتن به جبهه را می‌کنند: «طبق خواسته‌ها و هدفی که داشتند به آرزوهایشان رسیدند. وقتی از ماجرای رفتن بهروز به جبهه مطلع شدم با دخترم اعظم سادات به خانه او رفتم. بهروز آن روزها ازدواج کرده بود و سه فرزند داشت. وقتی به خانه رسیدم فیلمی درباره جبهه از تلویزیون پخش می‌شد نحوه شهید شدن رزمنده‌ها را به خوبی نشان می‌داد، من وقتی آن صحنه‌ها را نگاه می‌کردم اشک در چشمانم حلقه می‌زد حس کردم شاید بهروز با دیدن چهره غمگین و ناراحت من از رفتن منصرف شود اما او تصمیم خود را گرفته بود. او فرزند بزرگ خانواده بود و همیشه در کنار من بود رفتن او به جبهه کمی برایم سخت بود. وقتی به مسافرت می‌رفت نگرانش می‌شدم، حال چه برسد بخواهد به جبهه برود. وارد اتاقش شد و ساکی را که از قبل آماده کرده بود، در دست گرفت و به همراه آن چفیه قهوه‌ای رنگی که تا به امروز هنوز چنین چفیه‌ای را ندیده‌ام در دست داشت، آن را به خواهرش داد و به او گفت که به‌عنوان یادگاری از آن مراقبت کند. هنوز حرف او تمام نشده بود که گفتم مگر قرار است دیگر بازنگردی درجواب گفت رفتن با خودمان است اما بازگشت این سفر به دست خداوند است. سید علیرضا هم چهارده سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت وقتی خبر شهادت او در محله پیچید بعضی از همسایه‌ها با شکایت و گله به سراغ من و پدرش آمدند و از اینکه چرا در سن کم به او اجازه رفتن داده بودیم ناراحت بودند. اما هر دوی آنها بدون اینکه اجباری در رفتن به جبهه داشته باشند خودشان تصمیم گرفتند که به جبهه بروند.»

مادری صبور و مهربان

همسایه‌ها صبوری و مهربانی او را یکی از بزرگ‌ترین ویژگی‌هــای او می‌دانند، آنها دراین‌باره می‌گویند: «با اینکه دو فزرندش را در راه حفظ کشور از دست داده تا به حال هیچ گلایه و شکایتی در این مورد نداشته و هر بار که سری به او می‌زنیم از خاطرات و رفتارهای آنها برایمان صحبت می‌کند. زمانی که همسرش زنده بود با هم هرهفته شب جمعه سری به مزار آنها که در امامزاده علی‌اکبر چیذر است می‌زدند. حال بعداز فوت همسرش سیدابوالقاسم جوزی خیلی تنها شد و کم‌کم گرد پیری در چهره او مشخص شد. همه فرزندان او ازدواج کرده‌اند و حالا این مادر به تنهایی در این خانه زندگی می‌کند. خانه‌ای که یک روز در آن یازده نفر زندگی می‌کردند و سر وصدای زیادی در آن برپا بود. شاید زهرا برنا پیرترین مادر در این خیابان باشد هنوز خانواده‌هایی که ازاهالی قدیمی محله هستند گاهی اوقات به او سری می‌زنند، بهترین ویژگی این مادر شهید مهربانی و صبری است که همیشه همسایه‌ها از آن یاد کرده‌اند. شاید همین موضوع باعث شده تا اهالی قدیمی این کوچه باز هم به او سری بزنند و پای خاطراتی که او از فرزندانش تعریف می‌کند بنشینند.»

خاطرات مادر شهید از هدایای روز مادر

برنا مادر شهیدان جوزی با اینکه سن و سال زیادی دارد اما به خوبی یادش است که بهروز و علیرضا برای روز مادر برای او چه هدایایی تهیه می‌کردند: «یکی از بهترین خاطرات و موضوعی که هیچ‌گاه نمی‌توانم از ذهنم دور کنم. هدایایی بود که گاهی اوقات آنها به مناسبت‌های مختلف برایم تهیه می‌کردند. بهروز به مسافرتی رفت که در بازگشت از آنجا با یک ساک بزرگ وارد خانه شد. ساک را به من داد و گفت تمام وسایلی که درون این ساک است مال شما است، اول فکر کردم شوخی می‌کند و خندیدم اما انگار موضوع جدی بود درون آن لباس، کیف و کفش و وسایل دیگری بود. آن روز تا روز مادر فاصله‌ای نبود و آن را به‌عنوان روز مادر به من هدیه داد. اما همان‌طور که گفتم علیرضا سن کمی داشت که شهید شد برای همین همیشه کادوهای کوچک اما باارزشی به من می‌داد. یادم است یک روز وقتی از مدرسه به خانه آمد گفت به دنبال هدیه روز مادر بودم اما در بین راه هرچه فکر کردم نفهمیدم چه هدیه‌ای برای شما بخرم، تا اینکه با خود تصمیم گرفتم نمره بیستی که امروز بابت درس دیکته گرفته‌ام را به شما هدیه بدهم. وقتی فهمیدم دیکته‌اش را نمره خوبی گرفته خوشحال شدم و او به سمت من آمد و صورتم را بوسید. شاید این بهترین کادوهای زندگی من باشد. علیرضا سن کمی داشت اما فکرهای بزرگی در سر می‌پروراند. گاهی اوقات فکر می‌کردم سن و سال زیادی داشته باشد.»

مادران همیشه نگران فرزندانشان هستند

او در میان صحبت‌هایش به یکی از ویژگی‌های مادران اشاره می‌کند و می‌گوید: «معمولاً مادران همیشه نگران آینده فرزندانشان هستند. حتی ممکن است فرزند آنها بزرگ شده و ازدواج کرده باشد اما باز هم مادر نگران او است. وقتی سید بهروز تصمیم به رفتن گرفت بیشتر از آنکه نگران خودش باشم نگران فرزندان او بودم که آینده آنها چه خواهد شد. اگر بهروز به شهادت برسد چه کسی می‌خواهد آنها راتر و خشک کند. اما خوشبختانه آنها هم مثل پدرشان افراد با مسئولیت و مستقل هستند. وقتی به دنیا آمدم مادرم هنگام زایمان از دنیا رفت و من تنها فرزند آنها بودم. از اینکه تنها و هیچ خواهر و برادری نداشتم ناراحت بودم، از همان روزهای کودکی کارهایم را خودم انجام می‌دادم و این مسئله تا حدودی مرا آزار می‌داد. وقتی تصور می‌کردم اگر بهروز شهید شود آینده آن سه بچه چه خواهد شد، با اینکه مادرشان در کنار آنها بود اما وجود پدر هم در خانواده نقش مهمی دارد، با تمام فکرها و تصوراتی که دائم در ذهنم می‌گذشت خوشبختانه در زندگی با مشکل بزرگی مواجه نشدند.»

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۳به تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳۰

کد خبر 744525

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha