دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۹:۴۲
۰ نفر

یکی از رفقا کلی اندر مزایای گردشگری داخلی و لزوم رونق آن سخنوری می‌کند. تحت تاثیر حرف‌های او برای دیدن تالاب انزلی راهی شهر‌های شمال کشور می‌شوی.

تالاب

رانندگی‌های وحشتناک برخی راننده‌های مسیر را به امید رسیدن به تالاب تحمل می‌کنی. نزدیک تالاب که می‌رسی کنار قایق‌های موتوری انواع و اقسام عکس‌های زیبا از نیلوفر‌های آبی را می‌بینی و به خود می‌گویی کاش زودتر به اینجا آمده بودم. جلیقه‌های نجات را که می‌دهند کمی دلهره می‌گیری. یکی‌شان پاره است و دیگری را فقط با گره‌زدن می‌توانی به خودت ببندی.

4‌نفر همراه داری و ده‌هاهزار ‌تومان برای خرید بلیت‌ قایق‌ها از کیف جیبی‌ات پول برمی‌داری. با اینکه تالاب آرام است اما قایقران به قدری به چپ و راست می‌پیچد که بین زمین و آسمان چندبار به کف قایق می‌افتی. در همین حال هرچه اطراف را نگاه می‌کنی خبری از جاذبه‌های گردشگری نیست؛ به جز انبوه زباله‌های پلاستیکی و ... که سطح آب را پوشانده است. هنگام پیاده شدن از قایق نفس راحتی می‌کشی اما دیری نمی‌گذرد که متوجه می‌شوی کیف جیبی‌ات نیست. حرکات مارپیچی قایقران علاوه بر سردرد و کمردرد یک جیب خالی نیز برایت به جا گذاشته است.

پارو‌ها

چند سالی بود که به پشتوانه پسرعمو بودن با رئیس اداره جولان می‌داد و با گرفتن پُست نان و آب‌دار، پول پارو می‌کرد.
چندروزی بود که زمزمه آمدن رئیس جدید تمرکزش را از بین برده بود و دیگر سربه سر همکاران نمی‌گذاشت. روز معارفه رئیس جدید هم لیوان چایش درست روی پای رئیس ریخت. یک بار هم که نتوانست جلوی عطسه‌اش را بگیرد، نزدیک صورت وی عطسه آبداری کرد. برف سنگینی شهر را سفیدپوش کرده بود. برای شوخی و خنده با خدماتی‌های اداره راهی پشت‌بام شد و یقه هرکدام را پر از برف کرد، بعد هم با پارو شروع کرد به ریختن برف روی سر رهگذران. آخرین برفی را که پایین ریخت صدای اعتراضی از پایین شنید. خم شد و پایین را نگاه کرد. چهره در هم رئیس به‌ او فهماند که باید دنبال کار دیگری باشد.

کمربند ایمنی

یک پیکان مدل 56‌داشت که به جای رنگ همه بدنه‌اش با بتونه پوشانده شده بود. تنها زندگی می‌کرد و خرج و مخارج زیادی نداشت. با وجود این از 6‌صبح تا 11‌شب کنار ترمینال غرب می‌توانستی او را ببینی که داد می‌زند «دربست». راننده‌های خط می‌گفتند جان به عزرائیل قسطی می‌دهد. شاید واسه همین بود که از ترمز دستی تا کمربند ایمنی همه را وسایل تزئینی می‌دانست و یک‌ریال خرج‌ تعمیرشان نمی‌کرد.

کمربند ایمنی خراب را با یک تکه پارچه سر‌هم‌بندی کرده بود. برای تعمیرات ضروری هم یکراست می‌رفت میدان شوش قطعات خودرو‌های تصادفی را نصف قیمت می‌خرید. دیروز اما وقتی خودروی جلویی محکم کوبید روی ترمز دیگه نفهمید چی شده و چشمانش را داخل راهروی بیمارستان باز کرد. تا به خودش بیاید متوجه شد که برای چند عمل جراحی باید 8میلیون تومان به حساب بیمارستان واریز کند یا قید زندگی را بزند.

تماس اضطراری

هر وقت می‌گفتند پارک کردن جلوی در‌های پارکینگ کار درستی نیست یک جوابی در آستین داشت. این اواخر برای راحت‌شدن از گلایه‌های دیگران مجبور شد روی یک تکه کاغذ شماره تلفن‌همراهش را بنویسد و زیر برف‌پاک‌کن یا روی داشبورد بگذارد. چندمین باری بود که یکی زنگ زده و با صدایی شکوه‌آمیز از وی می‌خواست بیاید و خودرو را از مسیر بردارد. با وجود این باز هم در نبود جای پارک، خودرو را مقابل در‌های پارکینگ پارک کرده و رفت. به او خبر دادند همسرش را برای زایمان به بیمارستان برده‌اندو باید زود به بیمارستان برود. برگشت خودرو را بردارد که دید ای دل غافل یکی کنار خودرو‌اش پارک کرده و رفته است. اتفاقا یادداشتی هم با شماره‌تلفن همراه روی داشبوردش بود. هرقدر زنگ زد مشترک مورد نظر در دسترس نبود.

کد خبر 127676

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز