چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۵:۰۸
۰ نفر

لیلی شیرازی: امروز توی دفترچه کوچکم می‌نویسم که می‌خواهم عوض شوم. توضیح نمی‌دهم که می‌خواهم چقدر عوض شوم، یا چه چیزهایی از خودم را می‌خواهم عوض کنم.

فقط به خودم اشاره می‌کنم. من اشاره کردن را دوست دارم. فکر می‌کنم دنیای ‌امروز، دنیای اشاره‌هاست.

   صبح زودتر از خواب بیدار می‌شوم؛ نه به خاطر مدرسه؛ نه به خاطر این که درس بخوانم؛ نه به خاطر این که کارهای نیمه تمامم را انجام بدهم؛ برای این که بیشتر در بیداری زندگی کنم و لحظه‌های بیشتری را ببینم و فرصت بیشتری به خودم بدهم. برای این که زندگی به اندازه کافی‌ آماده است که فرصت‌های زیادی را از من بگیرد. آن کسی که باید سعی کند برای خودش فرصت بیافریند خودم هستم!

   یک مزه جدید را ‌امتحان می‌کنم. من آدمی‌ هستم که خیلی کم به سمت چیزهای ‌امتحان نکرده می‌روم.‌ اما این یکی هم جزو همان برنامه عوض شدن‌های من است.‌ امروز برای اولین بار انبه می‌خورم. مزه عجیبی دارد.‌ اما عجیب‌تر از آن برای من ‌امتحان کردن یک چیز به این جدیدی است. دهنم گس می‌شود.

شادی عجیبی می‌دود زیر پوستم. این برنامه هر روز من است: انجام‌دادن یک کار جدید، هر چند بسیار کوچک؛ حتی در این حد که روی شیشه اتوبوس با انگشت چیزی بنویسم که فقط خودم بتوانم بخوانمش.روی شیشه اتوبوس می‌نویسم «تا تو با منی، زمانه با من است.»

   یک دختر کوچولو که موهایش را از دو طرف بافته است، برایم از توی ایستگاه دست تکان می‌دهد. کوچولوتر از آن است که جمله مرا خوانده باشد.‌ اما فکر می‌کنم جوابم را گرفته‌ام. یک نفر «برایم از صمیم دل، دست دوستی تکان داده است.» توی دفترچه‌ام می‌نویسم. خوب است آدم دوستان زیادی توی دنیا داشته باشد؛ حتی دوستانی که هیچ وقت نامشان را نداند و فقط یک بار در همه عمرش با آنها روبه‌رو شود. مثل همین دختر کوچولو که با دست تکان دادن با من دوست شد.

   دلم می‌خواهد با یک فرشته دوست صمیمی‌ بشوم. با فرشته شانه راستم مثلا.‌ به نظرم می‌رسد تنها کسی که می‌شود با او از همه صمیمی‌تر بود و دوستی عجیب و غریبی هم داشت خود خداست. خدا یک جور دوستی متفاوت با آدم‌ها دارد. دوستیِ متفاوتی که پر از علامت‌ها و نشانه‌هاست. همان چیزی که من دارم در دنیای‌امروز دنبالش می‌گردم. یکی از برنامه‌های عوض‌شدن من در این روزها پیدا‌کردن این نشانه‌هاست.

   امروز تا از خانه بیرون می‌آیم پاشنه کفشم می‌شکند. خم می‌شوم و با غصه وسط پیاده‌رو کفشم را می‌گیرم دستم و با جوراب می‌ایستم روی آسفالت. نگاه می‌کنم به آسمان. به همان باور همیشگی که یعنی خدا آن بالاست و با چشم‌هایم بهش می گویم: «اینجوریاس دوست صمیمیِ ‌غیر منتظره؟»

   تا سرم را بلند می‌کنم دو تا ماشین می‌کوبند به هم. درست وسط خیابان. درست همان جایی که ممکن بود اگر پاشنه کفشم نشکسته بود من الان همان جا بودم. احساس له‌شدگی دارم؛ در عین حال احساس پرواز دارم. ماشین‌ها که می‌خورند به هم، کسی آسیبی نمی‌بیند. ولی من اگر وسط خیابان بودم می‌توانستم الان درست بین آن دو تا ماشین باشم. رویم نمی‌شود با همان باور همیشگی که یعنی خدا آن بالاست به آسمان نگاه کنم و بگویم: «دوست من شکرت! الحق که زیادی غیر منتظره‌ای!»

   توی قلبم از او تشکر می‌کنم و توی دفترچه‌ام اولین نشانه را یادداشت می‌کنم. این اتفاق برای من مثل یک پیام بزرگ است؛ پیامی‌که در اولین روز صمیمی‌شدنمان به دست من می‌رسد. اول از طرف او!ر

   روزهای دیگر پیام‌های دیگری دریافت می‌کنم. خیلی ساده چیزهایی برای‌ امتحان‌کردن پیدا می‌کنم. دوستی که مدت‌ها  منتظر دیدنش بوده‌ام تلفنی پیدایم می‌کند و قرار می‌گذارد که مرا ببیند.

   تصمیم می‌گیرم توی برنامه‌ای که برای عوض شدن خودم گذاشته‌ام، پیام‌های غیرمنتظره فرستادن برای دوستم را اضافه کنم. ‌امروز صبح که زودتر از خواب بیدار می‌شوم، روی آینه دستشویی می‌نویسم: «آفتابی لب درگاه شماست، که اگر در بگشایید، به رفتار شما می‌تابد!» با چی می‌نویسم. با ته خمیرِ خمیر دندان که ژله‌ای بود و مزه توت فرنگی می‌داد. از خانه می‌روم بیرون. دم ظهر، خواهرم به من زنگ می‌زند و می‌گوید چقدر اول صبحی خواندن این جمله حالش را رو به راه کرده است.

من خودم هی دارم به این فکر می‌کنم که این «گشایش در»، که سهراب می‌گوید، باید چطوری انجام بشود تا آفتابی که لب درگاه ماست به رفتارمان بتابد. خوب به دور و برم نگاه می‌کنم تا آدم‌هایی را که این آفتاب به رفتارشان تابیده پیدا کنم. این جور آدم‌ها برای دوستی خیلی خوبند. چون تاریک نیستند و با خودشان یخ‌بندان و سرما و کورمال کورمال راه رفتن نمی‌آورند. برای همین است که خدا صمیمی‌ترین دوست من است؛ چون آن کسی که آفتاب لب درگاه همه ما را آفریده است خود اوست. ما فقط باید در بگشاییم.

من فکر می‌کنم تصمیمی‌که درباره عوض شدنم گرفته‌ام همان کارهایی است که منجر به گشایش آن در می‌شود تا آن آفتاب به رفتار من بتابد!

من برای شب‌هایم هم برنامه‌های جدیدی دارم. شب‌ها، قبل از خواب، چند خطی برای خودم می‌نویسم؛ نه درباره این که روزم را چطور گذرانده‌ام، یا چه برنامه‌ای برای فردا دارم. درباره این می‌نویسم که چه احساس‌های جدیدی را ‌امروز تجربه کرده‌ام. برای این که من به نتیجه جالبی درباره احساس‌ها رسیده‌ام.

من فکر می‌کنم به غیر از احساس‌های فوق‌العاده غم، شادی، حسرت، اندوه، هیجان و احساس‌هایی این شکلی، که مشخص‌تر و بزرگ تر و شناخته‌شده‌ترند، یک عالمه احساس‌های جورواجور دیگر برای آدم‌ها وجود دارد که ما آنها را نمی‌شناسیم. احساس‌های بینابینی. مشخص‌ترینش مثلا همان حس خنده‌های همراه با اشک ریختن است.

قلقلک‌آمدن قلب. احساس شیرینی توی چشم‌ها. احساس خشم مطمئن‌ اما حبس شده و هزار جور حس دیگر که آدم تا در خودش تربیت نکند نمی‌تواند از آنها استفاده کند.

شب‌ها پیام کوتاهی هم برای صمیمی‌ترین دوستم می‌فرستم؛ پیامی ‌مثل یک چشمک، یا لبخندی از سر مهربانی. یا جمله‌ای که روی یک کاغذ می‌نویسم و زیر بالشم می‌گذارم. پیامی ‌از جنس پیامی‌ که یک آدم می‌تواند برای یک خدا و فقط یک خدا بفرستد.

کد خبر 54560

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز