دوشنبه ۸ مهر ۱۳۸۷ - ۱۴:۵۶
۰ نفر

تهمینه حدادی: دختری که موهای قرمز دارد و شبیه نقاشی‌هایش لباس می‌پوشد، خواهر من است. او دوست دارد موهای بلند داشته باشد تا آنها را ببندد. یک بار از پشت، یک بار دمب موشی، بعضی وقت‌ها هم صدایم می‌کند تا موهایش را ببافم.

   دختری که موهای قرمز دارد دلش می‌خواهد هی نقاشی بکشد. دلش می‌خواهد گربه بکشد. یک کتاب هم دارد که پر از عکس گربه است. و خودش را هم می‌کشد، اما نمی‌د‌اند که خودش را می‌کشد. دخترهایی که می‌کشد شکل خودش نیستند، اما خودش هستند. این را فقط من می‌دانم. خواهرم بعضی وقت‌ها نقاشی می‌شود. بعضی وقت‌ها هم نقاشی‌هایی که می‌کشد می‌شوند او. بعد همه چیز می‌شود شبیه هم. دنیا پر می‌شود از دخترهایی که انگشت‌های ظریف دارند و دامن‌های بلند نارنجی و قرمز. اما این اتفاق زیاد طول نمی‌کشد. دنیا دوباره پر می‌شود از دخترهای غمگین و خواهرم می‌ماند و کاغذهای رنگی و مدادهای رنگی‌اش و دخترهایی که توی نقاشی‌هایش هستند.

   دوستان من و خواهرم، آدم بزرگ‌ها، پیرها و جوان‌ها و تمام آدم‌های خاکستری می‌آیند و نقاشی‌های او را نگاه می‌کنند؛ آنها هیچ چیزی نمی‌گویند، فقط دور می‌شوند و خاکستری‌تر.

   من و خواهرم به آنها نگاه می‌کنیم و عصرها بی‌خیال پشت پنجره خانه می‌نشینیم و به دیوارهای طوسی روبه‌رویمان نگاه می‌کنیم که کلاغ‌هایی که از گربه‌ها بزرگ‌ترند، رویشان نشسته‌اند.

   خواهرم می‌گوید: بیا خانه‌های طوسی را رنگی کنیم. ما با قلم‌مو تمام شیشه را پر از خانه‌های زرد و نارنجی می‌کنیم.

   می‌گویم: بیا بازی کنیم.

   او پتوی آبی‌اش را می‌آورد و کتابی را که پر از نقاشی است. آن‌وقت ولو می‌شویم وسط موکت سبز اتاقمان.

   خواهرم بعضی از لباس‌هایش را که، عین نقاشی‌هایش رنگی‌اند می‌دهد تا من بپوشم. بعد می‌رویم پیک‌نیک. از موکت درخت در می‌آید. خواهرم دو تا دوچرخه می‌کشد و می‌گذارد کنار دستمان. بعد تصور می‌کنیم که داریم توی لیوان‌های چوبی شیر می‌خوریم و توی یک دشت سبز کتاب پر از نقاشی را نگاه می‌کنیم. برای هر کدامشان یک قصه می‌گذاریم. ما هر روز این بازی را می‌کنیم. بعد خواهرم دوباره کاغذها و رنگ‌هایش را بر می‌دارد و می‌رود در خلوت خودش و نقاشی‌هایی می‌کشد که خودش‌اند و او نمی‌داند.

   دختری که موهای قرمز دارد و شبیه نقاشی‌هایش لباس می‌پوشد، می‌نشیند به نقاشی کشیدن و من می‌روم توی دنیای واقعی  و خاکستری می‌شوم.

   خواهرم شبیه نقاشی‌هایش است، لپ‌هایش هم گلی است؛ دامنش هم چین‌چینی است. به من هم گفته است که از این به بعد همیشه یک گل می‌گذارد توی موهایش تا من بتوانم او را از بین نقاشی‌هایش تشخیص دهم.

   ما در دشت‌های واقعی پر از گل هم دویده‌ایم. یک‌بار به جایی رسیدیم که درخت‌هایش واقعی بودند و تا توانستیم دنبال هم دویدیم و ولو شدیم وسط گل‌های ریز کوچک. آن‌وقت او کاغذ و مدادهایش را برداشت و گفت می‌خواهد تا ته دشت برود.

   گفتم: ته دشت کجاست؟

   و هرچه نگاه کردیم ته آن را ندیدیم.

   خواهرم تا ته دشت رفت. شب، من و بابا و مامان هم راه افتادیم تا به او برسیم، اما به ته آن نرسیدیم. دشت انتها نداشت، اما همه جایش پر از لیوان‌های چوبی واقعی بود. خواهرم یک عالمه کاغذ دارد و دلش می‌خواهد هر روز موهایش یک جوری باشد. یک روز دمب اسبی؛ یک روز بافته. خواهرم خیلی نقاشی می‌کشد، او رفته است ته دشت، همان دشتی که گل‌های ریز دارد، اما هیچ‌کس ته دشت را پیدا نکرده است. ته دشت گم شده است. خواهرم گربه هم می‌کشد. یک کتاب دارد که پر از عکس گربه است. خواهرم نقاشی‌هایی می‌کشد که خودش‌اند. نقاشی‌ها پهن می‌شوند وسط موکت سبز. شب‌ها پتوی آبی خواهرم را می‌اندازم رویشان تا سرما نخورند. خواهرم یادش رفته است آن را ببرد. خواهرم نمی‌داند که خودش را می‌کشد. هیچ‌کس این را نمی‌داند. فقط من می‌دانم.

کد خبر 64116

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز