پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۷ - ۱۴:۲۳
۰ نفر

مریم چزانی، 15 ساله، تهران‌: چند روز پیش دلم گرفته بود. احساس ندیده شدن داشتم. یک جور احساس تنهایی که با گرفتن و فرستادن پیامک و گشتن توی اینترنت هم دست از سرم برنمی‌داشت.

یک جور احساس نفس تنگی‌ که قبلاً در معنای ‌یک آیه قرآن خوانده بودم؛ احساس «یصّعّد فی السماء»*. شاید هم احساس بی‌حسی.

   دوست داشتم به یک نقطه خیره شوم، بی‌آن‌که دیگران در گوش‌ هم بگویند: «این هم دیوانه شده‌ها.»

   دوست داشتم حرف بزنم، اگر گوشی برای شنیدن و شنونده‌ای ‌رازدار‌ پیدا می‌کردم؛ شنونده‌ای‌ می‌خواستم که مطمئن باشم به محض گفتن، حرف‌هایم را به صورت زیرنویس شبکه‌های‌ خبری پخش نمی‌کند.

   دنبال جایی می‌گشتم که فریاد بکشم و همسایه در خانه را نزند که چه خبر شده؟
دنبال شانه‌ای‌ برای ‌گریه کردن می‌گشتم. سراغ دوستی‌ را می‌گرفتم که ظرفیت گوش دادن و توانایی راهنمایی کردنم را داشته باشد. کسی که هوایم را داشته باشد.

نگاهم به جانماز روی طاقچه افتاد. به یاد همراه همیشگی افتادم. عطر گل محمدی فضا را پر کرد. انگار ستاره‌ای‌ چشمک‌زنان غبار غم را از دلم جارو کرد. بغض گلویم شکست و تنهایی با بودن او از میان رفت. این بار آنچه را که خوانده بودم، حس می‌کردم: خدا از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است.

   * بخشی از آیه 125، سوره انعام که در باره گمراهان سخن می‌گوید: و آن که خدا گمراهش بخواهد، سینه‌اش را تنگ می‌فشارد چنان که گویی در آسمان بالا می‌رود {و به خاطر کمبود هوا واکسیژن به سختی‌می‌تواند نفس بکشد}.

کد خبر 52362

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز