چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶ - ۱۸:۴۷
۰ نفر

پرویز بابادی: زمستان بود و غروب یک روز بارانی. مصطفی از مدرسه به خانه باز می‌گشت.

به محض ورود به خانه یک راست به سراغ پدرش رفت و بی مقدمه گفت: پدر،
 هم کلاسی‌هایم در مدرسه  چکمه دارند ولی من ندارم. پدر گفت: پسرم، تو خودت بهتر می‌دانی که هنوز کار درست و مناسبی پیدا نکرده‌ام، از طرفی آنها بچه‌های پولداری هستند و حتما پدرشان هم کار خوب و پر درآمدی دارد. مصطفی گفت: ولی پدر، یکی از هم‌کلاسی‌هایم حتی پدر هم ندارد ولی چکمه می‌پوشد.

پدر دید چاره‌ای ندارد مگر اینکه به هر قیمتی شده، چکمه‌ای برای مصطفی بخرد.

کد خبر 25833

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز