سه‌شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۰:۲۰
۰ نفر

ضربه چوبدستی مرد قوی‌هیکل پرتش کرد به 35‌سال پیش و داخل حیاط خانه‌ای که صنوبر‌های پدربزرگ هنوز فاتحان بلامنازعش بودند.

آسمان

مادرش را دید که هر وقت کلاغ‌ها قالب صابون یا قاشق نقره‌ای به حیاط می‌آوردند چالَش می‌کرد مبادا بچه‌ها بَرش دارند و اگر به آن دست می‌زدند اَلم‌شنگه‌ای راه می‌انداخت که بیا و ببین. می‌گفت حرام است. برعکسِ برادر بزرگ‌ترش که سنگ مادرش را به سینه می‌زد، او مرید سینه‌چاک پدر بود. پدرش پول قرض می‌داد و کراوات می‌زد. مادرش اما می‌گفت نزول می‌خورد و افسار تمدن به گردن انداخته است.

به هوش که آمد دید برادر بزرگ‌تر غرق خون است. چانه‌اش مثل فنرِ زنبورک‌دهنی که همیشه مجبور می‌شد آن را از برادرش بدزدد می‌لرزید. انگار می‌خواست چیزی بگوید اما نتوانست. آمده بود دنبال او تا از دستبرد به صرافی منصرفش کند که مرد قوی‌هیکل و چوبدستی‌‌اش امان‌شان نداده بود. 6سال بعد دوران حبس‌اش که سر آمد مرد قوی‌هیکل و شاگرد صرافی هنوز به جرم قتل منتظر فرجام بودند. هوای سرد آزادی که به صورتش خورد هوای خانه قدیمی به سرش زد. کلید را که داخل قفل انداخت کلاغ‌ها بالای سرش می‌چرخیدند و قارقار می‌کردند. بدون اینکه نگاهشان کند یکراست رفت سراغ صندوقچه قدیمی و عکس مادر را روی طاقچه گذاشت.

همسایه

پیرزن همسایه در کوچه که راه می‌رود کرور‌کرور که اغراق است اما 10‌تا 10‌تا گربه‌های محله تا دمِ درِ خانه بدرقه‌اش می‌کنند؛ انگار می‌خواهند خیال‌شان راحت شود که صحیح و سالم به خانه رسیده است. اَرزن‌ها را هم که داخل باغچه کوچه می‌ریزد ناگهان ابری سفید و خاکستری از پرنده‌ها روی کوچه سایه می‌اندازد. یکی یکی پایین می‌آیند و از این خوان نعمت می‌خورند. پشت‌سرش بار‌ها به همسرم گفته بودم که راست می‌گویند آدم‌های تنها به حیوانات پناه می‌برند.

این همه آدم مستحق هستند که به‌اصطلاح اکل‌میت برایشان حلال شده آن وقت این پیرزن هر چه دارد می‌ریزد در چینه‌دان این پرنده‌ها و شکم گربه‌ها. دیروز اما راننده تاکسی که برای بردنش آمده بود رشته تمام افکارم را پاره کرد. راننده می‌گفت خانم به گردن ما حق مادری دارد. من بیکار شده بودم و شب‌ها روی کارتن می‌خوابیدم . این تاکسی را می‌بینی؟ به نام من کرده و چند بچه یتیم را هم سرپرستی می‌کند.

کت‌وشلوار سفید

پس از کلنجار رفتن با همسرت حاضر می‌شوی چند جلسه مشاوره بروی. دکتر روانشناس به این نتیجه می‌رسد که حس مسئولیت‌پذیری‌ات کم است و باید بیشتر دست به ریسک بزنی. شروع می‌کنی به تمرین کردن. مدیریت ساختمان را می‌پذیری. تدریس به عنوان استادیار دانشکده را هم می‌پذیری. صبح یک روز برفی همسرت خبر می‌دهد که کت‌وشلوار دامادی برادرش را باید بروند از خیاطی میدان تجریش تحویل بگیرند اما کسی وقت‌اش را ندارد.

اول خیره می‌شوی به سقف اما بعد یاد حرف‌های دکتر افتاده و صبح روز عروسی راهی میدان تجریش می‌شوی. در بازگشت، ترافیک سنگین است و از ترس اینکه دیر برسی پیاده تا چهار‌راه پارک‌وی می‌دوی. کنار دیوار تند‌تند قدم بر می‌داری که یکی از روبه‌رو به تو تنه زده و رد می‌شود. به خودت که می‌آیی می‌بینی آستین‌های کت و پاچه‌های شلوار که از مشمع بیرون زده بود به دیوار کشیده و حسابی کثیف شده است. نگاه غضب‌آلود به راننده‌هایی که آتش روشن کرده‌اند نیز حاصلی ندارد.

دزد زده

کلی گرفتاری داشت ولی بازهم چند روزی می‌شد که مجبور بود خودش به‌جای راننده سرویس، پسرش را از مدرسه به خانه بیاورد. آن روز هم دیرتر از زمانی که زنگ مدرسه می‌خورد به جلوی مدرسه رسید. سامان که مثل موش آب‌کشیده شده بود سوار ماشین شد. به او گفت «لااقل بلوز و روپوشت رو دربیار، کاپشنت رو بپوش». سامان هم بلوز را درآورد و برای اینکه خشک شود از لای پنجره خودرو به بیرون آویزان کرد. در اداره از پدر پرسید «دیشب توی این سریاله می‌گفت: نه دزد باش نه دزد زده؛ یعنی چی؟». وقتی قصد برگشت به خانه را داشتند، اثری از بلوز که نبود هیچ، ضبط‌صوت و کیف پدر هم دیده نمی‌شد. همان یک‌ذره درز پنجره کافی بود تا دزد حرفه‌ای، در خودرو را باز کند.

کد خبر 127771

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز