شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۶ - ۰۶:۱۶
۰ نفر

نعیمه دوستدار: هر کس به شما گفت مهران رجبی شباهتی به میکائیل سریال راه بی‌پایان دارد، باور نکنید؛ مهران رجبی واقعا آدم خوش‌اخلاقی است.

 اگر پسر کوچک شما لواشک قرمز را به سر و صورت و زندگی‌تان بمالد و در تمام مدت مصاحبه از سر و کولتان بالا برود و شما با خنده به مصاحبه‌‌تان ادامه بدهید، تازه می‌توانید ادعا کنید آدم خوش اخلاقی هستید.

افسانه کیا ـ همسر مهران رجبی ـ زن آرامی ‌است. شما هم اگر با من مصاحبه کردید و من مجبور شدم برای شنیدن صدای شما 6 دانگ حواسم را جمع کنم تا بفهمم چه می‌گویید، آن وقت می‌توانید ادعا کنید آدم آرامی‌ هستید.

مهران رجبی گرافیک خوانده، زنبورداری و دامداری کرده اما آخرش سر از سینما و تلویزیون درآورده.

 از رشته تحصیلی‌اش حالا چند ساعت تدریس در هنرستان‌ها مانده و البته ذوقی که در طراحی خانه و وسایلش دارد (به ما هم یاد داد که چطور می‌شود یک میز خیلی هنری600 هزار تومانی را با قیمت مناسب خودمان بسازیم). خانم کیا هم معلم کلاس چهارم ابتدایی است و مادر 3 فرزند به نام‌های زهرا، سارا و علیرضا.

مهران رجبی 45 ساله است و خانم کیا باید 38ساله باشد؛ خودش سنش را به ما نگفت اما من حساب کردم و دیدم وقتی می‌گویدموقع ازدواج 23 ساله بوده و 7 سال اختلاف سنی با همسرش داشته،پس الان باید همین سن و سال را داشته باشد (این هم برای اینکه ببینید ما خبرنگارها حساب و کتاب سرمان می‌شود!)

  • آقای رجبی! شما قبل از اینکه بازیگر شوید، چه کار می‌کردید؟

من فوق‌لیسانس گرافیک دارم و در هنرستان، درس‌های این رشته را تدریس می‌کنم. آن موقع هم همین کار را می‌کردم. در تمام این سال‌ها هم من همچنان کار تدریس را ادامه داده‌ام و البته دوستان آموزش و پرورشی هم مرا تحمل کرده‌اند و با وجود بی‌نظمی‌های من به خاطر کار فیلم‌برداری و... همچنان تدریس ام ادامه دارد.

  • هیچ مشغولیت دیگری نداشتید؟

چرا. دوران دانشجویی در روستای واریان 49 ـ 30 تا گوسفند داشتم که آنها را می‌چراندم و خاطره‌ام با آنها جزء خاطرات شیرین عمرم به حساب می‌آید؛ یک زندگی آزاد و آرام در کنار گوسفندان و سگ و... اما بعدها دامداری را تغییر دادم و به زنبورداری تبدیل کردم. چون روستای ما در کوه‌های کرج، طبیعت فوق‌العاده‌ای دارد و فقط ما می‌توانیم به طور اختصاصی از آن طبیعت استفاده کنیم.

من حیفم می‌آمد که از این امکان استفاده نشود. این بود که به شکل گسترده‌ای عسل تولید می‌کردیم تا اینکه روزی از روزها، سیدرضا میرکریمی‌ که در حال ساختن سریال «بچه‌های مدرسه همت» بود، از من خواست به عنوان منشی صحنه در آن کار با او همکاری کنم. آن موقع هم من هیچ چیز از آن کار نمی‌دانستم. آقایی به نام مسعود، به‌طور جدی آن کار را به من یاد داد.

بعد از آن، آقای میرکریمی‌ از من خواست که نقش ناظم را هم خودم به عهده بگیرم. برای من، خیلی عجیب بود که این پیشنهاد را به من داد چون من تجربه‌ای در این مورد نداشتم. ایشان هم گفت همین که تو خودت باشی، برای من کافی است و من همین را می‌خواهم.

من هم دیالوگ‌ها را گفتم و بعدها آقای میرکریمی‌ گفت که تو نقطه قوت این کار بودی. آن سریال 6 بار از تلویزیون ایران و چند بار هم از شبکه‌های خارجی پخش شد و الان هم هر کس مرا می‌بیند، می‌گوید ناظم مدرسه شهید همت. مجموعه هم بسیار خوب بود؛ با کادرهای قشنگ و کارگردانی ظریف. من فکر می‌کنم بیشتر از همه کارهایم در این مجموعه دیده شد‌ه‌ام.

  • فکر می‌کردید که یک روز وارد این کار بشوید؟

به هیچ وجه. من اصلا از این کار خوشم نمی‌آمد. فکر می‌کردم این شغل به هویت آدم لطمه می‌زند. من بازیگرها را که می‌دیدم، رویم را برمی‌گرداندم و از جایی که آنها بودند، خارج می‌شدم. اهل امضا گرفتن و توجه کردن به آنها نبودم.

 یادم هست وقتی 12 سالم بود، یکی از بازیگرهای مشهور را در یک سربالایی  موقع فیلم‌برداری دیدم و هیچ به روی خودم نیاوردم. تعجب کرده بود از بی‌توجهی من و حتی گفت کسی با ما عکس نمی‌گیرد؟ یادم هست من از این جمله‌اش هم بیشتر بدم آمد و با خودم گفتم که چقدر آدم کوچکی است که دنبال امضا دادن است. من اساسا اهل دیده شدن نبودم اما از قضا همه چیز برعکس شد.

 من آن وقت‌ها ماهیگیری می‌کردم. ماهیگیری از کارهایی است که آدم را آرام و دور می‌کند و اصلا ربطی به فضاهای سینمایی ندارد. این روحیه هم باعث می‌شد من اصلا علاقه‌ای به بازی نداشته باشم. آن موقع هم یکی از نگرانی‌هایی که داشتم و به آقای میرکریمی‌ هم می‌گفتم، این بود که پس‌فردا من می‌روم سر کلاس و بچه‌ها مرا دست می‌اندازند که آقای ناظم! آقای ناظم! و بد می‌شود. الان هم از اینکه در اجتماع زیاد دیده می‌شوم، ناراحتم.

  • آن موقع ازدواج کرده بودید؟

بله. یادم هست که دختر بزرگم (زهرا) آن موقع کوچک بود و آمد سر صحنه و چند تا سکانس را به هم زد.

  • شما با این اتفاق ناگهانی، چطور کنار آمدید؟

کیا: اولش یک مقدار برایم سخت بود ولی بعد عادت کردم.

  • چه چیز کار ایشان سخت بود برایتان؟

دوری‌ها و نبودن‌هایشان. اولین کاری که شروع کردند تقریبا 3 ماه تابستان را تهران نبودند و فقط 3 ـ 2 بار آمدند مرخصی.

  • وقتی با آقای رجبی ازدواج کردید، ایشان معلم بودند. بعد این تغییر ناگهانی شغلی از نظر مفهومی‌ ناراحت‌تان نکرد؟

نه، چون من همیشه فکر می‌کردم این کار موقتی است و تمام می‌شود. آقای میرکریمی‌ دوست خانوادگی‌مان بودند و من فکر می‌کردم محض دوستی انجام شده.
رجبی: خودم هم این فکر را نمی‌کردم که کارم ادامه پیدا کند.

من فکر می‌کردم فقط مردم کار را می‌بینند اما در واقع 2 گروه کار را می‌بینند؛ یکی مردم و دیگری کارگردان‌ها  و تهیه‌کننده‌ها. بعد «کودک و سرباز» را با آقای میرکریمی‌ کار کردیم و از آنجا بود که پیشنهادها و توجه‌ها به من شروع شد و حتی در جشنواره فجر آن سال نامزد جایزه بازیگر نقش مکمل مرد شدم. بعد از آن بود که آن روز مبادا در زندگی من فرارسید!

  • اولین بار که تصویر همسرتان را بر پرده سینما دیدید، چه احساسی داشتید؟

از آینده‌اش می‌ترسیدم چون فکر می‌کردم تجربه  قبلی و در خانه نبودن ایشان ادامه پیدا می‌کند.
رجبی: ایشان می‌گفت هر کاری می‌کنی بکن فقط نقش شوهر بازی نکن! من می‌گفتم  چه فرقی می‌کند؟ شوهر هم نقش است دیگر! ولی  افسانه می‌گفت نه، از همین‌جا شروع می‌شود و کم‌کم  کار خراب می‌شود!

  • اصلا کی و چطور با هم ازدواج کردید؟

کیا: ما در محل کار با هم آشنا شدیم. من در اداره آموزش و پرورش ماشین‌نویس بودم. ایشان هم می‌آمد اداره برای انجام کارهایش و مرا می‌دید. بعد هم رفت و به رئیس اداره گفت و رئیس اداره هم به من گفت.

رجبی: من بعد از اینکه مسئله را مطرح کردم تا چند وقت  ایشان را از اداره‌شان ـ که 40 کیلومتری کرج بودـ تا کرج می‌رساندم. قبلش خواستگاری کرده بودم.

  • چند وقت ایشان را زیر نظر داشتید؟

6 ماه.

  • بعد چه شد که تصمیم گرفتید با  ایشان ازدواج کنید؟

از منش و شخصیت و رفتارش خوشم آمد. دختر سنگینی بود و با معیارهایی که من در ذهنم داشتم سازگار بود. ایدئال صددرصد که پیدا نمی‌شود. باید  به معیارهای نسبی توجه کرد. آن معیارهای نسبی را ایشان داشت و حتی خیلی بیشتر از آن. من هم اهل عشق‌های آن‌چنانی نبودم.

  • چند سالتان بود که ازدواج کردید؟

من 29 سال داشتم.

  • چرا تا 29 سالگی ازدواج نکرده بودید؟

داشتم درس می‌خواندم و قبلش هم درگیر جنگ بودم. من مرتب به جبهه می‌رفتم و فرصت ازدواج نداشتم... می‌خواستم در 28 سالگی ازدواج کنم که پدرم از دنیا رفت و یک سال عقب افتاد. راستش را بخواهید جایی هم خواستگاری رفتم که دخترشان را به من ندادند!

  • ندادند یا نشد؟

نه! راستش هم من نپسندیدم هم آن خانم.

  • خانم کیا، شما چرا به آقای رجبی گفتید بله؟

من همان موقع جواب مثبت ندادم. مدتی فکر کردم و بعد موافقتم را اعلام کردم.
من چیزهایی در ایشان دیدم که به نظرم مثبت آمد. سنگینی و نجابتش برایم مهم بود. خیلی‌ها به اداره ما رفت و آمد می‌کردند اما من همیشه دوست داشتم با یک مرد نجیب ازدواج کنم.

  • وقتی زندگی‌تان را شروع کردید، هیچ‌وقت احساس نکردید در انتخاب‌تان اشتباه  کرده‌اید؟

نه. آدمی ‌که با آن ملاک‌ها انتخاب می‌کند، پشیمان نمی‌شود.

  • خانم کیا! شما بعد از ازدواج کارتان را ادامه دادید؟

بله، منتها از اداره وارد بخش آموزش شدم. الان معلم هستم. در مقطع ابتدایی و در پایه چهارم درس می‌دهم.

  • شما به همسرتان نمی‌گویید سر کار نرو؟

نه، چرا بگویم. کسی که کار می‌کند درکش از زندگی عوض می‌شود. فرقی نمی‌کند زن یا مرد یا بچه، هر کدام که کار نکنند، قدر پول را نمی‌دانند. وقتی ببینی مثلا 200 هزار تومان درآمد داری؛ یعنی نتیجه یک ماه رفتن و آمدن، آن را بیهوده خرج نمی‌کنی. من معتقدم همه باید کار کنند. زن و مرد ندارد.

  • شما نشده که هیچ‌وقت ایشان را از کاری منع کنید. مثلا بگویید فلان کار را قبول نکن؟

نه. لازم نیست من به ایشان بگویم چه کار بکند. خودش عاقلانه تصمیم می‌گیرد.

  • آن حرف را واقعا زده‌اید که ایشان نباید نقش شوهر را بازی کند؟

نه. خب، من هم می‌دانم که اقتضای کار بازیگری همین است و جریان ربطی به حساسیت‌های ما ندارد.

  • آقای رجبی! شما تا حالا در نقش شوهر بازی کرده‌اید؟

بله، بالاخره در بعضی کارها نقش شوهر داشته‌ام اما ایشان آن کارها را ندیده!

  • یعنی شما نگذاشته‌اید ایشان ببینند؟

نه! راستش بعضی موارد فرصت نشد این کارها را ببینند. اما جاهایی که به شکل خانوادگی برای دیدن فیلم‌ها دعوت می‌شویم، مثلا در اکران‌های خصوصی، همه می‌رویم.
کیا: این حساسیت‌ها بالاخره وجود دارد؛ منتها شدت و ضعف دارد. بین خیلی از خانواده‌های هنرمندان، این حساسیت‌ها وجود دارد.

  • بعد از اینکه ایشان بازیگر شدند، تغییری هم کردند؟

نه، تغییر محسوسی نداشتند. ایشان در مجموع، مرد خوبی است. هر چقدر هم که خسته باشد، وقتی می‌رسد خانه، خستگی‌اش را نشان نمی‌دهد.

  • پس چرا در سریال راه بی‌پایان، این‌قدر بداخلاق‌‌اید؟

خب، آن هم اقتضای نقشم است. بازیگر واقعی باید بتواند در همه نقش‌ها خوب ظاهر شود. من که نمی‌توانم همیشه نقش‌های مثبت را بازی کنم. این‌جور فکر کردن، غیر‌حرفه‌ای است.

  • هیچ وقت به بازی ایشان انتقاد کرده‌اید؟

هر وقت چیزی به نظرم برسد و لازم باشد، می‌گویم.
رجبی: مثلا وقتی در نقش شوهر ظاهر می‌شوم، تذکر آیین‌نامه‌ای می‌دهند!

  • زندگی مشترک‌تان را چطور شروع کردید؟

حقیقت این است که چندان آسان نبود. من که پول زیادی نداشتم. روزی که قرار بود برای خرید عروسی برویم و ساعت 9 قرار داشتیم، تا ساعت 8 هنوز پول به دستم نرسیده بود. توکل کردم به خدا. همه منتظرم بودند. همان موقع توی بانک یکی از آشنایانم را دیدم. ماجرا را که از من شنید، همان موقع از حسابش پول برداشت. رفتیم و خرید کردیم و تازه، ته‌اش هم مبلغی باقی ماند. من به این توکل خیلی اعتقاد دارم.

  • خانم کیا! از اینکه زندگی‌تان را بدون پشتوانه مالی شروع کنید، نمی‌ترسیدید؟

نه. این چیزها اصلا برایم مهم نبود. هیچ‌وقت نشد که ما در زندگی‌مان کم بیاوریم. من همیشه احساس می‌کردم از یک جایی بالاخره پول می‌رسد.

رجبی: یادم هست دختر اولم که به دنیا آمد، یک روز از زمان ترخیص‌اش از بیمارستان گذشته بود و من نتوانسته بودم آنها را به خانه بیاورم. رفتم دانشگاه. آن موقع دانشجوی فوق لیسانس بودم. دیدم  سمعی‌ـ‌بصری دانشگاه شلوغ است. پرسیدم چه خبر است، گفتند قرعه‌کشی کرده‌اند و قرار است از بین 300 نفر به 3 نفر دوربین عکاسی بدهند.

 نگاه کردم  و دیدم اولین نفر، اسم من است. باید 5 هزار تومان به حساب دانشگاه می‌ریختی و آن وقت دوربین  را می‌شد 50 هزار تومان در بازار فروخت. من همان  5هزار تومان را هم  نداشتم. از خود سمعی ـ بصری پول را قرض کردم و دوربین را گرفتم و توانستم آن را 60 هزار تومان بفروشم. خلاصه یکدفعه پولدار شدم. فورا رفتم بیمارستان. از ذوقم به همه انعام می‌دادم. این جز نتیجه توکل، چه می‌تواند باشد؟

  • با هم دعوا هم می‌کنید؟

رجبی: تا حالا دو سه بار لیوان شکسته‌ام، اما از این فراتر نرفته!

  • اختلاف‌تان سر چه بوده؟

کیا: سر مادرشوهر!
رجبی: مادر من 14 سال پیش ما بود و بالاخره این مسئله اختلافاتی ایجاد می‌کرد.

  • برخورد آقای رجبی با این اختلاف‌ها چه بود؟

سعی می‌کرد هوای هر دوطرف را داشته باشد و یک‌جوری تعادل ایجاد کند. من همیشه همه جا می‌گویم که اگر برخوردهای ایشان نبود، شاید من نمی‌توانستم 14 سال با مادر همسرم زندگی کنم. اخلاقش طوری بود که یک جوری هر دو ما را آرام می‌کرد.

  • با اختلاف‌هایتان چطور برخورد می‌کنید؟

کیا: همیشه سعی می‌کنیم از کنارشان بگذریم و گذشت کنیم. موردی نبوده که قابل اغماض نباشد.
رجبی: من هم همیشه می‌گویم همین است که هست، نمی‌خواهی برو خانه مادرت (چون همین روبه‌روی خانه خودمان است!). یک بار قهر کرد و رفت خانه مادرش، من هم دنبالش رفتم آنجا!
کیا: نه. شوخی می‌کند. من اصلا معتقدم آدم نباید قهر کند و اگر از خانه رفت، دیگر نباید  برگردد. اگر در لحظه دچار خستگی یا عصبانیت شد، می‌تواند از خانه برود بیرون و هوایی بخورد و دوباره برگردد.
رجبی: من فکر می‌کنم در این سال‌ها این دوری‌ها و نبودن‌های من یک حسنی هم داشته، اینکه باعث شده برای خانواده‌ام دلتنگ شوم و قدرشان را بیشتر بدانم.

  • آقای رجبی در کارهای خانه هم مشارکت می‌کند؟

بله. همیشه کمک می‌کند. همیشه کنار بچه‌ها هست؛ مخصوصا در مورد پسر کوچک‌مان. البته آشپزی که اصلا بلد نیست، فقط می‌تواند نیمرو درست کند اما ظرف شستن بلد است و گاهی این کار را انجام می‌دهد.

  • هیچ وقت تصمیم نگرفتید کار تدریس را بگذارید کنار؟

چرا. مخصوصا امسال که کارهای بازیگری ام زیاد شده. اما امسال کارم را در مدرسه به 2 روز محدود کردم و به گروه فیلم‌برداری هم گفتم که آن 2 روز سر کار نمی‌آیم. البته گاهی هم بدقول می‌شوم.

  • بهترین خصوصیت  اخلاقی آقای رجبی چیست؟

خانواده دوستی‌اش؛ خیلی با حوصله است.

  • بدترین خصوصیت آقای رجبی چیست؟

بی‌خیالی‌اش؛ خیلی خونسرد است. باور کنید اگر جلوی چشمش بچه از پله بیفتد، نگران نمی‌شود.
رجبی: می‌پرسم از طبقه چندم افتاد؟ اگر یک طبقه باشد که جای نگرانی نیست!

  • بهترین خصوصیت خانم کیا چیست؟

با خیالی‌اش! با توجه به خونسردی من، خوب است که یک نفر جدی‌تر و نگران‌تر باشد.

  • کدام اخلاق‌شان را دوست ندارید؟

هیچ چیز بدی به ذهنم نمی‌رسد. فقط گاهی غروب‌ها کاچی درست می‌کند که من اصلا  دوست ندارم. به شومینه‌ای هم که من برای خانه درست کرده‌ام، ایراد می‌گیرد!

  • برای شما هدیه هم می‌خرند؟

کیا: می‌خرد... اما دخترش مجبورش می‌کند! هیچ‌وقت نشده که خودش تنهایی برود و هدیه بخرد.
رجبی: چرا، هدیه که می‌خرم، اما همیشه مناسبت‌ها یادم می‌رود. نمی‌دانم تولد کی است، سالگرد ازدواج کی است...

  • الان یادتان هست تولد خانم‌تان کی است؟

دوم اردیبهشت؟ نه. فکر کنم دوم فروردین! آن هم چون توی عید بوده، یادم مانده!

  • شما ناراحت نمی‌شوید؟

چرا. ولی کاری نمی‌توانم بکنم.

  • خانم کیا! شما اگر بخواهید ایشان را خوشحال کنید، چه کار می‌کنید؟

برایش هدیه می‌خرم.
رجبی: همه لباس‌هایی که می‌پوشم را ایشان خریده!

  • اگر زهرا ـ دختر بزرگتان ـ خطای خیلی بزرگی بکند و از شما کمک بخواهد، از او حمایت می‌کنید؟

حتما. اصلا نقش پدر همین است دیگر. ولی با سرپرست فرق می‌کند. من همه‌جوره پشت‌اش هستم.
کیا: من هم سعی می‌کنم راهنمایی‌اش کنم. تنهایش نمی‌گذارم.

  • آینده بچه‌ها را شما تعیین می‌کنید یا قرار است خودشان انتخاب کنند؟

من برای آینده‌شان برنامه دارم، اما معتقدم بچه‌ها باید مستقل بار بیایند. من همیشه گفته ام اگر پول هم داشته باشم، علیرضا باید چند سال مستأجر باشد. بچه‌ها باید به خاطر زندگی‌شان سختی بکشند تا قدرش را بدانند.

کیا: من معتقدم که بچه‌ها باید خودشان انتخاب کنند. ما کمک‌شان می‌کنیم اما انتخاب با خودشان است.

  • اگر دری جلویتان باشد، دوست دارید وقتی بازش می‌کنید، پشت آن در چه باشد؟

رجبی: امام زمان(عج). این را واقعا با اعتقاد می‌گویم.
کیا: من هم همین را می‌خواهم. ما از نظر اعتقادات خیلی به هم شباهت داریم.

  • اگر خورشید جلویتان باشد، به آن دست می‌زنید؟

رجبی: نه. آدم عاقل مگر چنین کاری می‌کند؟
کیا: من هم دست نمی‌زنم. خورشید داغ است و از دور قشنگ است.

کد خبر 33144

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز