چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۸:۱۲
۰ نفر

مترو مانند همیشه شلوغ بود.

مترو

جلوی ورودی ایستگاه میرداماد پسرکِ شیرین‌عقل یک پایش را به دیوار تکیه داده بود. خیره به دوردست‌ها در دستش فال‌حافظ داشت. رهگذران مکثی می‌کردند یکی بر می‌داشتند و اسکناسی داخل جعبه‌کوچک می‌‌انداختند. کارگری با لباس‌فرم، مردم را تعقیب می‌کرد تا فال‌شان را زمین بیندازند و او آن‌را با جارو به خاک‌اندازش بیندازد. به‌موازات ریل‌ها و جلوی پای مسافران خط‌قرمز نرسیده به تونل قطع می‌شد. همه انگار لبِ‌دره‌ای عمیق ایستاده باشند پشت‌ِخط قرمز سرک می‌کشیدند تا قطار برسد. مردی با ریش پروفسوری و روزنامه‌ای در دست پیشاپیش بقیه در حالی که داشت پیپش را از توتون پُر می‌کرد گفت:

«آقا هُل نده، این هل‌دادن هم سنتی شده بین ماها». مردی که دست‌چپ ایستاده بود، گفت: «اگه اعتبار مترو را تحویل بدهند و جا برای همه باشه دیگه کسی هل نمی‌ده». مرد سمت راستی هم گفت: «‌آدم باید وجدان داشته باشه؛ برای یک وجب‌جا که نباید اِنقدر حرص زد».

بقیه هاج‌و‌واج داشتند نگاه می‌کردند و گاهی زیرزیرکی پوزخند می‌زدند. فشار جمعیت 2‌نفر را به آن سوی خط قرمز هل داد و مردی از پشت بلندگو به آنها هشدار داد. دانشجویی از همکلاسی‌هایش پرسید فرار به جلو یعنی چه؟ قطار رسید. مردی که ریش پروفسوری داشت حالا با در‌ها فاصله داشت. روزنامه را انداخت و با 2نفری که باهاشان هم‌کلام شده بودند بقیه را هل دادند. جمعیت مانند بادکنکی در خلأ ترکید و با فشار پخش شد داخل واگن. همکلاسی‌های دانشجو که صندلی برای نشستن نداشتند با تلخندی گفتند: «‌‌حالا فهمیدی فرار به جلو یعنی‌چی؟». ایستگاه شوش پیاده شد. بادِ خنکی جمعیت را به بیرون هل می‌داد. ناباورانه پسرکِ شیرین‌عقل را دید که آنجا هم خیره‌ به دوردست‌ها بود.

بارِ کج

با نگرانی گفتم این همه اسفنج فشرده را این‌طوری بار نزن. از قدیم گفته‌اند بار کج به منزل نمی‌رسد. گوش نکرد و رفت. آن روز باران شدیدی بارید. اسفنج‌ها سنگین شدند و تا پلیس از راه برسد 2‌چرخ جلوی وانت، روی هوا بود.

مهره مار

به قول رفقا، هوشنگ همه درس‌ها را برای دقیقه90 تلنبار می‌کرد. آن سال معلم سختگیری به نام آقای نجاتی داشتیم و به نظر می‌رسید امسال دیگر تبصره و تک‌ماده‌ها هم با هوشنگ سر ناسازگاری بگذارند. شنیده بود آقا معلم آجیل دوست دارد. با اصرار از مادرش پول گرفت و رفتیم برای خانه‌شان آجیل بخریم. برای بالا کشیدن نصف پول، برخلاف نصیحتِ‌ بقیه رفقا، آجیل کهنه و نصف قیمت خرید و بقیه پول را داد مهره‌مار خرید. خیال می‌کرد می‌تواند با آن توجه معلم را جلب کند. تا 3‌روز مانند پروانه دور و برِ آقای‌نجاتی می‌گشت و مجیزش را می‌گفت. معلم اما هیچ توجهی نمی‌کرد.

آجیل را به عنوان تیر آخر در چله‌کمان گذاشت و پرتاب کرد. آقای نجاتی اما یک مشت آجیل برداشت و گفت بقیه‌اش را میان بچه‌ها تقسیم کن. آقامعلم داشت تخمه می‌شکست که صدای خنده بچه‌ها بلند شد. تخمه‌ها رنگ شده بود و اطراف لبش را سیاه کرد. با صبوری صورتش را پاک کرد و یک انجیر خشک برداشت. انجیر را که باز کرد دید یک کرم داخلش لول می‌خورد. با عصبانیت رو کرد به هوشنگ و گفت: « نیم‌وجبی، آجیل‌های عید پارسال خونتونو جمع کردی آوردی واسه من؟».

برفِ سیاه

پیرمردِ تنهای همسایه حتی تابستان‌ها هم با آن جلیقه پشمی‌اش که داخل جیب‌هاش همیشه کشمش بود زیر کرسی برقی می‌رفت و چای داغ می‌خورد. اولین بار که برفِ سیاه آمد همه ‌شوکه شدند. بعد‌ها فهمیدیم که دوده‌های آبگرمکن قویون‌باباست که رقص‌کنان در هوا چرخ می‌خورد و لبه پنجره و روی لباس‌های خیسِ بندرخت جا خوش می‌کند.

پدر برایش دودکش اِچ کار گذاشت تا پیرمرد را گاز خفه نکند اما وقت نشد آبگرمکن‌اش را تمیز کند. با هر برف‌سیاه، بوی دود محله را برمی‌داشت و شاید غرغر‌های زن اِسمال‌زاغول باعث شد تا یک روز برود پشت‌بام و روی دودکش قویون بابا را گچ بگیرد. جنازه پیرمرد را که بیرون آوردند اما اِسمال‌زاغول داشت گریه می‌کرد. بچه‌ها به یاد کشمش‌های قویون بابا قرار گذاشتند تمام لباس‌هایی را که دانه‌های سیاه داشت، نگه دارند.

کد خبر 128506

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز