جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۸:۳۱
۰ نفر

علیرضا رستگار: یادت هست؟ نشسته بودی کنار پنجره خیره در گذشته‌ای گمشده.

نگاهت سرد. هزار چین آویخته به پیشانی، نشانه غم دوری از خانه خاطره‌هایت، دوری از شهر و قلبت. نشسته بودی و به جایی نگاه می‌کردی که در آن خاطره‌ها منتظر بودند؛ جایی که بعضی چیزها در آن جامانده بود. کسی صدای رادیو را بلند کرد. ضرب‌آهنگی خاص متعلق به لحظه‌های پیروزی، ذهنت را تسخیر کرد.

   قلبت تند می‌زد. وجودت آرزو شده بود. کسی چیزی گفت، یکی صدای رادیو را بلند می‌کرد و یکی تلویزیون را روشن، تا دوباره بشنوند و ببینند، اما تو همان بار اول شنیده بودی. نقاب حیرت از چهره‌ات افتاده بود. قلبت بی‌اجازه و بی‌خبر نگاهت را برداشته بود تا راهی شوند که راه خانه باز شده بود.

عکس از مهدی راستانی

   تو مانده بودی و بغضی که می‌شکست. کسانی را به یاد می‌آوردی که نبودند و می‌گریستی. کسانی را می‌دیدی لبریز از شادی بازگشت و بی‌اختیار لبخند می‌زدی.
اشک و لبخند همراه بودند تا تو را همراهی کنند، هنگامی که به تماشا نشسته بودی تصویر خرمشهر را، که بر خاطره دلاوری‌های ماندگار تکیه می‌کرد، تا به فرزندان بازگشته خوش‌آمد بگوید. تو سفر می‌کردی از روزهای تنهایی شهر پس از خاموشی صدای آخرین مدافعان ایستاده تا روزی که شهر شاد از خاموشی صدای پای بیگانگان، پذیرای صداهای آشنا می‌شد. غم و شادی تو را کوچه به کوچه همراهی می‌کردند و تو گریه می‌کردی و می‌خندیدی. لبریز بودی از احساس ناب بازگشت به خانه. می‌دانستی که در ورای تمامی ویرانی‌ها، خاک خانه‌ات را خواهی شناخت.

بنای یاد بود دفاع مقدس - عکس از جواد گلزار

   بی‌قرار بودی برای ایستادن روی خاکی که بخشی از وجودت در آن جا مانده بود. جایی که از آنش بودی و از آنت بود. زمان دوری از خانه و خاطره به پایان رسیده بود؛ تو به زمانی می‌اندیشیدی که در کوچه‌های خرمشهر بگردی و زیر سایه نخل‌ها آرام بگیری. به زمانی می‌اندیشیدی که برای کودکان خرمشهری حکایت مدافعانی را می‌گویی که صدایشان در گوش شهر می‌پیچید: هنوز در کوچه‌هایت می‌جنگیم، حتی اگر خاموش شویم. اینجا می‌مانیم تا یارانمان بازگردند. تو بازگشت دوستان محمد جهان‌آرا را می‌دیدی و او را هم که در حلقه مدافعان شهر به استقبال ایستاده بود. روزی بود که خاطره‌ها باز می‌گشتند تا شهر در هوای آشنا نفس بکشد.

   احساسی قدیمی پدیدار می‌شد تا بتوانی در ورای تلخی‌ها به زیباترین غروبی بیندیشی که می‌شناختی. خیال تماشای رنگباران دم غروب یادت می‌انداخت که در ورای خاطره‌های تلخ زندگی همچنان جاری است. شهر آزاد شده بود و تو باید کوله‌بار بازگشت را می‌بستی.

کد خبر 52367

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز