چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۷:۱۲
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: تازه افطار کرده بودیم. گرمای مرداد آبادان بود و بچه‎ها روزه‎هاشان را کامل می‎گرفتند.

سینما رکس

نمي‎دانم چرا يك‎دفعه‎ پيشنهاد كردم بچه‎ها بروند سينما. اهل درس و مشق بودند و زياد پي سينما و تفريح نبودند. همين كه گفتم ياد خواب چند شب پيشم افتادم و پشيمان شدم كه چرا پيشنهاد سينما رفتن را به بچه‎ها دادم. دلشوره افتاد به دلم، اما به بچه‎ها بروز ندادم. چند شب قبل خواب ديده بودم وارد باغي شدم و شخصي از من مي‌خواست پاي نامه‌اي را امضا كنم. گفتم سواد ندارم، گفت: انگشت بزن! چون اجازه 5نفر را بايد از تو بگيرم و من هم انگشت زدم. بعد هم خواب آتش گرفتن سينما را ديدم.

بچه‎ها براي رفتن آماده شدند. بهترين لباس‌هايشان برايشان را آوردم. حتي ناصر، پسر بزرگم هم كه يك فرزند 4ماهه داشت و قبلا هم فيلم گوزن‌ها را ديده بود، راهي شد كه با 4 خواهرش به سينما برود. از خانه كه بيرون مي‎رفتند به بچه‌ها گفتم: «اي كاش نمي‌رفتيد، سينما امشب آتيش مي‎گيره». ناهيد، دختر بزرگم خنديد و گفت: «مامان! از يه طرف به رفتن ما اصرار مي‎كني و از يه طرف مي‎خواي نريم». آخرش هم گفت: هر چه خدا بخواهد همان مي‌شود. بچه‌ها رفتند. ناصر، ناهيد، نيره، نادره و نيلوفر.

بچه‌ها كه رفتند، دلشوره‎اي مثل خوره به جانم افتاد. دائم در حياط خانه راه مي‌رفتم و با خودم حرف مي‎زدم: امشب سينما آتش مي‎گيرد. در هواي گرم تابستان‎هاي آبادان، لحاف و تشك را چند ساعت قبل پهن مي‌كنند تا كمي باد بخورد و خنك شود، هرچه خواستم جاي بچه‎ها را پهن كنم، دستانم ياري نمي‌كردند. كاري از دستم برنمي‌آمد و فقط در حياط راه مي‎رفتم و دائم در را باز مي‎كردم داخل كوچه را نگاه مي‎كردم. صداي آمبولانس آمد. بدنم مي‎لرزيد، پابرهنه دويدم در كوچه. از پسري كه سر كوچه ايستاده بود پرسيدم: «چي شده؟» گفت: «سينما ركس آتيش گرفته».

اصلا نفهميدم چطوري تا سينما ركس دويدم. وقتي رسيدم، شعله‌هاي آتش از داخل سينما زبانه مي‎كشيد و در سينما را هم قفل كرده بودند. يكي از همسايه‎هامان مي‎خواست با ماشينش به در سينما بكوبد تا قفل سينما را بشكند. اما مأموران اجازه ندادند. چند دقيقه بعد ماشين آتش‌نشاني هم از راه رسيد اما آب نداشت! در نهايت مجبور شدند از فاضلاب آب بكشند و آتش را خاموش كنند. عوامل حكومت وقتي اضطراب پدر و مادرها را ديدند گفتند: موقع آتش‌سوزي كسي داخل سينما نبوده و عده‌اي را به كلانتري و بيمارستان‌ها انتقال داده‌اند. همان‌شب به تمام كلانتري‌ها و بيمارستان‌هاي آبادان سرزديم اما كوچك‌ترين نشانه‌اي از بچه‌ها پيدا نكرديم.

چند روز بعد خبر دادند همه افرادي كه داخل سينما بودند، زنده در آتش سوخته‎اند و از ما خواستند براي شناسايي اجساد به پزشكي قانوني برويم. با خواهرم به آنجا رفتيم و از روي لباس‌هايي كه با دست‌هاي خودم به تن بچه‎ها كرده بودم، 4 دخترم را شناختم اما هيچ اثري از ناصر پيدا نشد. در آبادان رسم است كه وقتي اتفاق مهمي مي‎افتد، سنج‎ مي‎زنند. بعد از اين همه سال هنوز هم گاهي اوقات صداي سنج كه چند متر آن‌طرف‌تر از سينما مي‌زدند در گوشم مي‌پيچد. بعد از اين همه سال هنوز هم منتظر بازگشت ناصر هستم. دوست دارم از در بيايد تو و يك‎بار ديگر بگويد: «مامان آمده‎ام دستت را ببوسم و بروم».

کد خبر 361446

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha