سه‌شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۲ - ۰۷:۵۴
۰ نفر

نیما حسنی‌نسب: این اولین‌باری‌ است که حمید فرخ‌نژاد قصه‌ پرماجرا و تلخ و شیرین بازیگرشدنش را با این طول و تفصیل تعریف کرده است.

حمید فرخ نژاد

 حکایتِ دراماتیک نوجوان محروم از «همه‌چیز» که رؤیا داشت و تلاش کرد و شانس آورد و انتخاب کرد و نه گفت و سر خم نکرد تا به «همه‌چیز» رسید. موقعیت و جایگاه فرخ‌نژاد در بازیگری ما تعریفِ به‌همه‌جا‌رسیدن است؛ اگر محدود است، اگر کم و ناچیز و کوچک است، هست. اگر با تعریف جهانی از موقعیت ستاره/ بازیگر فرق دارد، دارد. مهم این است که او امروز از جنبه‌های مختلف با کلکسیون چشمگیری از نقش‌ها و اجراهای درجه‌یک در بالاترین ارتفاعی نشسته که جامعه/ سینمای ما برای چهره/‌بازیگرانش فراهم می‌کند و برای این بالانشینی هم نه به ابتذال تن داده، نه به این‌سو و آن‌سوی دسته‌ها و گروه‌های مختلف غش کرده است! اگر بخواهیم رتبه و موقعیت هرکسی را در حرفه و صنف خودش ارزیابی کنیم، متر و محک بی‌خطای این روزها برآورد حجم حسادت‌ها و زیرآب‌زنی‌ها و تهمت‌ها و سنگ‌اندازی‌ها‌ست و حمید فرخ‌نژاد با انتخابِ بازی در نقش قهرمان فیلم استرداد کلکسیون اعتباراتش را تکمیل کرد؛ حالا او در روزهای اوج اعتبار حرفه‌ای‌اش، هم فیلم دولتیِ فاخر در کارنامه دارد، هم سیمرغ بلورینِ بارها دریغ‌شده را از جشنواره‌ فجر پس گرفته و هم سوژه‌ حسادت‌ها و زیرآب‌زنی‌ها و تهمت‌های صنفی شده است. اینها اما دوره‌هایی کوتاه و زودگذر است که چند صباح دیگر فقط تجربه‌های گران‌قیمتش برای بازیگر و تماشاگرانش باقی خواهد ماند. دوربین که بالا برود، در ارتفاع چندمتری از سطح زمین، در یک اکستریم لانگ‌شات که کارش حقیر نشان‌دادن کوتوله‌هاست، جوان قدبلند و بانمک جنوبی در مرکز قاب ایستاده تا نشان بدهد تا سینما هست، می‌شود به رؤیا امید بست...

  • موقعیت تو به‌عنوان نوجوانی جنوبی در فضایی دور از امکانات و شرایط شهرهای بزرگ شکل گرفت. به‌نظر می‌رسد شرایط امروزت برای آن نوجوان محروم از همه‌چیز، شبیه رؤیایی بوده که به‌شکل عجیبی تعبیر شده است. اگر به گذشته برگردی چه تصویری از این نوجوان و علاقه‌اش به نمایش و سینما و سرگرمی به‌‌خاطر داری؟

فعالیت آماتوری سینما برای من از سینمای هشت‌میلی‌متری شروع شد. آن‌ هم در جایی مثل سربندر خوزستان که از محروم‌ترین مناطق ایران بود و حتی شرایط حداقلی هم برای علاقه‌مند احتمالی نداشت.

  • پیش از دوران سوپر هشت هم نسبتی با فیلم و نمایش داشتی؟

خیلی پیش‌تر از اینها که همیشه می‌رسد به ساختن پروژکتور در خانه و تئاتر مدرسه! غیر از این، در آبادان پیش از جنگ دو سینمای ایران و کیهان نزدیک خانه‌مان پاتوق من در دوره‌ دبستان بود.

  • اهالی جنوب، خصوصا نسل‌های قبل از تو خاطرات سینمایی‌شان با سینما تاج گره خورده که فیلم‌های روز جهان را به زبان اصلی برای اتباع خارجی اکران می‌کرد. از این سینماها خاطره یا تصویری در ذهن داری؟

سینما تاج معروف ـ که حالا شده سینما نفت ـ به سن‌و‌سال من نمی‌خورد. فاصله‌اش هم تا خانه‌ ما خیلی زیاد بود. من فقط اجازه داشتم محدوده‌ سینما ایران و کیهان را تنها بروم. نه موقعیتش بود و نه عقل و سوادم به سینمای روز دنیا می‌رسید. شانس کوچک ماها وسط آن‌همه بدشانسی و شرایط ناجور این بود که می‌توانستیم چندین کانال تلویزیونی حاشیه‌ خلیج‌فارس را بدون آنتن هم بگیریم. وقتی‌ که ایران دوتا شبکه‌ نصفه‌نیمه‌ تلویزیونی داشت. از طریق بیست‌وچند کانال مختلف کلی فیلم‌های مختلف می‌دیدم، بدون این‌که حتی اسمش را بدانم و درباره‌اش چیزی شنیده باشم.

  • بعضی‌ها حتی روز و ساعت و دقیقه‌ عاشق‌شدنشان را هم به‌یاد دارند یا بعدها یک روز و ساعتی را ساخته‌اند. همچون زمان و مقطعی یادت هست که بگویی عاشق سینما و این حرفه شدی؟

نه‌تنها آن‌موقع، بلکه حتی ورود من به دانشکده‌ هنرهای دراماتیک هم اتفاقی بود.

  • یعنی هیچ‌وقت تصمیم جدی برای ورود به حرفه سینما به‌عنوان کارگردان یا بازیگر نداشتی؟

تصمیمش که همیشه بود و همیشه هم جدی بود، ولی هیچ‌وقت نمی‌توانستم باورش کنم. موقعیت ما، زندگی ما و جغرافیای سربندر و امکاناتی در حد هیچ، اجازه‌ رسیدن به این باور و تصمیم را نمی‌داد.

  • پس بیشتر از این‌که فکر و تصمیم باشد، رؤیا بود؟

واقعا اسم درستش همین رؤیاست. یادم می‌آید اولین‌بار که آمدم تهران، سردر دانشگاه تهران را بیست دقیقه ایستاده تماشا می‌کردم؛ جایی‌که قبل از این در اخبار تلویزیون یا روی اسکناس پنجاه‌تومانی دیده بودم و حالا در ‌فاصله‌ چندمتری جلوی چشمم بود. همیشه آرزویم بود که روزی به‌چنین جایی وارد شو‌م و یکی از اینها باشم و برسم به ‌جایی که با من مصاحبه هم بکنند! جای این ‌چیزها فقط در تخیل بود. به‌‌دلیل همین وضعیت هیچ‌وقت این جایگاه به‌عنوان کادو به‌من پیشکش نشد و خیلی ریزریز از پایین‌ترین درجات شروع شد و جلو آمد. پشت‌صحنه‌فیلم‌های آقای خسرو سینایی به‌ظاهر اسمم دستیار بود ولی در یک گروه جمع‌وجور محدود تقریبا هرکاری انجام می‌دادم، حتی به‌عنوان خدمه و کارگر فنی.

  • الان جامپ‌کات زدی به خیلی جلوتر. هنوز با قبل از اینها کار دارم. روزهایی که خیلی مانده تا رؤیا محقق شود. چون از مسیر دانشگاه و انتخاب رشته وارد این مسیر دور از ذهن شدی، می‌پرسم که ادامه‌ تحصیل ایده و راه‌حل فرار از محرومیت و رسیدن به رؤیا بود یا مثل خیلی‌ها دانشگاه رفتی که سربازی نروی؟

اگر دانشگاه قبول نمی‌شدم باید می‌رفتم سربازی. دفترچه‌ اعزام به ‌خدمت هم جیبم بود. اتفاق‌های عجیبی در زندگی‌ام افتاده که هیچ‌وقت به‌حساب توانایی‌ها یا سطح سوادم نمی‌گذارم، چون هیچ‌کدام‌ را نداشتم. روزی‌که رفتم دفترچه‌ کنکور بگیرم، یک صف طولانی جلوی اداره‌ پست بود و تابلوی بزرگ زده بودند که «دفترچه تمام شد، برای دریافت دفترچه به اهواز مراجعه کنید». فاصله‌ اهواز تا محل زندگی ما 170 کیلومتر بود. پس گفتم خداحافظ و راهم را کج کردم که بروم سربازی. به‌شکل تصادفی یکی از پسرعموهایم را دیدم. سوارم کرد و پرسید اینجا چه می‌کنی و من ماجرا را گفتم. پسرعمویم از درِ پشتی اداره‌ پست بردم داخل و در زد و با هم از در رد شدیم؛ چند دقیقه بعد با دوتا دفترچه‌ کنکور برگشت. انگار خدا او را سر راه من گذاشت. اگر آن‌ روز در جاده‌ منتهی به اداره‌ پست سر راهم سبز نمی‌شد، به‌کل به راه دیگری رفته بودم.

  • به‌نظر می‌آید آن‌قدری که باید جاه‌طلب نبودی که حتی تا اهواز دنبال این قضیه بروی!

آن‌قدر این رؤیا بزرگ و دست‌نیافتنی بود که جدی‌گرفتنش مسخره می‌شد. مثل این‌که الان بخواهم اسکارگرفتن را هدف در نظر بگیرم یا بازیگر هالیوود بشوم. چیزی‌ که خیلی جالب است ولی آن‌قدر دور و بعید که نخواهی برایش برنامه‌ریزی کنی. جزو خیال‌های خوب و رؤیاهای شیرین و زیبایی بود که در مورد خیلی چیزها داریم.

  • وقتی با این شرایط به تهران و دانشگاه هنر رسیدی، چقدر موضوع در ذهنت عوض شد؟ حالا در دسترس‌تر از یک رؤیای شیرین به‌نظر می‌رسید.

تهران آن‌موقع برای ما حکم پاریس را داشت. وقتی رفتم دانشگاه سعی کردم با موضوع منطقی برخورد کنم. مشکل اصلی فاصله‌ طبقاتی وحشتناکی بود که با محیط و بچه‌های رشته‌های هنر داشتم، جوری ‌که اوایل حتی حرف‌هایشان را نمی‌فهمیدم. ارتباط‌ها، نگاه‌ها و برخوردها جور دیگری بود و چیزی ازش سر درنمی‌آوردم.

  • این علاقه و کشش به سینما و فیلم‌دیدن هیچ‌وقت به مطالعه وصلت نکرد که مثلا بروی سراغ کتاب‌های سینمایی یا مجله؟

کتاب و مجله که هیچ، حتی روزنامه‌ها هم با دو ـ سه روز تأخیر به شهر ما می‌رسید.

  • با این اوصاف قبول‌شدن کنکور در این رشته هم خودش خیلی عجیب است. هوش ویژه‌ای داشتی یا علم و سواد بدون خواندن که دانشگاه تهران قبول شدی؟!

راستش نه درس‌خوان بودم، نه سواد و مطالعه‌ داشتم و نمی‌توانم بگویم قضیه چه بود و چه شد. به همین راحتی بگویم نمی‌دانم چرا قبول شدم!

  • مواجهه با این فضا و همه‌ آن اختلاف‌ها و فاصله‌ها معمولا باعث دوجور واکنش می‌شود: یا سرخوردگی و بی‌انگیز‌گی کامل و رهاکردن یا مصمم‌شدن و انرژی مضاعف برای این‌که آدم خودش را در این جمع و فضا اثبات کند.

اولش همان اولی بود. سرخوردگی شدید مثلا در برخورد با دخترهای هم‌کلاسی خیلی به‌چشم می‌آمد. طوری که هرچه می‌گفتم همه‌شان می‌خندیدند. نه این‌که طفلی‌ها بخواهند مسخره کنند ولی مدل برخورد و حرف‌ها و لهجه‌ام برایشان جالب بود و متوجهش نمی‌شدند. به‌شدت در مضیقه مالی بودم و دو ـ سه‌ ماه اول در مسجد کوی دانشگاه زندگی می‌کردیم تا این‌که به‌مان خوابگاهی دادند که در هر اتاقش بیشتر از ده نفر ساکن بودند. همان ترم اول چندبار خواستم درس را رها کنم و بروم. می‌دیدم جایم اینجا نیست و این آدم‌ها اصلا یک‌جور دیگرند. در همه‌چیز کم می‌آوردم اما خیلی زود به این وضعیت غلبه کردم. خوشبختانه دوستان خیلی خوبی پیدا کردم و اولین چیزی‌ که به‌نظرم آمد این بود که برای جبران کمبودها و ادامه‌ این مسیر باید کار کنم. برخلاف خیلی‌ها که رفتند سراغ تئوری و اسم‌ها و ایسم‌ها، من فهمیدم لازم است وارد فضای کار بشوم. سفت‌وسخت چسبیدم به کار، آن‌ هم با روحیه‌ کارگری و لمس فیزیکی صحنه.

  • گذشته و خاستگاهت چقدر در این انتخاب و تصمیم تأثیر داشت؟

خیلی زود متوجه شدم چیزی‌که به‌عنوان درس می‌خوانیم و اتفاقاتی که در فضای حرفه‌ای جریان دارد، دوتاست. فهمیدم خواندنی‌ها را خیلی زودتر از اینها می‌شود تمام کرد و دانشگاه محیط آموزش استانداردهایی بود که هیچ ربطی به فضای تولید حرفه‌ای سینمای ما نداشت.

  • این تصمیم و انتخاب چقدرش به درک این مسئله برمی‌گشت که پشت این حرف‌های قلنبه‌سلنبه و افاضات ایسمی فضای دانشگاه یک‌جور پوچی و بطالت و بی‌عملی قرار دارد و تقلبی‌بودنش آشکار شد؟

دقیقا همین اتفاق افتاد. می‌دیدم فلان کتاب را می‌خوانند که از طریقش با فلان دختر آشنا بشوند. راستش چون کلا این چیزها را بلد نبودم، ازش دوری می‌کردم.

  • نقطه‌‌عطف مهم کارنامه‌ حرفه‌ای تو یک سال بعد از ورود به دانشگاه اتفاق افتاد. ماجرای آشنایی و همکاری با خسرو سینایی باید جالب باشد.

سمیرا دختر آقای سینایی هم‌کلاس ما بود. راستش اصلا خسرو سینایی را نمی‌شناختم، چون کارهایش خیلی خاص و متفاوت بود.

  • آدمی با مشخصات تو بیشتر ممکن است از پشت‌صحنه‌ سینمای بدنه و کارهای ایرج قادری سر دربیاورد تا خسرو سینایی.

همین بود که این موقعیت را ویژه و جالب می‌کرد. سینما را با کسی شروع کردم که در کار خودش خیلی ویژه و آدم‌حسابی بود و هنوز می‌شود به‌عنوان پز و افتخار گفت که کارم را با سینایی شروع کردم. اما برخلاف تصور خیلی نمی‌شد ازش یاد گرفت. چندتا از بچه‌های دانشکده را برای بازدید از فضای روزهای پایان جنگ بردم آبادان که مثل موزه بود و انگار زمان هشت سال متوقف شده؛ تلفیق فضا و حال‌وهوای روزهای انقلاب و شرایط جنگ که عین شهرک سینمایی بود. خیلی برای بچه‌ها جذاب و دیدنی بود. کلی عکس گرفتند و ایده پیدا کردند.

  • این سفر و ایده‌اش چطور پیش آمد؟

نمی‌دانم، شاید می‌خواستم به همشهری‌هایم پز بدهم که دوستان شیک تهرانی دارم. همان‌جا به سمیرا گفتم به پدرت بگو از این فضاها فیلم بسازد. بچه‌ها خیلی حالشان بد شده بود از دیدن شرایط جنگی واقعی که عین لوکیشن‌های فیلم پیانیست پولانسکی بود. فکر می‌کردم ممکن است این شرایط عوض شود و بازسازی‌اش کنند و دلم می‌خواست جایی ثبت شود.

  • پس این هم از اتفاق‌ها و شانس‌های زندگی‌ات بود که با دختر سینایی هم‌کلاس شدی؟ بچه‌ای هر کارگردان دیگری هم بود همین پیشنهاد را می‌دادی و مسیرت کلا عوض می‌شد.

طبیعتا! یک روز سمیرا گفت پدرم می‌خواهد تو را ببیند. رفتم خانه‌ خسرو سینایی درحالی‌که نه شناختی از او داشتم نه کارهایش را دیده بودم. در نگاه اول با خانه‌ای بسیار زیبا مواجه شدم که هنوز یکی از خانه‌های هنرمندانه‌ شهر است و عین موزه‌ آثار هنری پر از تابلوهای نقاشی و آثار هنری...

  • اینجا دیگر واقعا خود پاریس بود!

دقیقا. برای من که چنین حسی داشت. ملاقات با آقای سینایی متمدن که خودش و محیط زندگی‌اش میلیون‌ها سال نوری با من فاصله داشت. خلاصه زبانم بند آمده ‌بود.

  • یک جوان بیست‌ساله‌ جنگ‌زده‌ جنوبی از سربندر خوزستان کات به خانه‌ خسرو سینایی در تهران. انگار از همان رؤیاهایی‌ است که زود تعبیر شده!

کاملا. اینقدر ترسیده بودم که صدایم درنمی‌آمد. سینایی پرسید چه شرایطی برای کار دارید؟ من اصلا شرایطی نداشتم! فقط یک نوشته همراهم داشتم که برایش خواندم. شعرکی بود که به‌عنوان یک جوان احساساتی آبادانی در توصیف آن فضا و تفاوت‌های بین داغانی آنجا و آبادانی اینجا نوشته‌ بودم؛ مثل نگاه یک ویتنامی به آمریکا! شعر را خواندم و گفتم بیایید همین را فیلم کنید! آقای سینایی طبعا توجهی نکرد و گفت سیستم کار من این‌شکلی‌ است که باید تحقیق کنم تا به موضوع برسم.

  • انگار خیلی باور نداشتی که این ملاقات به تولید فیلم و همکاری با سینایی ختم شود.

اصلا باور نداشتم اتفاقی بیفتد و تصوری هم از اینکه فیلم چطور ساخته می‌شود، نداشتم. برای تحقیق با آقای سینایی در خوابگاه‌ها با دانشجوهای جنگ‌زده مصاحبه کردیم و خاطراتشان را ‌شنیدیم. بعد قرار شد برویم آبادان که حتی یک هتل هم نداشت. آقای سینایی و علی لقمانی را بردم خانه‌ خودمان...

  • ظاهرا نقش بلدراه و راهنمای گردشگری را داشتی تا دستیار کارگردان!

دقیقا چون چیزی بلد نبودم، شدم بلد آقای سینایی و گروه سازنده‌ در کوچه‌های عشق؛ با مختصری ذوق که در خودم سراغ داشتم و سرشار از پیشنهادهای مختلفی که خودم هم نمی‌دانستم چرا مطرحش می‌کنم. هرچه به ذهنم می‌رسید می‌گفتم. به بعضی‌هایش می‌خندیدند و بعضی‌ها را رد می‌کردند و جدی نمی‌گرفتند، چون اصلا دلیلی نداشت جدی گرفته بشوند.

  • اینکه گفتی نمی‌شد از کار خسرو سینایی چیز زیادی درباره‌ سینما یاد گرفت، منظورت چه بود؟

جنس کارش و مدل تجربی فیلمسازی سینایی خیلی قواعد مشخصی نداشت که بشود آموزش داد یا با نگاه‌کردن متوجه آن شد. فیلمسازی و دکوپاژ و کارگردانی به مفهوم کلاسیک در کار نبود. در عوض پر بود از راهنمایی و رهنمودهای کلی درباره‌ چیزهای مختلف که همیشه با‌شوق گوش می‌دادم. مدام منتظر فرصتی بودم که پای حرف‌هایش بنشینم. حال می‌کردم وقتی از خاطرات اروپا می‌گفت و من در این تصور بودم که آنجا چطور جایی بوده! در آن فضای عجیب و تلخ بعد از جنگ و خسته از گذشته، بودن کنار چنین آدمی به‌شدت جذاب بود. سر‌صحنه‌ در کوچه‌های عشق هرکاری ازم برمی‌آمد، انجام دادم. حتی در حد تدارکات و جمع‌کردن سیاهی‌لشکر و دستیاری صدابردار. همکاری با سینایی بعدها هم شکلش عوض نشد و همیشه ترکیبی بود از دستیاری و تولید و تدارکات و خیلی چیزهای دیگر.

  • در کوچه‌های عشق که ساخته شد دیگر با تولید و فضای سینما بیگانه نبودی و می‌دانستی چی‌به‌چی است و نگاهت به سینما و فیلمسازی آنجا شکل گرفت...

راستش فیلم را دوست نداشتم و اصلا نمی‌دانستم این دیگر چه‌جور فیلمی‌ است. چیزی ازآن نمی‌فهمیدم و گرایش و کشش من به‌سمت فیلم‌هایی مثل ناخداخورشید بود. هنوز هم حال‌وهوا و جنس در کوچه‌های عشق از روحیه و سلیقه‌ام دور است. با اینکه همیشه دوستش داشتم و کارش احترام‌برانگیز بوده و هست، اما سینمای کلاسیک داستانگو خیلی به‌من نزدیک‌تر است.

  • عروس آتش به این تعریف نزدیک‌تر است و شاید تفاوتش با کارهای دیگر سینایی از همین گرایش و تأثیر حضورت می‌آید. 10سالی که بین این‌دو همکاری با سینایی فاصله افتاد، مشغول چه‌‌کاری بودی؟

در این فاصله در یکسری کارهای معمولی و پیش‌پاافتاده‌ تلویزیونی دستیاری می‌کردم که خیلی چیزها به‌من یاد داد و فضای خوبی برای تجربه‌کردن فراهم کرد. کارها آنقدر احمقانه بود که کارگردان‌هایش هم گاهی سرصحنه نبودند و عملا کارگردانی هم می‌کردم. برای جوان تازه‌کار و ناآشنایی مثل من در این محیط، امکان تجربه و یادگیری قواعد سینما خیلی بیشتر بود؛ درباره‌ دوربین و پلان و خط‌فرضی و نورپردازی و چیزهایی از این قبیل. در کنار این تجربیات، نگاه محترم و ویژه‌ سینایی را هم از قبل داشتم. سینایی از این دوره عبور کرده بود و دنبال فضاهای تجربی و دوربین روی دست و تکنیک‌های دوربین ـ قلم بود. من همیشه عاشق تصویر آقای کارگردان شیکِ اروپارفته بودم که لابه‌لای حرف‌هایش کلی مثال‌ جالب و اسم‌های مختلف بود. اصول و قواعد اولیه‌ فیلمسازی را در همین کارهای قراضه‌ تلویزیونی تجربه کردم و در محیط دانشگاه هم به‌عنوان کسی‌که بیرون از دانشکده کار حرفه‌ای می‌کند مطرح و شاخص شده‌ بودم. اغلب همکلاسی‌هایم هنوز گرفتار کتاب‌ها و تاریخچه‌ مکتب‌ها و ایسم‌ها بودند که به‌‌درد معلمی می‌خورد نه فیلمسازی!

  • با توجه به اینکه رشته‌نمایش می‌خواندی، مسیر حرفه‌ای‌ات باید از صحنه‌ تئاتر عبور می‌کرد، چرا درگیر نمایش و اجرای روی صحنه نشدی؟

تئاتر هیچ‌وقت مرا جذب نکرد. چیزهای خوبی مثل جدیت، تحلیل شخصیت و تمرین و دورخوانی‌های فراوان در فضای تئاتر هست که اگر کارگردان‌های ما این چیزهای خوب را از دنیای تئاتر وام بگیرند، در فیلمسازی بسیار به‌دردشان می‌خورد که نمونه‌ موفقش را در کار اصغر فرهادی می‌شود دید. اگر سنت‌های کار نمایش با تمام قواعد و شرایطش به سینما بیاید تصنع و کهنگی ایجاد می‌کند. خیلی زود اینها را فهمیدم و دوست نداشتم. بعدها در کار بازیگری هم به خودم گفتم وقتی موفقم که شبیه بقیه نباشم و از تصنع و تکلف فضا نمایش دور شوم. این خشکی و عصاقورت‌دادگی و این صداهای پخته و تربیت‌شده که از دوبله می‌آید، به‌درد تصویر دنیای امروز ما نمی‌خورد. کدام‌‌یک از ما اینقدر سلیس و بی‌تپق و کامل حرف می‌زنیم؟ هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم چرا تا می‌گوییم صدا، دوربین، حرکت، بازیگرهایی که قبلش راحت و بی‌تکلف حرف می‌زدند، یکهو همه‌چیزشان عوض می‌شد. توضیح و تحلیل جنس بازیگری و اجرایی که در سینما دنبالش بودم از اینجا آمد. آن روزها به این تئوری رسیدم که بازیگری در سینمای ما به‌شدت وامدار دوبله است... .

  • خیلی حرف درست و تحلیل به‌دردبخوری‌ است.

انگار بازیگرهای ما از طریق تماشای فیلم‌های دوبله‌ خارجی بازیگری را شناختند و توجهشان بیشتر از کار بازیگر به بیان دوبلور است. در اغلب فیلم‌های دوبله، صورت و نگاه بازیگر یک‌چیز می‌گوید و صدایش چیز دیگری که مال خودنمایی دوبلورهای فیلم بود. بازیگرهای ما همین را با خودشان به فیلم‌های ایرانی آوردند. 10سالی که پرسیدی کجا بودم، داشتم همین‌چیزها را نگاه می‌کردم.

  • این 10‌سال غیر از اینها کار دیگری هم می‌کردی؟

یک اتفاق جالب و عجیب دیگر هم افتاد که بخشی از مسیر حرفه‌ای من را تعیین کرد. سر کلاس استاد ناظرزاده کرمانی حرف از ایلیاد و ادیسه شد. دکتر ناظرزاده بزرگ که به‌نظرم هنوز از باسوادترین آدم‌های این رشته است، جمله‌ای نقل کرد و گفت از ایلیاد است. دست بلند کردم و گفتم ببخشید جمله‌ای که گفتید مال ادیسه است نه ایلیاد. نگاهی کرد و گفت هاااان؟! اسم شما چیه؟ گفتم حمید فرخ‌نژاد. گفت از کجا آمده‌ای؟ گفتم سربندر. با لحن خاصی پرسید کجا هست این سربندر؟! و همه‌ کلاس خندیدند. خیلی ایشان را دوست دارم و هنوز هم نامش برایم یادآور یک دوران طلایی است. تا آخر آن جلسه‌ کلاس هر جمله‌ای که می‌گفت نگاهم می‌کرد و می‌پرسید جناب استاد درست گفتم؟! و خلاصه با آن نیش کلام کرمانیِ باادب و مسلحش مرا از حیز ‌انتفاع ساقط کرد! یکی از مقاطعی که می‌خواستم دانشگاه را ول کنم و بروم، همین جلسه بود! هفته‌ بعد که وارد کلاس شد گفت فرخ‌نژاد! فکر کردم می‌خواهد از کلاس بیرونم کند. رو کرد به دانشجویان و گفت از ایشان معذرت می‌خواهم، حرف هفته‌ پیش‌اش درست بود. از خوشحالی رفتم روی هوا. از خوش‌شانسی من بود که یکی ـ دو روز قبل از کلاس ایلیاد و ادیسه را خوانده بودم و حضور ذهن داشتم. بعد از کلاس گفت چندتا کتاب دارم و می‌خواهم ویرایش اینها را قبول کنی. خلاصه چندتا کتاب‌ دکتر را ویرایش کردم.

  • اصلا آن‌موقع می‌دانستی ویرایش یعنی ‌چه و چه‌جور کاری‌ است؟

واقعا نه! البته منظورم ویرایش به‌معنای مصطلحش نیست. یک‌جور تصحیح و یکدست‌کردن تاریخ‌ها و پانویس‌های کتاب و بحث‌های انشایی و مشکلات حروف‌چینی کتاب‌ها بود تا ویرایش محتوا. همین باعث شد کتاب‌های دکتر را بخوانم و به ‌کلی منبع و مرجع دیگر رجوع کنم. از این طریق با علی عمرانی دوست شدم و یک روز صدایم کرد که قصد داریم یک کار طنز نو برای تلویزیون بسازیم و می‌خواهم یکی از بازیگران اصلی گروه باشی. در عالم جوانی گفتم باید اول فیلمنامه‌ها را بخوانم تا تصمیم بگیرم و همین شد که دیگر سراغ من نیامدند. اسم این کار پرواز 57 بود که به‌سرعت باعث شهرت گروه مهران مدیری و خیلی از کمدین‌های این سال‌ها شد. بعدا هم با ساعت خوش و سال خوش ادامه پیدا کرد و محبوبیت عجیب‌و‌غریبش همه‌ کشور را گرفت. تا مدت‌ها غصه‌دار بودم که چرا چنین اشتباهی کردم و این پیشنهاد را رد کردم. برای جوان شهرستانی ندید‌بدیدی مثل من تصور آن‌‌همه شهرت و معروفیت حیرت‌آور بود. احساس می‌کردم بزرگ‌ترین شانس عمرم را ضایع کردم. اینقدر کارشان گرفته بود که می‌توانستند برای خودشان پراید بخرند و ما انگشت‌به‌دهان بودیم که از راه بازیگری به اینجاها رسیدند! انگار خدا نخواست که مسیر من در ابتدای راه از این کانال باشد. گمان می‌کنم همین است و مرا با خودش ‌برده و هنوز هم دارد می‌برد. فقط از ‌جایی به‌ بعدش را سعی کردم مدیریت کنم. خلاصه از این ماجرا هم این‌شکلی گذشتم و فاجعه‌ای که بعد از آن محبوبیت حیرت‌انگیز با ممنوعیت کار و از‌هم‌پاشیدن گروه برایشان پیش آمد و خیلی‌ها‌یشان را نابود کرد، سرم نیامد.

  • به‌جای ساعت خوش با عروس آتش مطرح و شناخته شدی. در این سال‌ها ارتباطت با سینایی ادامه داشت؟

ارتباطمان ادامه داشت و عضو گروه کوچکش بودم. چندتا مستند ساختیم و یک مجموعه با فولاد مبارکه قرارداد بست که من کار کردم. پشت‌صحنه‌ کوچه‌ پاییز هم کار کردم تا عروس آتش...

  • عروس آتش سکوی پرتاب تو و تثبیت و معروفیت نام فرخ‌نژاد بود و طبیعتا از آنجا به ‌بعد مسیر زندگی و حرفه‌ تو تغییر جدی کرد، از آن مقاطعی که خیلی‌ها را دچار دردسر اساسی می‌کند.

یکی از سخت‌ترین دوره‌ها و مقاطع زندگی و کارم همین موقع بود. دیگر از اینجا به ‌بعد را نمی‌شد به تقدیر و شانس و اتفاق واگذار کرد. دوران خیلی سختی بود. تازه ازدواج کرده بودم و خیلی فقیر و محتاج پول و همه‌چیز بودم. بازیگر تازه‌وارد با کلی تعریف و تمجید و دوتا سیمرغ بلورین در کار اول و جایزه‌ فستیوال کارلووی‌واری و همه‌چیز از این‌رو به آن‌رو شد. به‌من عنوان پدیده‌ بازیگری دهه‌ 70 دادند و کلی پیشنهاد برای بازیگری رسید.

  • فکر می‌کنی در حال حاضر با هزینه‌هایی که داده‌ای و انرژی‌ای که گذاشته‌ای خودت را و جنس کار و مدل رفتارت را به سینمای ایران تحمیل کرده‌ای؟

به نظرم تا حد زیادی این اتفاق افتاده؛ هرچند خیلی مسیر سخت و پردردسری بود و کلی چوب‌ خوردم و انرژی و اعصاب و تحمل می‌خواست. بابت رفتارم و باج‌ندادن‌هایم ناراحت نیستم، گرچه الان سنم بالاتر رفته و اتوماتیک چیزهایی در روحیه و رفتارم عوض شده است. ظاهرا الان بیشتر دیگران با من کنار می‌آیند.

  • سال‌ها جایزه‌نگرفتن برای بازی‌های شاخص و درجه‌یک باعث شد سیمرغ بلورین بازیگری استرداد هم بشود موضوع و سوژه‌ حرف‌وحدیث؛ اینکه جایزه‌گرفتنت پاداش حضور در جمع خودی‌هاست یا از قبل هماهنگ شده و وعده‌اش داده شده بود! هم با جایزه‌نگرفتن، سوژه‌‌ حاشیه شدی و هم با گرفتنش...

جالب است که به‌دلیل همان ندادن‌ها و پس‌گرفتن‌ها و عوض‌شدن‌های لحظه‌آخر، این‌بار هم که گفتند بیا اختتامیه جایزه می‌گیری باور نکردم. زنگ زدم به آقای میرعلایی و گفتم نمی‌آیم، چون این سناریو برای کشاندن من به مراسم تکراری شده است. اما میرعلایی تأکید کرد که قطعی است. باز هم شک داشتم، چون درباره‌ جایزه‌ شب واقعه خود بنیاد فارابی سردار را دعوت کرده بود که من جایزه‌ام را به او تقدیم کنم! تازه این فقط یکی از مواردی بود که شاخص شد و در رسانه‌ها انعکاس پیدا کرد. در نهایت هم از طریق آقای صدرعاملی که داور فجر بود از نتیجه‌‌ قطعی رأی‌ها خبردار شدم. هماهنگی و بازی به‌شرط جایزه ـ مثل هندوانه به‌شرط چاقو ـ هم با نگاه به لیست داورها خنده‌دار است. این حرف را بیشتر توهین به جایگاه آنها می‌دانم تا خودم.

  • هدف و رؤیای کارگردانی سینما این وسط چه شد؟ فراموش شده یا هنوز قصد و ایده‌ای برایش داری؟ قرار است به‌شکل تمام‌وقت و همیشگی بازیگر باشی یا اتفاق دیگری هم ممکن است بیفتد؟

نه، واقعا فراموش نشده و چیزهایی همیشه در ذهنم دارم، اما پیشنهادهای پی‌در‌پی بازیگری فرصت تمرکز و فراغت را می‌گیرد. در ضمن فکر می‌کنم هنوز سیستم نظارتی و مدیریتی اجازه‌ ساخته‌شدن موضوع‌ها و قصه‌هایم را نمی‌دهد. در بازیگری می‌توانم اشکال و خطا را دایورت کنم روی بقیه، ولی کارگردان مسئول همه‌چیز فیلم است و خیلی باید درست و درجه‌یک باشد؛ در کارگردانی به خودم اجازه‌ خطا و اشتباه نمی‌دهم. راستش توقعم از خودم در این زمینه خیلی بالاست. لااقل دوتا فیلمنامه‌ آماده دارم که همه می‌گویند خیلی خوب است، ولی نمی‌شود که!

  • پس فعلا منتظر نشسته‌ای که شاید روزی بشود که! پس به‌امید آن روز...
کد خبر 252779

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز