جمعه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۶:۰۴
۰ نفر

حدیث لزرغلامی: در من پرنده‌ای بود. پرنده­ کوچکی با بال‌هایی بزرگ. از وقتی که به دنیا آمدم با من بود. یک جایی در درون من نشسته بود و به دیواره‌های قلبم نگاه می‌کرد.

598

پرنده‌ای که گاهی بال‌هایش را به هم می‌زد. آن وقت گوشم می‌خارید. یا پهلویم. فکر می‌کردم گاهی یک جایی از بدنم بی‌دلیل می‌خارد. بی‌دلیل که نبود. پرنده بال‌هایش را تکان داده بود. یا یک‌وری خوابیده بود و بعد پهلو به پهلو شده بود.

تا وقتی که هفت ساله بودم پرنده سالم بود. وقتی که من بازی می‌کردم پرنده داشت از بازی‌های من تغذیه می‌کرد. گرگم به هوا دوست داشت. زو، وسطی، خاله بازی و عاشق این بازی‌­هایی بود که با بچه‌ها دست هم را می‌گرفتیم و می‌چرخیدیم:

یه دختره
این جا نشسته
گریه می‌کنه
زاری می‌کنه
از برای من
پرتقال من....

با بازی من نفس می‌کشید و سالم بود.

به مدرسه که رفتم غذای پرنده عوض شد. پرنده «کلمه» می‌خورد. کلمه­ کتاب‌های خوب. اگر کتابی خوب نبود پرنده کلمه‌اش را تف می­‌کرد بیرون.

زندگی عجیبی بود. همه­ زندگی پرنده بند این بود که من کتاب بخوانم. درست بعد از این که الفبا یاد گرفتم پرنده غذایش عوض شد. از کلمه‌هایی که من می‌خواندم می‌خورد و سالم بود.

پرنده بزرگ نمی‌­شد. بال­‌هایش بلند می‌شد. کم کم که من بزرگ‌تر شدم، پرنده چیزهای دیگری هم برای خوردن می‌خواست. غذای محبوبش کلمه‌هایی بود که در شعرها می‌خواندم. شعرهای سپید، غزل‌ها، شعرهای ترجمه!

پرنده باید قبل از خواب هم چیزی می‌خورد. کلمه­ دعاهای کوچک مرا می‌خورد، سیر می‌شد و می‌خوابید. کم‌کم از چشم‌هایم هم تغذیه می‌کرد. پرنده­ عجیبی بود. باید نقاشی می‌دیدم تا او سیر بشود. باید به گل‌ها نگاه می‌کردم تا پرنده آرام باشد و از گوش‌هایم! باید موسیقی می‌شنیدم تا جان بگیرد.

پرنده وقتی گرسنه بود دیوانه می‌شد. سرش را می‌کوبید به قفسه­ سینه‌ام. بی‌تابی می‌کرد. گاهی که خیلی عصبانی می‌شد فحش هم می‌داد. زیرلب. من مسئول نگهداری پرنده‌ام بودم. نمی‌توانستم روزها پشت سر هم شعر نخوانم. نمی‌­توانستم روزها پشت سر هم موسیقی نشنوم. نمی‌توانستم شب‌های زیادی دعا نکنم و بخوابم. خوب پرنده‌ام چه می‌شد؟

من می‌خوابیدم و پرنده­ بیچاره باید در بی‌خوابی پهلو به پهلو می‌شد. به من نوک می‌­زد. از درون. من دعا می‌خواندم. او کلمه‌های دعاهای مرا دانه دانه برمی‌چید. بعد آرام می‌شد. انگار که این دعاها را در گوش او خوانده بودم. آرام می‌شد و می‌خوابید.

پرنده­ من! پرنده­ عزیز من چیز زیادی از من نمی‌خواست. حتی میل به پرواز کردن هم نداشت. یعنی من این‌­طور فکر می‌کردم. در حالی که بال‌های پرنده داشت هر روز و هر روز قوی‌تر می‌شد.

حالا موقعیت عجیبی پیش آمده. پرنده احساس می‌کند که بال­‌هایش خیلی قوی است. می‌خواهد بپرد. نه این که از من دربیاید و برود خودش بپرد! نه! او می‌­خواهد در درون من و با من بپرد و مسئولیت پرواز او با من است! مسئولیت تغذیه او در حین پرواز با من است.

کار سختی است. باید حواسم مدام باشد که یک لحظه هم از زندگی غافل نباشم! باید حواسم مدام باشد که پرنده از ملول بودن و خستگی من افسرده نشود و سقوط نکند. باید مدام حواسم باشد که دعاهایم را فراموش نکنم. فراموش کردن دعا نشانه ناامیدی است. من اگر ناامید باشم، پرنده پرهایش می‌ریزد. با پرهای ریخته که نمی‌شود پرواز کرد. می‌شود؟

کد خبر 132816
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز