یکشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۶:۳۶
۰ نفر

همشهری دو - آزاده باقری: ۷۰ سانتی متر بیشتر نیست. نه می‌تواند راه برود، نه می‌تواند دست‌هایش را به خوبی حرکت بدهد، نه می‌تواند بنشیند، نه می‌تواند... . دنیای حرکتش همین است که می‌بینید؛ سرش کمی متمایل به چپ می‌شود و کمی هم دست‌هایش تکان می‌خورد.

 فریبا معصومی، دختر معلول

در نگاه اول شايد شما يك دختر معلول را ببينيد و تصور كنيد هيچ كاري از دستش برنمي‌آيد؛ اما اگر كمي نزديك‌تر شويد با هنرمندي زبردست برخورد خواهيد كرد. كسي كه مي‌تواند خوب حرف بزند، مي‌تواند ميل‌هاي بافتني را به خوبي حركت دهد و لباس و عروسك و به قول خودش هرچيزي كه مي‌بيند را ببافد. مي‌تواند خانه بخرد و با فروش همين بافتني‌هايش پدر و مادرش را زير پر و بال خود بگيرد. فريبا معصومي مي‌تواند با تمام نداشته‌هايش آنقدر حالش خوب باشد كه وقت خداحافظي يادتان برود. اين همان دختري است كه 30سال مي‌‌شود كه نه مي‌تواند راه برود، نه مي‌‌تواند دست‌هايش را به خوبي تكان بدهد و... .

فريبا معصومي، معلول هنرمند اهل فومن است و در آنجا به همراه پدر و مادرش زندگي مي‌كند. چند روزي را به‌دليل داشتن نمايشگاه كارهاي هنري‌اش مهمان پايتخت‌نشينان شده تا هنرنمايي‌اش را به رخ خيلي از ماها بكشد. وقتي ميز فروش‌اش را ببينيد باور نخواهيد كرد تمام اين كارها را خودش به حالت خوابيده و در شرايط دشواري كه بايد ميل‌ها را به‌دست بگيرد يك به يك درست كرده و بافته است. براي همين كه شايد خيلي‌ها هنر او را باور نكنند يك لحظه ميل بافتني از دستش نمي‌افتد و دانه‌دانه نخ‌هاي كاموايي را از بين ميل‌هاي بافتني‌اش عبور مي‌دهد. از شال‌گردن، پاپوش‌ها، عروسك‌ها، ليف‌ها، گل‌هاي بافتني بگيريد تا هر چيزي كه بشود با ميل و كاموا آنها را خلق كرد بلد است ببافد. فريبا 30ساله است و از 12سالگي كار بافتن را شروع كرده، بدون آنكه هيچ معلم و استادي داشته باشد. بافتن همدم تنهايي‌هايش بوده و براي همين حسابي با آن خو گرفته است. مخصوصا زماني كه خواهر و برادرهايش ازدواج كردند و به سر خانه و زندگي‌شان رفتند او تنهاتر شد. مي‌گويد تا زماني كه 4 خواهر و 2 برادرش در خانه بودند او كمتر احساس تنهايي مي‌كرد. اما وقتي آنها ازدواج كردند و پدر و مادرش هم براي كار در مزرعه از خانه بيرون مي‌رفتند بايد تنها در خانه با يك ليوان آب و مقداري نان سر مي‌كرد و همين موضوع او را بسيار دلمرده كرده بود. تمام دلخوشي‌اش اين بود كه بچه‌هاي خواهر و برادرش بيايند و با هم نقاشي بكشند. آن هم چه نقاشي‌هايي؛ هركس مي‌ديد باور نمي‌كرد اين نقاشي‌ها كار دست هنرمندانه فريبا باشند. همين تشويق‌ها موجب شد تا فريبا بيشتر از قبل به توانايي‌هايش پي ببرد و علاوه بر نقاشي كارهاي ديگري مانند پولك‌دوزي، كاموا‌بافي، عروسك‌سازي، گل‌سازي و... هم انجام بدهد.

  • بعد از 18سال فريبا استادكار شده است

البته فريبا براي آنكه بتواند روشي ساده‌تر براي بافتن پيدا كند چندين راه را امتحان كرد تا به روش مناسب و دلخواهش رسيد؛ «اولين‌بار كه با ميل و كاموا براي خودم چيزي بافتم يك لباس براي عروسكم بود. لباس ساده‌اي بود اما خيلي دوستش داشتم. براي همين انگيزه‌اي شد تا اين كارم را ادامه بدهم. در ابتدا ميل را با دندان مي‌گرفتم كه خيلي اذيت مي‌شدم اما بعد از آن ديدم كه مي‌توانم با 2دستم بدون استفاده از دندان كار كنم. 2 ميل را امتحان كردم كه سرعت كارم خيلي كند بود. بعد از آن ديگر آرام آرام متوجه شدم با يك ميل هم مي‌توانم كار كنم و سرعت بافتنم هم بالاتر رفت.» حالا 18سال از آن زمان‌ها مي‌گذرد و فريبا براي خودش استادكاري شده و از فني و حرفه‌اي هم مدرك گرفته است و مي‌تواند شاگرد داشته باشد و به آنها آموزش بافتني بدهد. البته در اين بين 5سالي به‌دليل بيماري مادرش در كارش وقفه افتاد و تمام فكر و ذكرش درمان مادري بود كه چند سال به شكل ناخوشايندي مريض بود و فريبا با دعاهايي كه كرد شفاي مادرش را از امام رضا(ع) گرفت.

  • 4سال پيش كه تهران آمدم رسانه‌‌ها من را شناختند

اين هنرمند معلول با وجود آنكه نزديك به 20سال مي‌شود در كار هنري است اما 5-4 سال است كه شناخته شده و خيلي‌ها براي كارهايش سر و دست مي‌شكنند. فريبا ماجراي شناخته شدنش را اينطور روايت مي‌كند: «مادرم كه سكته كرد او را براي درمان به تهران آوردند. خواهر و برادرهايم نمي‌گفتند چه اتفاقي براي مادرم افتاده است و هرچه من التماس مي‌كردم از من پنهان مي‌كردند. مي‌خواستيم براي مادرم دعا كنيم كه به مشهد رفتيم. در آنجا از امام‌رضا(ع) خواستم من را مثل كبوتر كند تا پيش مادرم بروم. در راه برگشت به فومن بوديم كه برادرم انگار در دلش افتاد و گفت برويم تهران. من واقعا خوشحال شدم كه امام رضا صداي من را شنيده بود. به تهران آمديم و من مادرم را ديدم كه نمي‌توانست حركت كند. گريه مي‌كرد و مي‌گفت فريبا تو چطور اين همه سال طاقت آورده‌اي و اين همه سختي مي‌كشي؟ من به مادرم گفتم خدا اگر سختي بدهد صبرش را هم مي‌دهد. ديگر خدا را شكر مادرم حالش بهتر شد». تهران آمدن فريبا موجب شد تا برخي رسانه‌ها با او از نزديك آشنا شوند؛ «چون تهران آمده بودم برخي از خبرنگاران و رسانه‌هاي مختلف من را ديدند و با من گفت‌وگو كردند. از آنجا بود كه كمي شناخته شدم و حتي از بهزيستي كه تا آن روز به من توجهي نمي‌كرد هم آمدند و كارهاي من را ديدند و گفت چه هديه‌اي دوست داري به تو بدهيم؟ من هم گفتم مي‌خواهم به مشهد بروم. مادرم خوب شده بود و مي‌خواستم باز از امام رضا(ع) تشكر كنم. در يكي از هتل‌هاي مشهد كه بودم صاحب هتل من را ديد و حاضر شد يك‌ميليون تومان به من وام بدهد. من هم با آن پول وسايل كار خريدم. 2سال كارهايم را در خانه فروختم و 2 سال ديگر هم در نمايشگاه. هرچقدر پول درمي‌آوردم آن را وارد كار مي‌كردم؛ مثلا در يك نمايشگاه 6-5 ميليون تومان كارهايم را فروختم و پول دستم آمد. تعداد كارهايم را بيشتر كردم و يك نمايشگاه ديگر در اصفهان و ميدان نقش جهان راه‌انداختم. توريست‌ها از كارهايم خيلي استقبال كردند و توانستم 14ميليون تومان كارهايم را بفروشم.» فريبا آنقدر كار كرد كه توانست براي پدر و مادرش خانه‌اي در فومن بسازد و آرزوي ديرينه مادرش را كه دوست داشت خانه‌اي براي خودش داشته باشد برآورده كند.

  • فريبا از زندگي‌اش راضي است

بار سوم است كه به تهران مي‌آيد و نمايشگاه برگزار مي‌كند. 2 بار آخر را به دعوت شهرداري در بازارچه كارآفريني و صنايع‌دستي در خيابان بهشتي، خيابان مفتح شمالي آمده. كساني كه كارهاي او را از نزديك ديدند متوجه شدند كه او چقدر به زندگي اميدوار و حالش خوب است. آنقدر خوب است كه مي‌گويد انگيزه براي زندگي كردنش از همه جوان‌هايي كه سالم هستند بيشتر است. حتي مي‌گويد جوان‌ها بيايند و او را ببينند؛ نه براي اينكه كارهايش را بخرند بلكه به اين خاطر بيايند تا او را ببينند و متوجه شوند در هر شرايطي مي‌توان كار كرد و نااميد نبود. فريبا از آن دسته آدم‌هايي است كه هميشه راضي بوده و خدا را در هر شرايطي شكر كرده؛ حتي آن زمان‌هايي كه تنهاي تنها بوده و همدم و هم‌صحبتي جز خدا نداشته است. حتي زماني كه بهزيستي او را مورد حمايت قرارنداد و او به سختي روي پايش ايستاد، كار كرد و به شكل مستقل توانست فعاليت كند.

  • يادداشت كوتاه: معلول منم

سميه شكوري، يكي از بازديدكننده‌هايي است كه وقتي فريبا و اميد به زندگي‌اش را مي‌بيند برايش متني به يادگار مي‌نويسد. اين نوشته آنقدر دلنشين است كه خواندنش خالي از لطف نخواهدبود؛ «من با همه وجودم به تو كه اسم معلول را يدك مي‌كشي تعظيم مي‌كنم. اعتراف مي‌كنم معلول منم نه تو.... من معلولم كه نمي‌توانم قدر دست و پايم را بدانم و با آنها زندگي‌ام را بسازم. معلول منم كه ذهنم به نفرت و انزجار خو گرفته و محبت را از ياد برده. معلول منم كه امروزم بي‌فايده‌تر از ديروزم است. معلول منم كه افسردگي و اشك ريختن افسار زندگي‌ام را از دستانم گرفته و مانند مردگان متحرك فقط راه‌مي‌روم و حرف مي‌زنم! من با ديدن خودم خجالت مي‌كشم. عزيز دلم تو معلول نيستي اين نام در خور امثال من است. نام تو اسطوره اميد و زندگي است. تو خود زندگي هستي... .»

کد خبر 324252

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha