چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ - ۱۷:۳۰
۰ نفر

همیشه توی زندگی‌­ام بهار بود، اما تو نبودی. حالا بهار هم هست و تو هم هستی. حالا که تو هستی، بهار بهارتر است. نه این که فکر ‌­کنی این را از سر ذوق‌­زدگی می­‌گویم.

597

 از سر این که نمی‌توانم هیجانم را از حضور تو قورت بدهم! نه! این‌­طور نیست. این را می‌­نویسم تا در تاریخ بهار ثبت شود! در تاریخ بهاری ما، وقتی که به روزهای آفتاب­ بارانی‌مان نگاه می‌کنیم و هر بار از هیجان آمدن باران چشم‌هایمان گرد می‌­شود، انگار که ما اصلاً به عمرمان باران ندیده‌­ایم. انگار باران را با چشم‌های خودمان نمی‌بینیم. از چشم‌های همدیگر باران را تماشا می­‌کنیم که این­‌قدر محشر به چشممان می­‌آید!

بگذریم! داشتم می­‌گفتم که امسال بهارهست و تو هم هستی و این بهار را بهارتر کرده، باران را باران­‌تر، بنفشه را بنفشه­‌تر. حتی کوه‌­ها ، کوه­‌ترند با تو. شاید خودت این را ندانی. اما من مزه همه‌­چیز را چند برابرمی‌­چشم ...

و اولین بار این اتفاق دریک لحظه­ جادویی برایم افتاد. وقتی بود که من نشسته بودم و تو و داشتیم از در و دیوار حرف می‌­زدیم انگار. تو خوشحال بودی. این را از رنگ چشم­‌هایت می‌­دانستم که رنگ خوشحالی بود. بعد تو گفتی: چه خوبه! منم و تویی و خدا!

و این همان جمله­ جادویی، همان لحظه­ جادویی بود. من نپرسیدم از تو که خدا کجاست؟ چون همان لحظه دیدمش! درست همان لحظه که به او اشاره کردی! اشاره تو، او را به چشم من آورده بود. اشاره­ تو، به حضور او در اتاق رنگ داده بود. اشاره تو...و خدا درست آن‌­جا بود. نه روی یکی از صندلی­‌ها که دورو بر صندلی­‌ها...نه کنار میز، که انگار در جان خود میز، نه دست برده به فنجان چای، که انگار طعم داده به خود چای...آن‌­جا بود خدا و داشت از پنجره بیرون را نگاه می­‌کرد که رو به پرنده­‌ها باز بود و رو به باران که گرم می‌­بارید و طعم بنفشه­‌ها را با خودش به شهر آورده بود...

آن­‌جا بود خدا و ناراحت نشده بود که تا آن لحظه ندیده بودمش و تا آن لحظه سرم به بودن خودم، به چای خودم ، به لحظه­‌های ساکت و مرموز و دردناک خودم گرم بود و قهر نمی‌کرد اگر وقتی باران را می‌دیدم به یاد او نمی‌­افتادم و قهر نمی­‌کرد اگر توی جمله­‌هایم نبود..او فارغ از تمام اینها بود. او از همه­ این حرف‌­ها گذشته بود...خدا بود...می‌دانی؟ خدا بود و خدا بودن برای همه چیز کافی بود!

برای او فقط یک چیز مهم بود. این‌که من و تو، باشیم. نشسته باشیم. در باران، در حالی­‌که بهار آمده است، ما باشیم و دست‌­هایمان را از پنجره دراز کنیم تا قطره‌­ها روی انگشت‌­هایمان بچکد و ما خیس شویم.

برای خداوند فقط مهم بود که ما از باران خیس شویم و حس کنیم که این لحظه با همه­ لحظه‌­های دنیا فرق دارد و وقتی که دوباره برمی‌گردیم و سرجایمان می‌نشینیم، آدم‌­های دیگری باشیم. «خودتر» شده باشیم. یک قدم به خودمان نزدیک‌­تر! به پوست روح خودمان دست کشیده باشیم. به منافذ عمیق پوستمان که تمام طعم‌­ها را، رنگ‌­ها را، باران­‌ها را، بنفشه­‌ها را، چای­‌ها را، شکلات‌‌های تیره‌­رنگ را، کیک‌‌های پنیر را، آوازهای مهجور و قدیمی زنده را، اشیای جادویی را، لباس‌های تازه را، خواب‌‌های اساطیری را، کابوس­‌های عقیم را در خودش می‌بلعد و از واقعیت ترک‌­خورده و پوسته پوسته، رؤیایی از پر قو می‌‌سازد!

کد خبر 132157
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز