سه‌شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴ - ۰۹:۴۵
۰ نفر

مرجان همایونی: هیاهو در بیمارستان ۵۰تختخوابی امیدیه خوزستان به گوش می‌رسید. صدای مردی شنیده می‌شد که می‌گفت: «پرستار، همسرم. پرستار کجایی؟».

مهندس جوان با فلج مغزی

 اما صداي فريادهاي مرد جوان در ميان ناله‌ها گم‌شده بود. وحشت در صدايش موج مي‌زد، نگاهي به‌صورت رنگ پريده همسرش انداخت كه هم‌رنگ گچ ديوارهاي بيمارستان شده بود. نمي‌دانست چه بايد انجام دهد. در دلش گفت لعنت بر اين شانس. صدا به صدا نمي‌رسيد و تمام تخت‌ها پر از بيمار و مجروح بود. ترس بمباران چند لحظه قبل، باعث زايمان زودهنگام زن جوان شده بود و او در صف انتظار منتظر دكتر بود. در همين حين بود كه يكي از تخت‌ها خالي شد و زن جوان به اتاق عمل برده شد. برق نبود و شيشه‌ها با روزنامه پوشانده شده بودند و تنها نور كمي از بين درز روزنامه‌ها كه به‌صورت نامنظم در كنار هم قرار گرفته بودند اتاق عمل را روشن مي‌كرد. زايمان زودهنگام باعث شد تا مهرشادنيكزادسر 7‌ماه و بيست روزه به دنيا بيايد و با مشكلات زيادي در زندگي مواجه شود.

  • زايمان زودهنگام

زماني كه مادر، پسرش را در بيمارستان در آغوش گرفت هرگز تصور نمي‌كرد كه اين زايمان زودهنگام باعث فلج مغزي پسرش شده باشد و زندگي او را به كلي تغيير دهد؛«شهريور سال 59 زماني كه جنگ شروع شد من 4ماهه باردار بودم. با آغاز جنگ خيلي از اقوام‌مان كه در شهرهاي جنگزده زندگي مي‌كردند به خانه ما پناه آوردند. البته اميديه و ميانكوه از اين جنگ در امان نبودند و ساكنان اين شهرها با صداي بمباران و گلوله روزهايشان را سر مي‌كردند. مدام هواپيماهاي جنگي بر فراز اميديه و ميانكوه در حال پرواز بودند و ترس و وحشت لحظه‌اي ما را ترك نمي‌كرد. تا اينكه حدود 4‌ماه بعد از آغاز جنگ، ميانكوه كه در نزديكي اميديه قرار داشت بمباران شد و ترس اين بمباران باعث شد تا من زايمان زودهنگام داشته باشم و پسرم مهرشاد 7‌ماه و بيست روزه به دنيا بيايد.»

نوزاد نحيف‌تر از آن بود كه بتواند با صداي رسا گريه كند. او روي تخت زايشگاه بود تا از زايشگاه به بخش زنان انتقال داده شود اما فاصله اين دو بخش بيمارستان حياط نسبتا بزرگي بود كه هواي سرد دي‌ماه باعث شد تا كودك به دنيا آمده سرماخوردگي شديدي بگيرد؛«تنها يك ملحفه نازك بدن پسرم را از سرماي زمستان حفظ مي‌كرد و همين مسئله باعث شد تا مهرشاد سرماخوردگي شديدي بگيرد. بچه‌ام خيلي ريز و نحيف بود، موقعي كه به دنيا آمد 5پوند وزن داشت، كه مي‌شود حدود 2كيلو و نيم. آن زمان نوزادان را با پوند وزن مي‌كردند. دكتر صبح همان روز به من گفت كه حال مهرشاد خوب نيست و بايد در دستگاه قرار بگيرد اما چون بيمارستان خيلي شلوغ بود و تمامي دستگاه‌ها پر بودند، ما را مرخص كردند.»

  • راز فلج مغزي كودك 7ماهه

3روز بعد از ترخيص مهرشاد از بيمارستان، مادرش متوجه شد كه بچه‌اش قدرت مكيدن ندارد و به همين دليل او را به دكتر برد اما دكتر علت اين بيماري را ضعف شديد نوزاد اعلام كرد و از نظر او بيماري خاصي در كودك وجود نداشت؛ «در همين حين متوجه شدم كه پسرم نمي‌تواند گردن بگيرد و سرش را راست نگه دارد. دكتر دستور آزمايش خون داد اما چون مهرشاد خيلي ضعيف بود، آزمايشگاه گفت ما خون نمي‌گيريم و بگوييد دكتر خودش اين كار را انجام دهد. بعد از آن، دوست شوهرم گفت چرا مي‌خواهيد اين كار را انجام دهيد و ما را منصرف كرد. بچه‌ام يرقان داشت اما چون سبزه بود زياد يرقانش مشخص نبود. بالاخره بعد از 15روز يرقانش خوب شد اما گوش‌هايش چرك كرد و داروهاي قوي به او تزريق كردند كه بعدها عوارض بدي براي او داشت.»

دكتر رفتن‌هاي مهرشاد ادامه داشت تا اينكه در 7ماهگي مادر مهرشاد به راز بزرگي پي برد؛ رازي كه براي زن جوان سخت و غيرقابل باور بود؛«دكتر به من گفت پسرت نرمال نيست و تمام عوارضي كه دارد به‌خاطر ضعف و لاغري‌اش نيست بلكه به‌خاطر مشكلاتي است كه در زمان زايمان و بعد از آن برايش پيش آمده است.» به سفارش دكتر، مهرشاد به فيزيوتراپي فرستاده شد اما جنگ باعث شده بود كه خانواده مهرشاد نتوانند به راحتي به اهواز و آبادان رفت‌وآمد داشته باشند؛«آن زمان به‌خاطر جنگ نمي‌توانستيم به اهواز و آبادان برويم، بچه را به بيمارستان صحرايي كه بين اميديه و اهواز بود مي‌برديم و فيزيوتراپي مي‌شد. تقريبا يك ساعت راه مي‌رفتيم تا به بيمارستان صحرايي برسيم و اين ماجرا حدود 3سالي ادامه داشت تا اينكه وضعيت اهواز امن‌تر شد و موفق شديم مهرشاد را براي درمان به بيمارستان‌هاي اهواز ببريم.»

  • پسرم مي‌تواند بنشيند

تلاش‌هاي مادر ادامه داشت و بالاخره پس از 4سال و نيم مهرشاد توانست بنشيند. لحظه نشستن مهرشاد، يكي از بهترين لحظه‌هاي زندگي مادر بود. جنگ ادامه داشت اما خانم فريضي و خانواده‌اش براي آنكه مهرشاد بتواند به مدرسه برود طي سال 66راهي اهواز شدند؛ «وضعيت مهرشاد طوري بود كه نمي‌توانستم او را در مدارس معمولي ثبت‌نام كنم البته اميديه مدرسه استثنايي داشت اما به‌نظرم مدارس اهواز بهتر بود. براي همين با همسرم انتقالي گرفتيم و به اهواز رفتيم. من دفتردار مدرسه بودم و خودم را به مدرسه پسرم انتقال دادم و شوهرم هم كه در شركت نفت كار مي‌كرد موفق شد انتقالي بگيرد.»

تا آن زمان مهرشاد هنوز نمي‌توانست راه برود و مادر زحمت رفت‌وآمد او را به دوش مي‌كشيد؛ «شوهرم دلش نمي‌خواست مهرشاد سوار ويلچر شود، براي همين هميشه او را بغل مي‌كرديم البته وزن مهرشاد هم زياد نبود اما به هر حال تا زماني كه نمي‌توانست راه برود او را بغل مي‌كرديم. مهرشاد چهارم دبستان كه بود موفق شد با واكر راه برود، آن موقع پسرم حدودا 15كيلو بود. مهرشاد تا پنجم دبستان را در همان مدرسه درس خواند، البته معلم‌هايش او را خيلي كمك كردند. معمولا در مدارس كم‌توان‌هاي ذهني، كتاب‌ها در مدت 3سال تدريس مي‌شود اما چون استعداد مهرشاد زياد بود، سال‌هاي تحصيلي‌اش را مثل بچه‌هاي عادي گذراند.پسرم نمي‌توانست خوب حرف بزند و امتحاناتشان به‌صورت كتبي و 4گزينه‌اي بودبا چشم و با سرعتي خيلي پايين‌تر از بچه‌هاي عادي جواب امتحانات را مي‌داد و درنهايت هم دبستان را با موفقيت پشت سر گذاشت.»

  • تلاش براي ادامه تحصيل

داروهايي كه در دوران نوزادي و كودكي به مهرشاد تزريق شده بود پيامدهاي بدي داشت و باعث شد تا پسر نوجوان از هر دو گوش كم‌شنوا شود؛«هر دو گوش پسرم 50درصد شنوا بود و با سختي‌هاي فراوان موفق شدم تا اسم پسرم را در مدرسه راهنمايي مخصوص ناشنوايان كه در نزديكي دبستانش بود ثبت‌نام كنم. مهرشاد درس‌ها را گوش مي‌داد و علائم ناشنوايي را هم بعد از مدتي ياد گرفت. البته به‌طور كلي قسمت چپ بدن پسرم فعال‌تر بود و براي همين نوشتن و اشارات ناشنوايان را هم با دست چپش انجام مي‌داد. مشكل ما زماني كه پسرم به دبيرستان رفت بيشتر شد، چون دبيرستاني براي او نزديك ما نبود. با نامه‌نگاري‌هايي كه من و 3خانواده ديگر كه بچه‌هاي آنها هم ناشنوا بودند، با آموزش و پرورش مركز داشتيم موفق شديم آنها را در هنرستاني ثبت‌نام كنيم. بچه‌ها درس‌هاي عمومي‌شان را در دبيرستان مي‌گذراندند و درس‌هاي اختصاصي‌شان را در هنرستان. آموزش و پرورش دبيرستاني را درنظر گرفته بود كه از معلم‌هاي دوره راهنمايي‌شان براي تدريس درس‌هاي عمومي‌شان كمك مي‌گرفت، خودم هم آنها را به مدرسه مي‌بردم.»

يادگيري درس‌هاي تخصصي براي بچه‌هايي كه درصد شنوايي كمي دارند يا ناشنوا هستند سخت بود اما تلاش‌هاي آنها باعث شد تا مهرشاد ديپلمش را بگيرد، هرچند آن زمان پدر نبود كه شاهد موفقيت او باشد؛ «شرايط زندگي خيلي سخت بود. تلاش براي باسواد كردن پسرم يك طرف و بهبودي او طرف ديگر ماجرا بود. اما اين تمام ماجرا نبود، زخم زبان‌ها و نگاه‌هاي مردم مرا آزار مي‌داد. هر وقت با مهرشاد بيرون مي‌رفتم يك جوري نگاه مي‌كردند يا حرف‌هايي مي‌زدند. خدا را شكر مي‌كردند يا دلسوزي بيش از حد مي‌كردند و اين رفتار براي من كه در اوج اين مشكلات بودم و مهرشاد پاره تنم بود، خيلي دردناك بود.» سختي‌ها و مشكلات خانواده فريزي پايان‌ناپذير بود. زماني كه مهرشاد در دبيرستان مشغول به تحصيل شد و كمي شرايط جسمي و درسي‌اش بهتر شده بود، پدر مهرشاد دچار بيماري لاعلاجي شد كه 2سال بعد او و خانواده‌اش را براي هميشه تنها گذاشت و مادر ماند و دنيايي از رنج و سختي؛«سال 74بود كه بيماري شوهرم شروع شد. به‌طور خيلي ناگهاني لاغر و رنگش زرد شد، اصلا نمي‌توانست غذا بخورد. وقتي براي درمان به دكتر مراجعه كرد، پزشك براي او ‌ام‌آرآي نوشت و تشخيص داد كه سرطان پانكراس دارد. نخستين شخصي كه از اين ماجرا باخبر شد خود همسرم بود و تا زماني كه فوت كرد هيچ‌چيزي از بيماري‌اش به من و بچه‌هايم نگفت. من هم خيلي اتفاقي از ماجرا باخبر شدم اما زماني كه فهميدم او خودش نمي‌خواهد از بيماري‌اش حرفي بزند، من هم حرفي به او نزدم. در حقيقت هر دوي ما يكي از تلخ‌ترين واقعيت‌هاي زندگي‌مان را مخفي كرديم. او هرگز به من نگفت كه بيمار است و من هرگز به او نگفتم كه مي‌دانم سرطان پانكراس دارد.»

  • مرگ بزرگ‌ترين حامي

با شروع بيماري پدر مهرشاد، او راهي تهران شد و تحت عمل جراحي قرار گرفت؛ عملي كه نيمي از روده، معده، طحال و پانكراس برداشته شد و مرد جوان از مرگ حتمي نجات يافت؛«روزي كه براي درمان به تهران رفتيم، پزشكان معالجش گفتند كاري از دست ما برنمي‌آيد و تنها يك دكتر است كه مي‌تواند او را نجات دهد. با زحمت فراوان دكتري را كه سفارش كرده بودند پيدا كرديم و در نهايت او شوهرم را جراحي كرد. عمل 8ساعت طول كشيد اما موفق‌آميز بود. دوباره وضع جسمي شوهرم خوب شد و توانست سر كار برود اما اين بهبودي 2سال بيشتر طول نكشيد و دوباره حال او بد شد و سال 76فوت كرد. شوهرم اهل گلايه و شكايت نبود و هميشه غم‌هايش را در خودش مي‌ريخت براي همين هم اين اتفاق براي او افتاد. ما به‌خاطر مهرشاد هر چندوقت يك‌بار به تهران مي‌آمديم و هزينه‌هاي درماني زيادي براي او پرداخت مي‌كرديم و تمام اين مشكلات براي همسرم سخت بود ولي او هرگز از سختي‌ها دم نمي‌زد و گلايه نمي‌كرد.»

با مرگ آقاي نيكزادسر، زن جوان تنها شد و مشكلاتش چند برابر. همسرش نه‌تنها در تمامي مراحل زندگي حامي خيلي بزرگي برايش بود بلكه سنگ صبورش بود و حرف‌هايش را به او مي‌زد. حالا نبود همسر سختي‌هاي زندگي را برايش غيرقابل تحمل كرده بود اما بايد به‌خاطر بچه‌هايش مقاومت مي‌كرد و مي‌جنگيد؛ «با خودم مي‌گفتم به‌خاطر بچه‌هايم بايد تلاش كنم و واقعا هم لحظه‌اي از تكاپو و تلاش دست نكشيدم. همان زمان كه پسرم ديپلمش را گرفت، شوهرخواهرم گفت موسسه‌اي در تهران است كه با افرادي مثل مهرشاد كار مي‌كند و به آنها آموزش مي‌دهد.»

  • ورود به دانشگاه براي نخستين‌بار

تلاش مادر براي ثبت نام پسرش در موسسه و گرفتن معافيت سربازي‌اش، به نتيجه رسيد و او با گرفتن انتقالي به تهران اسباب‌كشي و پسرش را در موسسه ثبت‌نام كرد؛ «سال 80بود كه موفق شدم مهرشاد را در موسسه ثبت‌نام كنم و او را به كلاس‌هاي اتوكد، ماشين‌نويسي، ويندوز و كلا كلاس‌هايي كه مربوط به كامپيوتر بود فرستادم. هفته‌اي 3روز قبل از اينكه خودم به مدرسه بروم، مهرشاد را به موسسه مي‌بردم و سريع برمي‌گشتم تا ساعت 8صبح كه ساعت كاري‌ام شروع مي‌شد، به مدرسه برسم. اين وضعيت ادامه داشت تا اينكه سال 84مهرشاد در رشته كامپيوتر دانشگاه سماء كرج بدون امتحان پذيرفته شد. طبق معمول تمام سال‌ها، هر روز صبح كه كلاس داشت، پسرم را مي‌بردم دانشگاه و بعد از آن راهي تهران مي‌شدم تا به محل كارم بروم اما برگشت را خودش مي‌آمد؛ با اينكه برايش خيلي سخت بود اما به كمك دوستانش و مردم خودش را به خانه مي‌رساند. براي پسرم سخت بود كه خودش را با مترو به تهران برساند، اما دلم مي‌خواست مستقل باشد و خودش هم از اينكه به تنهايي بيرون مي‌رفت و مستقل شده بود، خوشحال بود و تلاش مي‌كرد تا موفق‌تر شود. مهرشاد نياز به واكر نداشت اما سرعت راه رفتنش در قياس با سرعت افراد عادي خيلي كمتر است و نمي‌تواند با سرعت راه برود يا اينكه اگر دست‌اندازي سر راهش باشد، تعادلش را از دست مي‌دهد و زمين مي‌خورد اما با كمك ديگران بلند مي‌شود.»

  • قبولي در رشته IT

پس از پايان دوران دانشگاه، مهرشاد دوباره خانه‌نشين شد چون كاري براي او كه معلوليت جسمي داشت پيدا نشد. پسر جوان شايد نمي‌توانست به سرعت ديگران راه برود يا بنويسد، اما از نظر هوشي نه‌تنها از خيلي‌ها كمتر نبود بلكه ضريب هوشي بالايي داشت و تسلط كامل به كامپيوتر و برنامه‌هاي آن داشت. خانه‌نشيني مهرشاد اما طولاني نبود و او بار ديگر روانه دانشگاه شد، اين‌بار كنكور شركت كرد و در رشته فناوري اطلاعات مقطع كارشناسي دانشگاه علمي كاربردي پذيرفته شد؛«از قبولي مهرشاد خيلي خوشحال شدم اما يك مشكل وجود داشت، فاصله خانه‌مان تا دانشگاه او خيلي زياد بود و طرح ترافيك و زوج و فرد اجازه نمي‌داد كه هر روز خودم او را به دانشگاه ببرم. وقتي براي ثبت‌نام به دانشگاه مراجعه كردم و مشكل را گفتم، خوشبختانه مسئولان دانشگاه اين مشكل را حل كردند. طبق قانون دانشگاه افراد با شرايط خاص مي‌توانستند انتقالي بگيرند و پسرم در دانشگاهي نزديك خانه‌مان ثبت‌نام شد.» با آنكه خانم فريضي سال‌هاي زيادي را گذرانده بود و در تمام اين مدت خم به ابرو نياورده بود اما بعد از سال‌ها تلاش، ناراحتي‌ها و سختي‌هايي كه كشيده بود به‌صورت بيماري در او نمايان شد؛ بيماري‌اي كه آن زمان جزء يكي از بدترين بيماري‌ها محسوب مي‌شد؛«سال 81بود كه بيمار شدم و وقتي به دكتر مراجعه كردم، به من گفتند كه سرطان سينه دارم. آن زمان مثل الان علم اينقدر پيشرفت نكرده بود و سرطان سينه هم يكي از بيماري‌هاي سخت محسوب مي‌شد اما با كمك خداوند بيماري‌ام بهبود يافت و بعد از مدتي به‌طور كامل خوب شدم.»

  • موسسه خيريه

شايد اگر فداكاري‌ها و تلاش‌هاي خانم فريضي نبود، هرگز مهرشاد نمي‌توانست راه برود، سر كلاس مدرسه و دانشگاه بنشيند و الان فارغ التحصيل رشته فناوري اطلاعات نبود. اما فداكاري‌هاي مادر مهرشاد كه الان گرد پيري به چهره‌اش نشسته محدود به پسر خودش نبود. او در تمام سال‌هاي كاري خود اگر فرد نيازمندي را مي‌ديد سعي مي‌كرد به تنهايي يا با كمك دوستان مشكلاتش را حل كند. زماني هم كه به تهران آمد كمك‌هايش را ادامه داد و در نهايت بعد از بازنشستگي موفق شد موسسه كوچك خيريه‌اي با همكاري چند نفر از دوستانش تاسيس كند؛«از همان زماني كه در مدرسه نابينايان كار مي‌كردم، سعي مي‌كردم اگر كاري از دستم بربيايد براي بچه‌هاي نيازمند انجام دهم. وقتي از اهواز به تهران آمدم، در مدرسه شبانه‌روزي مشغول به‌كار شدم كه وضعيت شاگردانش خوب نبود و با آنكه درآمد زيادي نداشتم و وسع مالي‌ام متوسط بود سعي مي‌كردم تا آنجا كه در حد توانم هست به آنها كمك كنم. من يك مادر هستم كه بچه‌اي معلول دارد؛ بچه‌اي كه اگر او را حمايت نمي‌كردم ممكن بود الان در اين شرايط نباشد، براي همين دلم مي‌خواست بچه‌هايي كه نيازمند هستند حمايت شوند. بعد از بازنشستگي‌ام با خانمي كه نابيناست، موضوع موسسه خيريه را مطرح كردم و با همكاري او و چند نفر از آشنايانمان بعد از 2سال تلاش، موسسه خيريه‌اي تاسيس كرديم. متأسفانه براي اين كار خيرخواهانه‌مان افراد زيادي به ما كمك نكردند و حتي محلي كه الان براي موسسه درنظر گرفته‌ايم نيز اجاره‌اي است و خود مسئولان خيريه هزينه آن را پرداخت كرده‌اند. با اين حال در اين مدت، به افراد نيازمند زيادي كمك كرده‌ايم و از خدا شاكرم كه مرا در زندگي‌ام موفق كرد.»

  • تنها يك آرزو

مادر مهرشاد اما يك خواسته دارد، خواسته‌اي كه شايد براي خيلي‌ها عجيب به‌نظر برسد؛ با آنكه وضع مالي او باتوجه به شرايط زندگي‌اش متوسط است، اما نيازي به كمك مالي ندارد. او يك خواسته دارد و دلش مي‌خواهد هر چه زودتر به اين خواسته‌اش برسد؛«شايد بزرگ‌ترين آرزويي كه در دل داشته باشم شاغل شدن مهرشاد و ازدواج او باشد. پسرم از نظر هوشي هيچ مشكلي ندارد و اين را مي‌توان با مصاحبه و امتحانات ورودي برآورد كرد. اما تنها چون از نظر فيزيكي مشكل دارد نتوانسته است كار پيدا كند. مهرشاد تسلط كامل به كامپيوتر دارد و ليسانس آي تي و فوق‌ديپلم كامپيوتر دارد. پسرم با 35سال سن خانه‌نشين است و در تمام اين مدت نتوانستم براي او كاري پيدا كنم. تنها ايرادي هم كه گرفته مي‌شود به‌خاطر وضعيت فيزيكي مهرشاد است. دلم مي‌خواهد كه مهرشاد در جايي مشغول به‌كار شود و بعد از آن هم ازدواج كند. البته اين فقط خواسته من نيست، بلكه بزرگ‌ترين آرزوي پسرم نيز همين است.»

  • شما چه مي‌كنيد؟

مهرشاد نيكزادسر با وجود فلج مغزي مادرزادي توانسته در رشته مهندسي آي‌تي‌ فارغ‌التحصيل شود. او اينك در پي شغلي براي كسب درآمد است. شما براي كمك به اين مهندس جوان چه مي‌كنيد. به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 23023676 تماس بگيريد.

کد خبر 299637

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha