شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۰:۰۸
۰ نفر

همشهری دو - مرجان فاطمی: چای را توی استکان بلوری می‌خورد. می‌گفت: شماها قدر چای تازه دم را نمی‌دانید.

حسرت لکه‌های چای

 رنگش را پشت اين فنجان‌هاي سفالي و چيني قايم مي‌كنيد و ارزش‌اش را مي‌آوريد پايين. چاي را خودش دم مي‌كرد، خودش مي‌ريخت و خودش روي ميز مي‌گذاشت. مي‌گفت چاي بايد به اندازه دم بكشد؛ نه آنقدر كمرنگ كه مزه آب زيپو بدهد و نه آنقدر پررنگ كه دهان از خوردنش گس شود. مي‌گفت كه چاي بايد لب‌دوز و لب‌سوز باشد و لبريز و مادرجون هيچ وقت با اين آخري كنار نمي‌آمد. هربار آقاجون استكان‌هاي لبريز را جلوي مهمان‌ها مي‌گذاشت، مادرجون اخم‌هايش مي‌ر‌فت توي هم. مي‌گفت آنقدر استكان‌ها را پر مي‌كني كه با يك اشاره سرريز مي‌شود و لكه‌اش روي ميزها مي‌ماند. مهمان‌ها كه مي‌ر‌فتند با دستمال مي‌افتاد به جان ميزها و آقاجون براي بار هزارم قول مي‌داد ديگر نعلبكي يادش نرود. باز هم يادش مي‌رفت و باز هم رد استكان‌ها روي تن چوب باقي‌مي‌ماند.

آقاجون كه رفت، قوري و سماور از انحصار درآمد و فنجان‌هاي چيني با نعلبكي‌هاي دور طلايي بين مهمان‌ها دست‌به‌دست شد. ديگر هيچ چاي‌اي لبريز نشد و هيچ‌كس رنگ چايي از پشت فنجان‌ها نديد. روزي كه پارچه‌هاي سياه از روي ميزها كنار رفت، دلمان گرفت. ميز چوبي پر از لكه‌هاي ته استكان بود؛ پر از يادگارهاي آقاجون. مثل بازديدكنندگان يك گالري مهم، ايستاديم و نگاهشان كرديم. هيچ‌كس حرفي نمي‌زد، جز مادرجون كه با حسرت مي‌گفت: «چه خوب كه هميشه نعلبكي يادت مي‌رفت».

کد خبر 380255

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha